معرفی کتاب: تکرار
«تکرار» رمانی است نوشتهی پیتر هاندکه، نویسندهی اتریشی، که در سال ۱۹۸۶ منتشر شد. «تکرار» داستانِ یک اتریشی با ریشههای مشترک آلمانی و اسلوونیایی را راویت میکند که در جستوجوی هویت به یوگسلاوی کمونیستی میرود.
دیوید پرایس جونز در یادداشتی در نیویورک تایمز مینویسد: «شخصیت اول رمان سکوت و طفره رفتن را رد میکند تا درنهایت بتواند خودش باشد. گویی بشریت برای این شخصیت شروع جدیدی یافته است.»
نویسندهی آلمانی دبلیو جی سبالد در مقالهاش «آن سوی مرز» تأثیر رمانِ «تکرار» بر آثار خود را مورد بحث قرار میدهد و مینویسد: «در تکرار، هاندکه اجازه میدهد تا نور عجیب و غریبی، فضای زیر سایهبان پربرگ را روشن کند. بومی درخشان که کلمات روی آن قرار میگیرند. با انجام این کار، او موفق میشود متن را به نوعی «پناهگاه» در میان سرزمینهای خشک تبدیل کند.»
گابریل جوسیپوویچی از گاردین نقد خود را با این جمله به پایان میرساند: «روایت هاندکه یکی از باوقارترین و تکاندهندهترین تداعیهایی است که تابهحال از معنای زنده بودن و راه رفتن روی این زمین خواندهام.»
پیتر هاندکه جهانی از آثار ادبی ابسورد، مینیمال و سبک رمان نو را در ذهن دارد که عصارهی همهی آنها را میتوان در آثار او بهویژه در «تکرار» یافت.
«تکرار» شیفته میکند و میراند؛ با خواننده میستیزد و از او میگریزد؛ همچون موجودی زنده پیشِ چشمِ مخاطب رنج میکشد و رنج میدهد؛ سیاهچالی است که مخاطب را در خود اسیر و ذهن او را روشن میکند و چنان درخشان است که چشم را خیره میکند؛ آنسان که همهچیز و هیچچیز را در آن میتوان و نمیتوان دید.

قسمتی از کتاب تکرار:
در یوگسلاوی انگار اندازهگیریهای رایج زمان و مکان متفاوت است با آنچه در همسایهی شمالیاش آن طرفِ کوهستان رایج است. مشابه سنگهای رسوبی، ساختمانهای مقابلم انگار شامل لایههایی بودند که به تاریخچهی معماری آنجا اشاره داشت؛ شالودههایی از امپراتوری اتریش، پنجرههایی قدی مربوط به پادشاهی اسلاوهای جنوب و طبقات فوقانیِ بیتزئینی که مربوط به زمان حال میشد، به دورهی جمهوری خلق اسلوونی. پایین پنجرههای زیرشیروانی سوراخهایی تعبیه شده بود برای قرار دادن چوپ پرچم. به نمای یکی از همین ساختمانها خیره بودم، به درِ زهوار دررفتهی ایوان و شیشهکاریِ تراشدارش و یکباره با تمام وجود آرزو کردم ای کاش برادر گمشدهام آن در را میگشود و پدیدار میشد؛ حتی کلماتی هم از ذهنم گذشت: «ای جدِ کبیر، رخ بنما» و همزمان دیدم پیرمردِ بغلدستم گردن چرخاند به سمت پنجرههای قدی و انگار ندایم بهخودیِخود کافی باشد برای برآورده شدن آرزو، لحظهای برادرم را دیدم؛ مردی رشید (در واقعیت این سن و سالش را ندیده بودم)، شانههایی عریض، پوست آفتابسوخته، با خرمنی موی تیره و مجعد که به عقب شانه کرده بود، پیشانی بلندی داشت و حدقههایش آنقدر عمیق بودند که کوریِ سفیدش پنهان بود. لرزهای به اندامم افتاد، انگار پادشاهم را دیده باشم، لرزهای از سر شگفتی یا حتی بهتر است بگویم از سرِ وحشت و همین باعث شد درجا گودرفتگیام را ترک کنم و بلغزم به داخل جریانِ خروشان رهگذرانِ خیابانی که بالای سرم بود.
جریان تردد مردم بهسرعت مرا در بر گرفت. تصویری که از آن موقعیتِ پست داشتم، غلط بود؛ آن جریانِ مردم سیلابی خروشان نبود، بلکه در کمال تعجب، جریانی بود سرخوشانه که هیجانم از احضار نیاکانم را در آهستگیِ زمانِ حال حل کرد.
برای منِ بیستساله، راهرفتن میان آن جریانِ مردم چیز جدیدی بود. در دهکدهمان خبری از چنین «جریانی» نبود؛ در بهترین حالت یا حرکتی خشک و قدمبهقدم بود یا حرکات حسابشدهی راهپیمایان حین جشن و عزا؛ در مدرسهی علوم دینی نیز یا تنها راه میرفتم یا به اجبار با گروهی، در صفی دونفره که نفر پشتی پا جا پای نفر جلویی میگذاشت و هر کسی هم که قصدِ فرار میکرد، بلافاصله با صدای سوت و احیاناً تذکری به خودش میآمد و در شهرستانهای اتریش نیز آهستهآهسته از کنارهها راه میرفتم، با چشمانی دوخته به زمین (اینها تنها شهرهای اتریش بودند که میشناختم؛ چون تنها باری که با مدرسه برای گردش علمی به وین رفتیم، همه چیز پشت کلههای همکلاسیها و انگشتان اشارهرفتهی معلمانم پنهان بود.) در کوچههای آن شهرستانها عموماً خیلی سریع بیقرار میشدم (شاید لغت مناسب خجالتزده باشد)، منظورم این است که نمیفهمیدم باید کدام طرف را نگاه کنم یا گاهی هم گیج و گول به همه طرف نگاه میکردم؛ اما درهرحال هیچوقت نتوانستم مستقیم به مقابلم نگاه کنم. در شهرستانهای کوچک (در دهکدهمان رینکنبرگ اصلاً اینطور نبود) قضیه از دو حال خارج نبود: یا نگاهم منحرف میشد به ویترین مغازهها و پوسترهای تبلیغاتی و بیشتر از همه، به تیتر روزنامهها یا اینکه، همانطور که یکبار اتفاق افتاد، به منتهای دیدرسِ کوچه نگاه کردم و نمیدانم خیال کردم یا واقعیت داشت، اما نگاهم یکراست گیر افتاد درتلهی نگاهِ کسی که از مقابلم میآمد. آن تله فقط یک نگاه نبود، بلکه بیشتر یک خیرگی بود، حتی بهتر است بگویم یک خالی بیچشم و بیچهره بود، بدونِ هیچ اندامی متصل به آن، فقط یک دهانِ خرطومی هیولایی که با تککلمهای مرا به درون میمکید و محکم بسته میشد، تککلمهای تک هجایی و همیشه ناشنیدنی.