معرفی کتاب: زندگینامهی سلینجر
«زندگینامهی سلینجر» عنوان کتابی است به قلم پاول آلکساندر که نشر ثالث آن را با ترجمهی ژیلا فرهادی به چاپ رسانده است. در طول دههی چهل میلادی، هنگامیکه جی. دی. سلینجر سرگرم خلق شخصیتی به نام هولدن کالفیلد بود (پیش از انتشار ناطوردشت در ۱۹۵۱، سلینجر ده سال روی این کتاب کار میکرد)، الگوهای الهامبخش چندانی در دسترس نداشت. به ادعای منتقدان، یگانه شخصیت قابل مقایسه با هولدن در ادبیات کهن امریکا، هاکلبریفین در اثر کلاسیک مارک تواین، «ماجراهای هاکلبریفین» بود. تقریباً همانطور که هاک روی رودخانهی میسیسیپی به دنبال ماجراجویی بود، هولدن نیز در نیوانگلند و سپس نیویورک مشغول ماجراجویی است. هولدن با زشتیهای دنیای بزرگسالان مواجه میشود، همانطورکه هاک با واقعیات تکاندهندهی نژادپرستی و تعصب روبهرو شده بود. در ادبیات قرن نوزدهم امریکا «هاکلبریفین» رمانی بدعتگزار دربارهی گذر از نوجوانی به بزرگسالی است. «ناطوردشت» نیز در ادبیات انتشاریافته پس از ۱۹۵۱ جایگاه مشابهی دارد.
سلینجر به چنان شخصیت ادبی برجستهای تبدیل شد که بهعنوان یک کاراکتر در «جو پابرهنه» اثر دابلیو پی کینسلا ظاهر شد؛ رمانی که فیلم سرزمین رؤیاها بر مبنای آن ساخته شد؛ اما اهمیت سلینجر در تأثیرگذاری «ناطوردشت» بر آثاری که پس از آن به رشتهی تحریر درآمده است نیز بهخوبی قابل مشاهده است. «آخرین تابستان» اثر ایوان هانتر، «حباب شیشه» اثر سیلویا پلات، «آخرین نمایش» اثر لاری مکمورتی، «خاطرات بسکتبال» اثر جیم کارول، «صلح جداگانه» اثر جان نولز، «بیردی» اثر ویلیام وارتن، «کمتر از صفر» اثر برت ایستون الیس، «چراغهای پرنور شهر بزرگ» اثر جی.مکینری، «دختر، مزاحمت» اثر سوزانا کیسن. این عناوین معدودی از آثاری است که به سبک «ناطوردشت» نگاشته شدهاند.
اما سوای ادبیات، رمان سلینجر بر جنبههای دیگری از جامعهی امریکا نیز تأثیر گذارده است. همزمان با گذر از دههی پرآشوب پنجاه به دههی رادیکال شصت، نوعی فرهنگ جوانگرایی در ایالات متحده امریکا پدیدار شد. به تعبیر برخی دیگر «جوانلرزه» بهعنوان تعریفی از فرهنگ غالب امریکایی در دهههای هفتاد، هشتاد و نود به حیات خود ادامه داد. بدینترتیب میتوان ادعا کرد «ناطوردشت» بر بخشهای گوناگونی از فرهنگ امریکا تأثیر گذاشته است. مجموعهای از فیلمها -شورش بیدلیل، دیوارنویسی امریکایی، انجمن شاعران مرده، تابستان ۴۲، سرقت خانه، کار پرمخاطره، از نفس افتاده، رقص کثیف، هرگز قول باغ رُز به تو ندادم، فارغالتحصیل، کنار من بمان، و گذر زمان در ارتفاعات ریجماونت- تنها نمونههای اندکی هستند که شاید اگر «ناطوردشت» بهعنوان الگویی پیش از آنها وجود نداشت، به این سبک و سیاق ساخته میشدند. درواقع، میتوان ادعا کرد که تمام زیرگونهی فیلم نوجوان که زیربنای صنعت فیلمسازی در هالیوود شدند، مدیون «هولدن» و «ناطوردشت» هستند. به همین ترتیب، اکثر برنامههای نوجوانمحور تلویزیونی که سریالهایی همچون سالهای شگفتی، جیمز در پانزدهسالگی، به اصطلاح زندگی من، نهر داوسون و فلیسیتی نمونههایی از آنها به شمار میروند، از همین تأثیر نشان دارند. نگرانی و اندوه هولدن بسیار شبیه نگرانی و اندوه بیانشده در موسیقی و ترانههای گریندی یا جوئل یا اسمشینگ پامپکینز است.
آیا بخشی از فرهنگ محبوب امریکایی وجود دارد که هولدن آن را لمس نکرده باشد؟ اصلاً او قصد بیان چه چیزی را داشته است؟
سلینجر با معرفی هولدن، از یکسو سرکشی نوجوانان دههی پنجاه، اندیشهناپذیری نسل دههی شصت و آشفتگی عمومی در میان اکثر جوانان امروزی را از پیش به تصویر کشیده است و از سویی دیگر شکاف میان نسلها را، که در دههی شصت به وجود آمد و تا حدود زیادی از میان برداشته نشد، نیز پیشبینی کرده است. از این نظر هولدن به نمونهای ماندگار از بیقراری نوجوان امریکایی تبدیل شده است. فروپاشی روانی هولدن در انتهای رمان کاملاً همسو با جامعهی امروزی به نظر میرسد. جامعهای که در آن نوجوانان دلزده و آسیبپذیر همچون اسلاف خود امید را در دل زنده نگه داشتهاند. در نتیجه، زمانی که سلینجر اقدام به نگارش این رمان میکند، حدس زدن میزان اهمیت نقش او در فرهنگ امریکایی کاری دشوار بوده است: داستانی دربارهی پسری عاصی و دچار اختلال عصبی که بهدلیل نمرات بد از دبیرستان اخراج و سپس راهی سفری کوتاه، اما عجیب و پرحادثه میشود تا با این کار بازگشت به خانه و مواجهه با والدینش را به تأخیر بیندازد. هولدن در طی این سفر درسهایی بنیادین دربارهی زندگی، گمراهی و خویشتن میآموزد.

قسمتی از کتاب زندگینامهی سلینجر:
پاداش و دستمزد اگرچه مهم بود اما تنها هدف سلینجر از نویسندگی به شمار نمیرفت. او احتمالاً برای مبالغ کمتر از این هم داستانهای خود را در نیویورکر منتشر میکرد. برای سلینجر نوشتن برای نیویورکر به معنای کنترل داشتن بر نحوهی انتشار آثارش بود؛ به طوری که احساس میکرد این کار در جامعهی ادبی شهرت و اعتبار بیشتری به او میبخشید. بههرحال از آنجا که مجله حتی فهرست مطالب نیز نداشت و گاه مبادرت به چاپ یادداشت نویسندگان میکرد، سلینجر معتقد بود تمرکز مجله بر چیزی است که باید باشد: کیفیت اثر چاپشده و نه شهرت خالق اثر.
در بیستم مارس، داستان «عمو ویگیلی در کانکتیکات» در نیویورکر منتشر شد. وقایع داستان در یک بعدازظهر اتفاق میافتد و حول محور دو هماتاقی سابق در دانشکده میچرخد که هیچکدام موفق به اتمام دانشکده نشدهاند. مری جِین که حالا دختری شاغل در نیویورک است و ایلایزه، خانمی خانهدار در کانکتیکات و صاحب دختری به نام رامونا، یک ندیمه و همسری که دوستش ندارد. آن دو در منزل ایلایزه با هم ملاقات میکنند تا اوقاتی از بعدازظهر خود را به نوشیدن و آتش زدن سیگار پشت سیگار سپری کنند. در خلال گفتوگوها، ایلایزه اندوه خود را بروز میدهد و به بیان علت آن میپردازد. او روزگاری عاشق مرد جوانی به نام والت گلَس، برادر کوچکتر سیمور، بوده که بهطور غمانگیزی در جنگ کشته شده بود. والتِ خوشتیپ و باهوش جوری او را خوشحال میکرد که هیچکس دیگری نمیتوانست او را تا به آن حد خوشحال کند. حال به دنبال مرگ او، ایلایزه در ازدواجی فلاکتبار با مردی که هیچ اهمیتی برای او ندارد و احتمالاً هرگز نیز نخواهد داشت، گیر افتاده و عشق واقعی او از دست رفته است.
عمو ویگیلی داستانی بیروح و بیهیجان است و بزرگترین علت آن روشی است که سلینجر برای به تصویر کشیدن ایلایزه از آن بهره میگیرد؛ زنی که عصبیتی کنترلشده دارد و چنین به نظر میرسد که انگار هر لحظه میتواند از بیهودگی ملالتآور زندگی نفرتانگیز خود رها شود. زنی که نسبت به ندیمهی خود بیرحم و نسبت به همسرش بیعلاقه است و حتی رابطهای تصنعی و غریب با دخترش دارد. این داستان نیمنگاهی به طبقهی ممتاز جامعه دارد، همان بخشی از جامعه که پدر سلینجر آرزو داشت خانوادهاش روزی جزئی از آن باشد، اما هنگامیکه سلینجر با واقعبینیِ حریصانهای دنیای آنان را تجربه میکند، چیزی جز مشتی انسان غمزدهی ناراضی از زندگی نمییابد. ازاینرو شاید ایلایزه ثروت، موقعیت اجتماعی و زندگی کاملاً مرفهی داشته باشد، اما درنهایت زنی است که یأس و نومیدی محض او را به ستوه آورده است و قادر نیست تا با ثروت خود اندک خوشبختیای برای خویش فراهم کند.
داستان بعدی سلینجر که پنجم ژوئن در نیویورکر منتشر شد درست پیش از جنگ با اسکیموها نام داشت. وقایع داستان حول چند شخصیت غیرعادی میچرخد: دو همشاگردی دبیرستانیِ پانزدهساله: سِلنا و گینی؛ برادر احمق بیستوچهارسالهی سلنا، دانشجویی انصرافی که به جای خدمت در ارتش در کارخانهی هواپیماسازی در اوهایو کار میکند و اریک مردی حدوداً سی ساله که در اوهایو با برادر سلنا همکار است. داستان در آپارتمان خانوادهی سلنا در منطقهی آپر ایست ساید میگذرد. اریک به دنبال برادر سلنا میآید تا او را به تماشای فیلم دیو و دلبر، محصول کمپانی کاکتوس فیلم ببرد. با وجود این، انگیزهی شخصیتهای داستان مبهم باقی میماند.