معرفی کتاب: فهرست کتاب

3 سال پیش زمان مطالعه 4 دقیقه

«فهرست کتاب» عنوان رمانی است نوشته‌ی سارا نیشا آدامز که نشر میلکان آن را به چاپ رسانده است. موکش در ومبلی زندگی آرامی دارد و از وقتی همسرش را از دست داده تنها زندگی می‌کند. مستند دوست دارد، چهارشنبه‌ها به خرید می‌رود و گاه نگران نوه‌اش می‌شود که دائم سرش توی کتاب است. موقع مرتب کردن اتاق همسر مرحومش کتابی پیدا می‌کند که مال کتابخانه است و از خیلی وقت پیش آنجا مانده.

آلیشیا دختری جوان، باهوش و تا حدی مضطرب است که قرار است در تعطیلات تابستان کتابدار کتابخانه‌ای باشد. او اتفاقی فهرست کتابی را پیدا می‌کند و به دلایلی ناچار می‌شود شروع به خواندن کتاب‌های فهرست کند. هر داستان او را جادو می‌کند و به لطف کتاب‌ها، آلیشیا می‌تواند از حقایق دردناک زندگی‌اش فرار کند.

موکش برای پس‌ دادن کتابی که همسرش امانت گرفته بوده به کتابخانه می‌رود و همین سبب آشنایی موکش و آلیشیا و اتفاق‌های بعدی می‌شود. از طرفی هم موکش موقع تلاش برای ورود به دنیای ناشناخته‌ی کتاب‌ها به مشکلاتی برمی‌خورد و باید کمی تلاش کند، کمک بگیرد، شکست بخورد و بیشتر تلاش کند.

دبی جانسون، نویسنده‌ی «شاید یک روز»، درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «اگر کتاب دوست دارید، اگر آدم‌ها، گریه‌کردن از سر غم و اشک ریختن از سر شادی را دوست دارید و عاشق این هستید که غرق در داستان زندگی آدم‌ها شوید، این کتاب را بخوانید.»

همچنین در بوک لیست در توصیف این رمان می‌خوانیم: «رمانی تکان‌دهنده درباره‌ی نیروی رمان‌ها که می‌توانند در مواجهه با مشکلات خردکننده و در مقابل حس تنهایی برای ما آرامش‌بخش باشند.»

قسمتی از رمان فهرست کتاب:

بِن که داشت میزها را تمیز می‌کرد گفت: «آلیشیا، امشب برنامه‌ای داری؟»

آلیشیا: «فقط می‌رم مغازه برای شام خرید کنم.» و درحالی‌که یک پایش بیرونِ در بود ادامه داد: «ولی بعداً هیچ خبری نیست. تو برنامه‌ای داری؟»

آلیشیا به کتابی که در کیفش فرو کرده بود فکر کرد؛ بادبادک‌باز. نمی‌خواست پیش او اعتراف کند ولی بابت اینکه برنامه‌ای نداشت و می‌توانست برای خودش دراز بکشد و کتاب بخواند خوشحال بود. پس از مدت‌ها این کار برای او نزدیک‌ترین چیز به برنامه‌ی تفریحی بود. حالا هر روز صبح یکی دو فصل می‌خواند. موقع ناهار هم کمی بیشتر می‌خواند و حالا دیگر شب خوابش نمی‌برد، مگر وقتی که چند صفحه می‌خواند و از هم‌نشینی با شخصیت‌هایی که هر لحظه واقعی‌تر می‌شدند لذت می‌برد.

او گفت: «من می‌رم تعطیلات!» آلیشیا از او خوشش می‌آمد ولی زیاد همدیگر را نمی‌دیدند. شیفت‌هایشان به‌ندرت با هم بود. ولی او همیشه شاد بود.

«خوش‌به‌‌‌‌حال بعضی‌ها! کجا؟»

«اَیا ناپا!»

او چهل سال داشت و هر تابستان با دوستانش مسافرت می‌رفت. هر وقت حرف این آدم می‌شد، آقای فلاسک تر موسی عاشق این بود که همین مسئله را وسط بکشد.

حرفش را کامل کرد: با دوستام می‌رم!

آلیشیا پیش خودش خندید.

تو امسال جایی می‌ری؟

آلیشیا سر تکان داد که نه؛ «البته می‌دونی؟» و کتابش را بیرون کشید. «در واقع... همین امشب قراره برم کابل.» و کتاب بادبادک‌باز را در هوا تکان داد.

«اوه آلیشیا! اون کتاب... می‌دونی؟ آدم رو داغون می‌کنه.»

«خب، می‌شه گفت... زندگی منم داغونه. هفده سال دارم و همکار چهل ساله‌ام داره جای من میره اَیا ناپا.»

«ببخشید جانم. بعضی وقت‌ها می‌بری، بعضی وقت‌ها هم باید ببازی.» و با راه رفتنی که از آن شادی می‌بارید از در بیرون رفت.

خرید رمان فهرست کتاب

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید