معرفی کتاب: زندگی این بود؟ چه بهتر، دوباره! (خاطرات یک روانپزشک)
«زندگی این بود؟ چه بهتر، دوباره!» کتابی است که خاطرات اروین دی.یالوم را در بر میگیرد. شخصیت انسان چگونه شکل میگیرد؟ پس از شکلگیری، آیا امکان تغییر و تحول در آن وجود دارد؟ این دو، از موضوعات مهم و مطرح در دانش روانشناختی است. گرچه تا سالها چنین تصور میشد که شخصیت، برگرفته از ژنتیک و عوامل ثابتِ درونی و در نتیجه غیرقابل تغییر و پیشبینیست؛ اما این تفکر بعدها دستخوش تغییر شد تا جایی که بی.اف.اسکینر، یکی از بزرگترین رفتارگرایان معاصر معتقد بود که رفتارها و شخصیت انسان عمدتا براساس یادگیری بهوجود میآیند و تغییر میکنند. بنابراین شناخت یا کشفِ قوانین یادگیری، کلید شناخت رفتار انسان است. با شناختِ این قوانین میتوان رفتار انسان را توصیف، توجیه، پیشبینی و کنترل کرد و حتی آن را تغییر داد.
گوردون آلپورت که از او به عنوان پدر روانشناسی شخصیت نام میبرند، بعد از نسل روانکاوانی مانند فروید و یونگ، از جمله نخستین روانشناسانی بود که تمام زندگی خود را صرف شخصیت و شخصیتشناسی کرد. او معتقد بود «شخصیت، سازمانِ با تحرکِ (زندهی) دستگاه بدنی و روانیِ فردِ آدمی است که چگونگیِ سازگاریِ اختصاصیِ آن فرد را با محیط تعیین میکند. مقصود آلپورت از سازمان با تحرک این است که شخصیت، با این که همهی عناصر تشکیلدهندهاش با هم ارتباط و پیوستگی و همکاری دارند، پیوسته در رشد و تغییر و تحول است؛ ضمنا فعالیتهای بدنی و روانی از هم جدا نیستند و هیچکدام به تنهایی شخصیت را درست نمیکنندِ بلکه با هم آمیختگی دارند و بر روی هم شخصیت را تشکیل میدهند. معنای قسمت آخر تعریف آلپورت این است که این شخصیت در هر فرد، او را به وجهی خاص برای سازگاری با محیط به حرکت درمیآورد، یعنی رفتار او را تعیین میکند.
حال که میدانیم حقیقتا این کنش و تقابل میان محیط و انسان تا چه حد سرنوشتساز است و محیط و اتفاقات بیرونی چقدر باعث تغییر در شخصیت هر انسانی میشوند، برای مخاطب خاص و عام این سوال پیش میآید که چه چیزی باعث شده است تا کسی مانند اروین دی یالوم، این روانپزشک بسیار موفقِ آمریکایی که در زمینهی رواندرمانیِ اگزیستانسیال تا این حد به شهرتِ جهانی رسیده است، چنین شخصیتی بیابد؟
پاسخ چنین سوالی را فقط میتوان از یک طریق یافت! باید موبهمو و نکتهبهنکته به بررسی لحظات سرنوشتساز زندگی او بپردازیم. اما چگونه ممکن است؟ ما که نه علماش را داریم، نه آگاهی از حقایق و اطلاعاتِ لازم در موردِ زندگی خصوصیِ او و نه وقت و زمان فراگیریاش را!
چطور میشود به شناخت در مورد شخصیتِ یک فرد موفق رسید؟ کلید این معما را خودِ یالوم به غایت سخاوتمندانه در اختیارِ ما قرار داده است: کتابِ زندگینامهی خودنگاشتهی او تنها یک دفتر خاطرات نیست! بلکه تحلیل و آنالیزِ دقیقِ روانکاوانه با موشکافانهترین رویکردِ اعمال شده توسط یکی از معتبرترین افرادِ مشغول در این حرفه است که تمامِ ابزار لازم را برای تحقق این امر در اختیارِ همگان-و نه فقط دانشجویان او-قرار میدهد.

قسمتی از کتاب زندگی این بود؟ چه بهتر، دوباره!:
وین همیشه در خودآگاهِ هشیار من سایهی سنگینی میانداخت؛ چرا که زادگاه فروید و مهد رواندرمانی بود. من که کلی زندگینامههای فروید را خوانده بودم، احساس آشنایی عظیمی با شهر حکایتشدهای میکردم که خانهی چنین خیل کثیری از نویسندگان محبوب من، از جمله استفان زویگ، فرانز ورفل، آرتور شنیتزلر، رابرت موزیل و جوزف رات بوده است. بنابراین در سال ۱۹۷۰ خیلی سریع پیشنهاد استنفورد را برای تدریس به دانشجویان مقطع لیسانس، در طول نیمترم تابستانه، در محیط پردیس دانشگاهی استنفورد واقع در شهر وین از روی هوا قاپیدم! جابهجایی، سختیهای خودش را داشت: من چهار فرزند داشتم که در آن زمان پانزده، چهارده، یازده و یک ساله بودند. ما با خودمان یک همسایهی بیست ساله و دوستم را بردیم که با ما در خوابگاه دانشجویی زندگی میکرد و در نگهداری از بِن، کوچکترین فرزندمان، کمکمان بود. من موقعیتِ کار کردن با دانشجویان استنفورد را خوش میدانستم و ماریلین مثل همیشه عاشق احتمالِ اقامتِ موقت در اروپا بود.
زندگی در مرکز وین شگفتانگیز بود؛ جایی که فروید زندگی کرده بود! من به دنیای او شیرجه زدم؛ در خیابانهایی که او به قدمزدن درشان پرداخته بود، قدم برداشتم، به کافههایی که او میرفت سر زدم و مثل احمقها با دهانِ باز چشم دوختم به ساختمانِ پنج طبقهی بزرگِ بینام و نشانِ پلاک نوزده خیابان برگاس، یعنی خانهی فروید که به مدت چهل و نه سال محل زندگیاش بود! سالها بعد، موسسهی زیگموند فروید این خانه را خرید و آن را تبدیل به موزهی فروید کرد که با تابلوی قرمز بزرگی دیگر بینام و نشان نماند و درب آن را رو به تماشاچیان باز نمود؛ اما آن روزها که من برای بازدید رفته بودم هیچ نشانی از هیچ مدلی روی آن وجود نداشت که خبر از این بدهد او زمانی آنجا میزیسته و مشغول به کار بوده است. شهرداری پلاکهای برنجین را برای شمارهگذاری خانهی مشاهیر و آن شهروندان وینی که خُب، چندان هم مشهور نبودند به کار برده بود؛ از جمله: چندین تن از رزیدنتهای موتزارت...اما نشانی دغدغههای سراسرِ زندگانی زیگموند فروید با پلاک ثبت نشده بود!