معرفی کتاب: نامههایی به بانوی همسایه
«نامههایی به بانوی همسایه» عنوان کتابی است به قلم مارسل پروست. این رمان کوچک حاصل کشفی نامنتظره است: ۲۳ نامه خطاب به یک بانو و سه نامه به همسر او که از وجود آنها بیاطلاع بودیم و اینکه آن بانو با نام خانم ویلیامز، از سر اتفاق، همسایهی مارسل پروست بوده است. خانم ویلیامز ساکن شمارهی ۱۰۲ در بلوار اوسمان، همسر دندانپزشکی امریکایی، دکتر چارلز دی. ویلیامز بوده که در طبقهی دوم بالای میاناشکوب، یعنی دقیقاً بالای سر مارسل بینوا زندگی میکرده؛ یعنی همان جایی که با سروصداهای هراسناکش ماجراهای عجیب و متعددی را رقم زده است.
دربارهی خانم ویلیامز، اطلاعات کمی در دسترس است. در سال ۱۹۸۵ به دنیا آمد و نامش را ماری پالو گذاشتند. ابتدا در سال ۱۹۰۳، با فردی به نام پل المر ازدواج کرد؛ پُل کارمند شرکت بیمهی دریایی بود، خانم ویلیامز از او صاحب یک فرزند پسر شد که در سال ۱۹۰۴ به دنیا آمد و پروست او را میشناخت. خانم ویلیامز در ژوئیهی ۱۹۰۸ طلاق گرفت، یعنی همان سالی که به بلوار اوسمان نقل مکان کرد. دکتر دندانپزشک دومین شوهر اوست (اگرچه شوهر آخر نیست). به واسطهی نامههای پروست، خانم ویلیامز همچون قهرمان یکی از رمانهای موپاسان بر ما نمایان میشود؛ به عنوان مثال: رمان «قلب ما». علاوهبراین میدانیم که خانم استروس، دوست پروست و خانم ویلیامز که بسیار به خانم ویلیامز و همچنین به لور آیمن شبیه بوده، الهامبخش این رمان بوده است (گویا پروست از طریق او نظریهای را بررسی میکرد که بر مبنای آن انسان همیشه یک قِسم زن را دوست دارد). سِلست آلباره دربارهی این زوج چنین گفته است: «در طبقهی بالا دندانپزشک امریکایی، ویلیامز شیکپوش کار میکرد. ویلیامز ورزشکار بود و هر شنبه با رانندهاش به زمین گلف میرفت. او با زنی هنرمند، بسیار ممتاز، بهغایت خوشبو و از ستایشگران برجستهی آقای پروست (این موضوع را برای پروست نوشته بود)، ازدواج کرد. بهخاطر میآورم که چنگ میزد. آپارتمانش در طبقهی سوم و بالای مطب شوهرش بود. آقای پروست آنها را زوجی ناهمسان میدانست. احتمالاً خانم ویلیامز را ندیده است اما با هم نامهنگاری میکردند و پروست از شیوهی بیان ماهرانهی او در نامههایش بسیار لذت میبرد.
در این رماننامه، هر دو نگارنده در سبک با هم رقابت میکنند: «شما به لطف بلندنظری یا به سبب ظرایفِ متأثر از بازتاب (واژگان)، برخی از ویژگیهای نگارشی خود را به نامههای من میبخشید.» پروست به خانم ویلیامز مینویسد: «نامههای شما نغزند؛ چه در ساحتِ دل و جان و چه در حیطهی سبک و قریحه.» این نامهها دیگر در دسترس نیستند (و حتی سایر نامههای پروست با دیگر مکاتبهکنندگان که احتمالاً در کتابسوزیهای غمانگیز نابود شدهاند). جالب اینجاست که این نامهها از طبقهای به طبقهی دیگر و گاهی با پست بین همسایهها ردوبدل شدهاند! در هر صورت، پروست تمام ملاحت خود را در قبال خانم ویلیامز نمایان میکند و لطافت طبع، فضل و کمال، و هنر تمجیدش جلوهگر میشود. فراتر از میل به خشنود ساختن همسایهای که کلید سکوت را در اختیار داشت، نسبت به آن منزوی دیگر احساس همدردی عمیق، نوعی مودت و محبت میکرد. گویی خانم ویلیامز به شیوهای پنهان و درعینحال آشکار نقشی مادرگونه برای آن بیمار دیگر، یعنی مادام استروس ایفا میکرد.
موضوع این نامهها چیست؟ در وهلهی اول، سروصدا و کارهای نوسازی در طبقهی بالا که در ساعات خواب و هنگام نگارش پروست را عذاب میدهند. «چه کار خوبی کردم که به توصیهی شما عمل نکردم، وقتی از من خواستید که بررسی کنم آیا سروصدای صبحگاهی از لولهی آب است یا نه. آن صدا در قیاس با ضربههای چکشوار چیزی نبود! همانطور که وِرلن در ترانهای میگوید: «لرزش آب روی خزه که نمیگرید جز برای خوشایند شما.» درواقع پروست هریک از سخنانش را در قیاسی هزلآمیز قرار میدهد و درعینحال درجهای مضاعف از هنر را عرضه میکند. همه سروصدا راه میاندازند؛ حتی نقاشی که همچون تِنوری شهره میزند زیر آواز: «بهطورکلی نقاش، بهویژه نقاش ساختمان، معتقد است که باید بتوان همزمان هم هنر جیوتو را اجرا کند و هم هنر رِزکه را. نقاش زمانی که برقکار محکم به دیوار میکوبد، ساکت میماند. امیدوارم وقتی برگشتید، در اطرافتان چیزی کمتر از نقاشیهای سیستین نبینید.»

قسمتی از کتاب نامههایی به بانوی همسایه:
(پاییز ۱۹۱۴)
شب چهارشنبه تا پنجشنبه
بانو،
به لطف بلندنظری، یا به سبب ظرایفِ متأثر از بازتاب (واژگان) برخی از ویژگیهای نامههای خود را به نامههای بنده میبخشید. نامههای شما نغزند، چه در ساحت دل و جان، چه در حیطهی سبک و قریحه. ادامهی سوان (اگر خوب متوجه شده باشم)؟ یا خودِ سوان؟ اگر ادامهی آن را خواستهاید، در حقیقت تنها خلاصههایی بسیار طولانی از جلد دوم که در مجلهی لا نوول روو فرانسز چاپ شده، در دسترس است. جنگ شروع شده و طبیعتاً جلد دوم و سوم به چاپ نرسیده است. دوستانی دارم که همچنان به کار چاپ و نشر مشغولاند و کتابها را برایم میفرستند. مطمئناً ناشرشان همچون ناشر من وسواس و جدیت ندارد و فکرشان همچون فکر من درگیر وسواس نشده است، منی که به جای ویرایش کاری که لازم بود انجام شود، به ویرایش نسخههای دیگری مشغول شدهام. بنابراین اگر موضوع ادامهی سوان باشد، من فقط خلاصههای مجلهی لا نووِل روو فرانسِز را دارم که شامل دو شماره از مجله است. باید آنها را بیایم؛ اما کجا؟ دنبالشان میگردم. اگر آنها را امروز پیدا نکردم، به ژید تنها مدیر مجلهی لا نوول روو فرانسز، که او هم در پاریس با جدیت تمام مشغول به کار است (تا جایی که اطلاع دارم)، نامهای خواهم نوشت. بسیار خوشحالم که خوانندهای چون شما دارم و این موهبت را از دست نمیدهم. اما آیا این صفحات جداشده تصوری از جلد دوم به شما میدهند؟ البته خود جلد دوم چندان معنایی ندارد. جلد سوم است که روشنی میبخشد و پیرنگ مابقی را روشن میکند؛ اما وقتی اثری در سه جلد ارائه میشود، آن هم در دورهای که ناشران نمیخواهند بیش از یک جلد چاپ کنند، نویسنده باید عطای درک نشدن را به لقایش ببخشد؛ چراکه دستهکلید را داخل همان ساختمانی که درهایش قفل شده، نمیگذارند. در حقیقت باید خود را تسلیم بدترین مسئله کرد که همان خوانده نشدن است. حداقل از این خوشحالم که میدانم چشمانی زیبا و شفاف به این برگهها دوخته شده است.