
جولین بارنز؛ نویسندهای تحت تأثیر داستایفسکی و با تمایل به رانندگی با یک نودی زرد
جولین بارنز میگوید: «قصد داشتم یک کتاب بنویسم و آن را منتشر کنم و تمام؛ اما پس از آن، اوضاع کمی از کنترل خارج شد.»
گاردین نگاهی دارد به نکات جالب زندگی و کارنامهی ادبی این نویسنده.
*اولین خاطرهی مطالعه
تقریباً یکی از کتابهای نودی است. من عمیقاً به واقعیت سرزمین بازی اعتقاد داشتم و میخواستم با ماشینی مانند نودی رانندگی کنم (حتی اگر یک تاکسی بود).
*کتاب مورد علاقه من در سنین رشد
«شماره شش سریع»، اثر بروس کارتر، درخصوص یک بنتلی مربوط به دوران قبل از جنگ که برای شرکت در مسابقهی ماشینها، رنگ سبز خورده و در مسابقه، ماشینهای خارجی زیادی مربوط به دوران بعد از جنگ را شکست میدهد.
*کتابی که من را در نوجوانی تغییر داد
یک روز لباس ارتش را به مناسبت بزرگداشت نیروی کادت پوشیده بودم. موقع ناهار نسخهای از «جنایت و مکافات» چاپ نشر پنگوئن را از کیفم بیرون آوردم. با وجود فاصله زمانی و مکانی و زبان و محیط اجتماعی، میدانستم که این خیلی بیشتر شبیه زندگی است تا صحنههای اطرافم.
*نویسندهای که ذهن مرا تغییر داد
شکسپیر، فلوبر و گردآورندگان فرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد.
*کتابی که باعث شد من بخواهم نویسنده شوم
مطمئناً هیچ کتاب واحدی وجود نداشت و من هرگز فکر نمیکردم که روزی بتوانم نویسنده شوم چراکه اعتمادبهنفسم برای آن بسیار ضعیف بود. امید داشتم بتوانم فقط یک کتاب بنویسم و چاپش کنم؛ اما بعد که این اتفاق افتاد، اوضاع کمی از کنترل خارج شد؛ ولی الان قطعاً یک نویسندهام.
*کتاب یا نویسندهای که در یک مقطع زمانی بعدتر به سوی او بازگشتم
ای ام فورستر. وقتی برای اولینبار او را خواندم، در نوجوانی و ۲۰ سالگی، تصورم این بود که او نویسندهای شایسته ولی کمی عجیب است. چهل سال بعد، وقتی توصیف او را از یک صبحانهی عجیب و غریب انگلیسی که در قطار سِرو میشود خواندم، متوجه شدم که او میتواند بسیار بامزه باشد. پس دوباره سراغ رمانهایش رفتم و دیدم که با نویسندهای عمیقاً جدی، بهشدت لیبرال، حیلهگر و سرگرمکننده مواجهم.
*کتابی که بیش از یکبار به سراغش رفتم
در یک بازه زمانی پنج ساله من «سرباز خوبِ» فورد مادوکس فورد، «قهرمان زمان ما» اثر میخائیل لرمانتوف و «آغاز بهار پنهلوپه» فیتزجرالد را بازخوانی کردم. هرکدام راز و جادوی خاص خود را دارند که هنوز هم در ذهنم در حال تحلیلشان هستم.
*کتابی که هرگز آن را دوباره نخواهم خواند
«کوارتت الکساندریا» اثر لارنس دورل، که ۵۰ سال پیش دلپذیر به نظیر میرسید؛ مملو از آدمها و کارهایی بود که من هیچ تجربهای از آنها نداشتم؛ اما امروزه مایلم آن را شکوفا ولی پرمدعا بنامم.
*کتابی که بعدها در زندگی کشف کردم
«جین ایر»، بهوضوح یکی از سه رمان بزرگ قرن نوزدهم، همراه با ترغیب و میدلمارچ.
*کتابهایی که در حال حاضر دارم میخوانم
«خاطرات دردناک» دیوید استوری، «یک لذت تلخ» و «آخرین شاهدان» سوتلانا الکسیویچ.