معرفی کتاب: خون خواب را ریخته‌اند

3 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

«خون خواب را ریخته‌اند» کتابی است شامل شش داستان جنایی از پی. دی. جیمز نویسنده‌ی جنایی‌نویس. صفحات این کتاب پر است از شرکای جرم مضطرب و نگران، شاهدان معذب قتل‌های قدیمی، قاتلی با خواب‌های آشفته و جنایتی که خاطرات سرکوب‌شده‌ی آن دوباره از اعماق ذهن سر برمی‌آورد.

پی. دیو جیمز در جایگاه نویسنده‌ی داستان‌های جنایی، کار بزرگی کرد. او به رمان جنایی_معمایی، که دوره‌ی اوجش در عصر طلایی دهه‌ی بیست و سی بود، عمق احساسی و پیچیدگی اخلاقی و روانی داد و عصر طلایی دیگری به آن بخشید. پی. دی. جیمز در داستان‌های کوتاهش، هم به احترام و هم به کنایه، با خصوصیاتی که این ژانر را به‌طرز اعتیادآوری محبوب کرده است بازی می‌کند. راوی طولانی‌ترین داستان کتاب «قتل بابانوئل» نویسنده‌ی درجه دو داستان‌های کارآگاهی است که به نظر آن‌هایی که قتل‌های قشنگ و تر و تمیز را می‌پسندند کارش را به شیوه‌هایی قدیمی و خوب و استادانه انجام می‌دهد. او با مرور خاطره‌ای که در شانزده سالگی از قتل داشته، به شب کریسمس سال ۱۹۳۹ برمی‌گردد؛ به عمارتی در کاتس‌وولد که مالکش اربابی است بدقلق و جمع مهمانانی که هیچ سنخیتی با هم ندارند: یک زوج نجیب‌زاده‌ی مسن، زنی لوند، منشی‌ای بسیار جدی و وظیفه‌شناس و خلبانی که قرار است به‌زودی به نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا بپیوندد. هنوز پذیرایی با شیرینی‌های میوه‌ای و نوشیدنی کامل نشده که تهدید به شکلی مهلک رخ می‌نماید.

لحن غالب داستان‌ها به شکلی کنایه‌آمیز سرزنده و شاد است. تولد آقای میلکرافت داستان بسیار بامزه‌ای است درباره‌ی حرص و طمع و خودستایی و مجازاتی که این خصوصیات در پی دارند. داستان با جملات توصیفی بسیار معمولی آغاز می‌شود: میلدرد میلکرافت که روی صندلی جلو جگوار، کنار راننده نشسته بود، روزنامه‌ی تایمز را باز کرد و جلو صورتش گرفت تا صفحات اجتماعی را بخواند.»

تیزبینی و هوشیاری همان‌قدر در سرتاسر این داستان‌ها حضور دارد که جسدها؛ همین‌طور طناب‌دار جلاد، بطری آب سم، چاقوی مخصوص بریدن کف‌پوش مشمعی، هفت‌تیر، سیخ شومینه، قرص‌های خواب و آن اسباب‌بازی مد روز دهه‌ی سی: یویو. وقتی کتاب را می‌خوانید و می‌بینید که چطور از این وسایل استفاده شده، در لذت نویسنده سهیم می‌شوید؛ نویسنده‌ای که با هیجان و زیرکی، میان اجزای تشکیل‌دهنده‌ی کارش، غرق در لذتی وصف‌ناپذیر می‌شود.

قسمتی از کتاب خون خواب را ریخته‌اند:

درباره‌ی آن روز داغ تابستانی اوت ۱۹۵۶ چیزی یادش نمی‌آمد؛ همان روزی که او را بردند تا در خانه‌ی کوچک شماره‌ی ۴۹ آلماتراس در شرق لندن، با عمو گوردون و زن عمویش، گلادیس زندگی کند. می‌دانست سه روز بعد از تولد ده‌سالگی‌اش پدر و مادربزرگش، با فاصله‌ی یک هفته از هم، بر اثر آنفولانزا مرده بودند و قرار شده بود تنها بستگانش که در قید حیات بودند از او نگهداری کنند. اما این‌ها صرفاً اطلاعات ناچیزی بود که یک نفر، یک روزی، به او داده بود. او هیچ‌چیز از زندگی گذشته‌اش به‌خاطر نداشت. آن ده سال اول زندگی‌اش مثل حفره‌ای خالی بود؛ رؤیایی موهوم که محو شده بود، اما زخمی از ترس و اضطراب کودکانه بر روحش به جا گذاشته بود؛ ترس و اضطرابی که نمی‌شد توضیحش داد. برای او خاطرات و کودکی هر دو از لحظه‌ای آغاز می‌شدند که در تختخوابی کوچک و ناآشنا بیدار شد و بِلَکی را دید؛ بچه‌گربه‌ای که روی حوله‌ای پایین تخت، خودش را گرد کرده و خوابیده بود. با پاهای برهنه به سمت پنجره رفته و پرده را کنار کشیده بود. آن روبه‌رو، قبرستان زیرپایش بود؛ مرموز و درخشان در نور سپیده‌دم. دورش را حصاری آهنی کشیده بودند و تنها با پیاده‌رویی باریک از قسمت پشتی آلماتراس جدا می‌شد. روز گرم دیگری شروع شده بود و آن سوی ردیف سنگ قبرها، مه رقیقی می‌دید که گهگاه ستون‌های هرمی‌شکل و نوک بال فرشته‌های مرمرین از میانش بیرون می‌زد. بدن فرشته‌ها در مه پنهان بود و انگار سرهایشان روی پرتوهای محو و لرزان نور شناور بود. همان‌طور که بی‌حرکت ایستاده بود و با حالتی خلسه‌وار تماشا می‌کرد، مه پراکنده شد و سرتاسر قبرستان پیش چشم‌هایش نمایان شد؛ معجزه‌ای از سنگ و مرمر، چمن‌های براق و درختان سرسبز تابستان، قبرهای غرق در گُل و مسیرهای متقاطع میانی‌ای که تا چشم کار می‌کرد ادامه داشتند. در دوردست، فقط مناره‌ی مخروطی‌شکل کلیسای کوچک ویکتوریایی را می‌دید که مثل برج قلعه‌ای جادویی در قصه‌های پریان می‌درخشید؛ قصه‌هایی که مدت‌ها بود از یاد رفته بودند.

خرید کتاب خون خواب را ریخته‌اند   

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید