
معرفی کتاب: محدودهی خون/ هندسهی یک جنایتِ خانوادگی
«محدودهی خون؛ هندسهی یک جنایتِ خانوادگی» عنوان کتابی است به قلم سعید احمدیان که نشر خوب آن را به چاپ رسانده است. «بازپرسی» چنانچه از نامش پیداست، قرار دادن پرسشی تازه در برابر ماجرایی قدیمی است. تاریخ ما آکنده از ماجراها و روایتهایی سرگردان است. اشباحی دادخواه که امید به داوری آنها را سرگردان نگه داشته و هنوز در دیار مردگان آرام نگرفتهاند. پروندههایی که از راکد شدن در بایگانیها سر باز میزنند و به اطورا مختلف از پنجرهی اکنون، خود را به ما نشان میدهند.
زندگی آدمیزاد روی زمین بدبختانه فرصتی برای تماشا به او نداده. ما انسانهای لحظههای اکنون آنقدر درگیر خودمان هستیم که مجالی برای تماشای دیگری و تلاش برای داوری منصفانهی او نداریم. تا بوده چنین بوده. در چنین اوضاع و احوالی پیشپیش میتوان گفت هر پروندهای، یا حتی هر خردهخبری که در روزنامهای یا اعلانی از دههها پیش، خودش را پیش روی توجه ما قرار میدهد، سزاوار کنکاش بیشتر است و بیتردید با یکی دو پرسش میتوان دریافت که حق آن ماجرا یا خبر ادا نشده و حقیقتی محجوب و خاموش و دیدهنشده در آن حوالی در انتظار برملاشدن است. اینکه بخت و اقبال برملاشدن داشته باشد یا نه، خود موضوع دیگری است.
در جلد نخست مجموعهی بازپرسیِ نشر خوب، با عنوانِ «محدودهی خون: هندسهی یک جنایتِ خانوادگی»، رخداد جنایی خانوادهی لیستر واکاوی شده است؛ فرخشاد لیستر، پسر احمد لیستر، از دیروز به خانه مراجعت نکرده و مفقود شده است. از شهربانی درخواست میشود تا با بسیج نیروهایش، هرچه سریعتر در جستوجوی خبر یا نشانی از فرخشاد باشد.
تمام متنِ کتابِ حاضر، تلاشی است برای ترسیم فضایی که در آن، جوانی هجده ساله نقشهی قتل برادرش را میکشد و با همدستی دیگران آن را اجرا میکند، پدری که با مفقودشدن پسر بزرگش، رازهای خانوادگیاش برملا میشود و به نفع آخرت، دست از دنیا میکشد و شهری که تازه روزهای پس از جنگ جهانی دوم را از سر میگذراند و خیابانهایش سطرهایی شدهاند تا کلماتی با جوهر سرخ بر آنها نقش ببندد.

قسمتی از کتاب محدودهی خون؛ هندسهی یک جنایتِ خانوادگی:
باغ سفارت امریکا را که رد میکردیم، سر میگرداندیم و امجدیه را در برابرمان میدیدیم. حس کردم جمشید دلش برای گمشدن در غوغای تماشاگران امجدیه تنگ شده. هیچکدام حرفی نزدیم. در سکوت، کمی به خیابان زل زدیم و بعد جمشید دوباره ماشین را روشن کرد، اما به لالهزار نپیچید؛ ردش کرد. «چرا نپیچیدی؟»، «میخواهم از شاهپور بروم.» فکرم رفت پیش عباس ملک که روی صندلیهای سینما نشسته بود، ولی چیزی نگفتم. میدان فردوسی را رد کردیم و وارد خیابان شاهپور شدیم. جماعتی روبهروی بیمارستان نوربخش ایستاده بودند. رویم را از آنها گرفتم و به سمت چپ نگاه کردم، پشت جمشید درختان سرسبز سفارت شوروی بود. همین که رسیدیم جلوی نانواییای که محمدحسن در آن کار میکرد جمشید کمی پایش را روی گاز شل کرد و نگاهی به من انداخت. انگار از شاهپور آمده بود تا همینجا را دوباره ببیند و پا شل کند. سر ظهر همینجا بود که ماشین را پارک کردیم و محمدحسن رفت دو تا نان سنگک برشته از نانواییشان گرفت، نانها را به مغازهی کبابی کناری برد، چند سیخ کباب گذاشت لای نانها و برایمان آورد. من هم شیشهی نوشیدنی را که از خیابان فردوسی خریده بودم، از کیفم درآوردم. بساط کباب را روی صندلی عقب ماشین پهن کرده بودیم. من، جمشید، هوشنگ و محمدحسن. یکی از نانهای سنگک را زیر کبابها گذاشته بودیم تا چرب و لذیذ شود. دستم را پیش بردم تا تکهای از آن نان چرب را لقمهای کنم برای کبابم، دیدم از زیرش جوهر سرخی دارد روکش صندلی را کثیف میکند. نان را گذاشتم سر جایش و پیکی برای خودم ریختم. سرم گرم شده بود که جمشید پیچید سمت چپ. ساختمان آتشنشانی نبش شاهپور و سپه از برابرم گذشت؛ حالا در خیابان سپه بودیم.
سعی کردم از میان تاریکی ساختمان تجارتخانهی پدرم را دور میدان سپه پیدا کنم. از نوجوانی روزهای زیادی را در این ساختمان گذراندهام. نمیدانم چرا حالا که باید به عباس ملک فکر کنم و اینکه چطور باید خودم را در برابرش طبیعی جلوه دهم، دارم به این موضوعات فکر میکنم، اما ذهنم دوست دارد دو ساعت اخیر را به یاد نیاورد. یا کاش تمام بعدازظهر را فراموش کند و هیچگاه به یاد نیاورد.
خیابان استالین را تازه رد کرده بودیم که به سمت چپ نگاه نکردم و به جایش چشم دوختم به جمشید که در تمام طول مسیر تنها جملهی «میخواهم از شاهپور بروم» را بر زبان آورده بود. توی پنجرهی ماشین، صورت جمشید را ساختمانهایی قاب میگرفتند که هر روز برای رفتن به تجارتخانه از کنارشان عبور میکردم، ولی حالا ذهنم داشت اسامیشان را پشت هم ردیف میکرد: شرکت نفت، پستخانه، بانک و داروخانهی سپه. میدانستم حالا وارد میدان سپه شدهایم و چشم که برگردانم، ساختمان لیستر را میبینم. ساختمانی که حالا دیگر متعلق به من است. حالا من وارث ثروت پدرم هستم. روی برگرداندم، اما چشمان را بستم و آنقدر باز نکردم تا ماشین متوقف شد.
جلوی سینما رکس در لالهزار پیاده شدم و جمشید رفت. فیلمی که قرار بود با ملک ببینیم تمام و سینما تعطیل شده بود. شروع کردم به قدمزدن در لالهزار. هم میخواستم سریعتر عباس ملک را پیدا کنم و هم نمیتوانستم به آدمها نگاه کنم و چشمم را از عابرین خیابان میدزدیدم و فقط به تابلوی کافهها، سالنهای نمایش و مغازهها نگاه میکردم. زل زدم به تابلوی آجیلفروشیِ فرد. یک ساعت پیش همینجا بود و داشتم حسابکتابها را بررسی میکردم که جمشید بدون پالتو آمد داخل و گفت کار انجام شد. از درِ مغازه زدم بیرون و چشم گرداندم تا ماشین را پیدا کنم که جمشید گفت ماشین را نیاورده و باید برویم به باغ سرهنگ. چند لحظه تمام این یکی دو ساعت را مرور کردم. دیگر نمیخواستم در لالهزار باشم، پیچیدم داخل کوچهی تماشاخانهی برلن. برابر تماشاخانه، به دختران و پسرانی چشم دوخته بودم که از آن خارج میشدند و دست در دست همدیگر گره کرده بودند. تلاش میکردم رد انگشتانشان را در میانهی رقصی که باد در پالتوها و دامنهایشان انداخته بود، گم نکنم. کوچه را تا انتها رفتم. نگاهی سرسری به سفارت بلژیک انداختم و همینطور که به دیوارهای سفارت امریکا تکیه داده بودم، به بانک ملی نگاه میکردم. عباس ملک همیشه وقتی میخواست به خانهاش در شمیران برود، به چهار راه اسلامبول میآمد و روبهروی سفارت ترکیه سیگاری میگیراند. عادتش بود؛ اما ممکن بود امشب این کار را نکند و از همان خیابان لالهزار بالا بیاید. نباید میپیچیدم داخل کوچه برلن، ولی حالا دیگر قمار کرده بودم و امید داشتم امروز هم مانند همیشه به چهار راه اسلامبول بیاید.