معرفی کتاب: لیلیان باکسفیش به پیادهروی میرود
«لیلیان باکسفیش به پیادهروی میرود» عنوان کتابی است نوشتهی کتلین رونی که انتشارات کتاب کولهپشتی آن را به چاپ رسانده است. نویسنده میگوید: بخشی از داستان لیلیان باکسفیش الهامگرفته از زندگی مارگارت فیشبک بانوی شاعر و تبلیغاتنویس است که طی دههی ۱۹۳۰، به لطف نوشتن تبلیغاتش در آر. اچ. میسی بیشترین دستمزد را بهعنوان یک زن تبلیغاتنویس دریافت میکرد.
در سال ۲۰۰۷، بهترین دوستم، آنجلا مککلندن اوسار مدرک کارشناسی ارشدش را در علم کتابداری از دانشگاه کارولینای شمالی در چپل هیل گرفت و یک دورهی کارآموزی در مورد تاریخچهی فروش، تبلیغات و بازاریابی هارتمن سنتر در دانشگاه دوک گذراند. بخشی از این کار در بخش بایگانی و پردازش مدارک دریافتی اخیرشان بود: دستنوشتههای مارگارت فیشبک.
آنجلا بهعنوان اولین شخصی که بهصورت حرفهای روی نوشتههایی کار میکرد که آنتونی، پسر مارگارت فیشبک، به کتابخانه اهدا کرده بود، خیلی زود متوجه شد که او شاعر، یک زن موفق در حرفهاش و یک مادر بوده است و با من به عنوان یک شاعر، فمینیست و صاحبنظر تماس گرفت و همهچیز را دربارهی فیشبک گفت. خیلی شگفتزده شدم و برای جمعآوری مجموعه از دوک درخواست کمک هزینهی سفر کردم و به این ترتیب، در ماه مه سال ۲۰۰۷، اولین غیرکتابداری شدم که روی آرشیو فیشبک کار کرد.
بلافاصله با هر دو سبک از نوشتههایش، یعنی آگهیها و اشعارش ارتباط عمیقی برقرار کردم و حساسیت کلیاش را درک کردم، هر چند او در اواسط دههی ۱۹۸۰ مرده بود. میدانستم میخواهم کاری کنم تا داستان او و افرادی همانند او دیده شود. در مورد یافتههایم مقالهای برای دوک نوشتم، مخصوصاً روی استفادهی ابتکاری طنز در نسخههای تبلیغاتی او تمرکز کردم اما چند سال طول کشید تا متوجه شدم از این پروژه چه میخواهم. در نهایت، در سال ۲۰۱۳ ایدهی ترکیب عشقم به فیشبک و علاقهام به شهرها به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم رمانی بنویسم و این دو رابطه را با هم به اشتراک بگذارم.
از روزی که برای اولینبار آرشیو فیشبک را دیدم یک دهه میگذرد. این یک داستان است نه بیوگرافی مارگارت فیشبک. اتفاقات رخ داده در این رمان ابتکار من است و نگرش و نظرات لیلیان باکسفیش در کتاب کاملاً خیالی هستند.
کتلین رونی مؤسس و سردبیر رز متال است. او یکی از اعضای شناختهشدهی نیوسیتی لیت است که به کتابهای شعر و ادبیات شیکاگو میپردازند. این مؤسسه در سال ۲۰۱۶ در شیکاگو به رسمیت شناخته شد. اشعار، داستان و مطالب غیرداستانی کتلین رونی در مجلههای نیویورک تایمز، آلور، سالن، رامپوس و شیکاگو تریبون چاپ شده است. او در دانشگاه آیووا کارگاه آموزش نویسندگی دارد.

قسمتی از کتاب لیلیان باکسفیش به پیادهروی میرود:
عابران پیادهای که شیفت کاریشان به پایان رسیده، دیگر هدفشان را از دست دادهاند و کارهای جانبی میکنند. برخی اگر در ظاهر یک آدم شرور تمامعیار به نظر نمیرسند، مشکوک به ارتکاب جرم هستند. شهرم این روزها اینچنین است.
اگر چه نگرونی، اعصاب ناآرامم را تا حد زیادی آرام کرده است، نور بالا و سر و صدای یک دوج سه سیلندر سبز مرا از جا میپراند. درحالیکه با سرعت زیاد از کنارم رد میشود، متوجه آهنگ ضبطش میشوم، همان که در سالهای اخیر از داخل اتومبیلهای دیگر و پنجرههای آپارتمان و ضبطصوتهای قابلحمل شنیدهام و هرگز اسمش را یاد نگرفتهام؛ ترانهای در مورد هتلها و متلها، هیپ هاپ و رقص بدون توقف، آهنگی بدون هیچ آواز واقعی در آن. فکر میکنم این همان چیزی باشد که به آن رپ میگویند. کاش دوج توقف میکرد تا بیشتر میشنیدم.
همیشه برای به روز بودن و با خبر بودن از هر چیزی سخت تلاش کردهام. به این دلیل که در هر دو شغلم؛ تبلیغاتنویسی و شاعری، باید از مخاطبانم شناخت کافی میداشتم. اخیراً، از زمان بازنشستگیام، این کار را فقط به خاطر لذتش انجام میدهم و چون باعث میشود احساس پیری نکنم. برای مثال، از برنامههای امتیوی، از موزیکویدئوهایش خیلی لذت میبرم و اغلب تماشایشان میکنم، هر چند هنوز از یک پیادهروی طولانی در محلهای ناآشنا، بیشتر از چند ساعت تماشای تلویزیون، چیزهای جدید و هیجانانگیزتری میآموزم. مثل همیشه، خیابان، از نظر فرهنگی، منبع آخرین اختراع انسان است. شاید آخرین چیزهای جدیدی که انسانها همواره خلق خواهند کرد.
این روزها، وقتی به تاریخ فکر میکنم، به ذهنم خطور میکند که شاید ما حرکت رو به جلو را متوقف کردهایم و در حال حاضر فقط در نوسان هستیم.
آخریم فرم هنری جدیدی که دیدهام از یک گروه از نوجوانان پورتوریکویی در سنتمارکپلس بود که شامل حرکات تند، سریع، چرخشی و آکروباتی روی جعبههای مقوایی همسطح میشد. فهمیدم به آن بریکدنس میگویند. آخرین فرم هنری جدیدی که شنیدهام موسیقی رپ است و من عاشقشم هستم؛ شادی تسلط بر زبان، لحن و ریتمهایش. قافیهها و ایهام و حرفهای خیابانیشان، اعم از گنگ و سرگرمکننده تا شوخی و عمیق به وجدم میآورند.