جاده سن جووانی/ خاطرات کالوینو از کودکی و نوجوانی تا میانسالی
5 سال پیش
زمان مطالعه
9 دقیقه
کتاب «جاده سَن جووانی» خاطرات کودکی و نوجوانی و میانسالی کالوینو است که مؤسسه انتشارات نگاه به چاپ رسانده است.
داستانهای «جاده سن جووانی»، «خاطرات یک خورهی سینما»، «خاطرات یک نبرد»، «لاپوبل اگری» (سطل مصوّب) و «از میان تیرگی و مه» عناوین تشکیلدهندهی این مجموعه داستاناند.
این پنج داستان را کالوینو، در بین سالهای ۱۹۶۲ تا ۱۹۷۷، نوشت، ولی هنگامیکه میخواست تمام آنها را، که به نام «تمرینات حافظه» میخواند، در یک مجموعه منتشر کند، اجل مهلتش نداد. بهخاطر دروننگری ژرف این داستانها، غنای روانشناسی و روانکاوی آنها بسیار قابل ملاحظه است. وقتی برای اولینبار داستانهای او را میخوانیم، از عوض شدن فضا در داستان پنجم، بهصورت کاملاً ناگهانی، قدری شگفتزده میشویم؛ چون داستانها، از داستان اول تا چهارم، داستانهایی واقعی و خاطراتی از زندگی خود او هستند که بهترتیب دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی او را در بر میگیرند و نکات درخور توجهی از زندگی خانوادگی و شرح روانشناسانهی والدینش هستند؛ اما در داستان پنجم، ناگهان با نویسندهای روبهرو میشویم که سن خاصی ندارد و یک سوژهی پرسشگر و در دنیای امروز - تقریباً فراموششده است که میخواهد ببیند جهان چه شکلی دارد و «من» او کجا قرار گرفته است. تنها میتوانیم حدس بزنیم که این من، که با گونهای مکاشفه درمییابد که درون «تاریکی» و «خارج از خودش» قرار گرفته، نمیتواند میانسالی را هم پشت سر نگذاشته باشد و به این ترتیب، متوجه میشویم که کالوینو با ترتیب درستی، داستانها را آورده داده است.
در داستان اول، کالوینو از راهپیماییهای دشوار و آزارنده با پدرش سخن میگوید و خود و رابطهاش با پدر و مادرش را با دیدی روانکاوانه بررسی میکند تا بالاخره، حس میکند خود گمشدهاش را پیدا کرده است:
«و در مورد من؟ تصور میکنم که ذهن من جای دیگری میچرخید. طبیعت دیگر چند من است؟ چمن، گیاهان، جاهای سبز، حیوانات. من تو دل اینها بودم و دلم میخواست جایم جای دیگری بود. وقتی نوبت طبیعت میشد، من سرد و در خود فرورفته و گاهی منزجر میشدم. من از درک این عاجز بودم که من هم دنبال یک ارتباط میگشتم، ارتباطی بختیارتر از ارتباط پدرم، ارتباطی که ادبیات میتوانست به من ببخشد و به همهچیز معنی بدهد، تا دفعتاً همهچیز حقیقی و ملموس و دستیافتنی و کامل شود، همهچیز در جهانی که مدتها بود از دست رفته بود.»
در داستان دوم، از اشتغال ذهنی و وسواس مادامالعمرش به سینما میگوید و در بندهای آخر این داستان، با شرح تیزبینانهای که از سینمای فلینی میدهد، پیوندی بین سینما و روانکاوی برقرار میکند:
«در اینجا درست مانند روانکاویِ روانرنجوریها، گذشته و حال با هم قاطی میشوند؛ درست مانند یک حمله ناگهانی هیستری، گذشته و حال در یک نمایش، به روی صحنه میروند.»
در داستان سوم از جنگ پارتیزانیاش علیه فاشیستها برایمان تعریف میکند. او از ابتدای داستان مشغول کاویدن خاطرات صبحی است که یکی از دوستانش در مصاف با فاشیستها کشته شده است و داستان در اواخر خود، به چنین جملات تکاندهنده و شبحگونی میرسد: «هرچه تابهحال نوشتهام بهروشنی ثابت میکند که من تقریباً از آن صبح هیچچیز در خاطرم نیست و تازه یک عالم دیگر بایستی بنویسم تا نشان بدهم که در مورد غروب و شب هم اوضاع به همین منوال است. شب مرد در خون غلطیده، در آن غربت قریهی دشمن، که زندگانی به او زل زده بودند که دیگر نمیدانستند چه کسی مرده و چه کسی زنده است ...»
موضوع داستان چهارم که طولانیترین داستان این مجموعهی طنز است دربارهی احساسات او هنگام خالی کردن سطل زباله است! گویی با انتخاب شیئی پیشافتاده چون سطل، که در عین حال محل دور انداختن پسماندههای کالاهای مصرفی است میخواهد این جمله کارل مارکس را ثابت کند که: «یک کالا... چیزی کاملاً بغرنج، آکنده از ظرافتهای متافیزیکی و جزئیاتی الهیاتی است.» به این شکل است که در طی این داستان، که خود کالوینو به آن نام «مقاله» داده، گاهی عقاید چپ او بهطرز واضحی بیرون میزند: «لذت داشتن چیزهای از بینرفتنی (کالاهای مصرفی)، امتیازی برای خدای سرمایه است که روح آن چیزها را به پول میفروشد و در بهترین حالت ما را بقایای فانی آنچه استفاده و مصرف کردهایم میسازد.»
نشریه آبزرور در مورد این داستانها مینویسد: «این داستانها مالامال از نثر زیبا و هنرمندانهی کالوینو هستند، مشحون از طنز زیرپوستی و پرسشگری مداوم او از نویسندگی و خاطرات خودش.»
قسمتی از کتاب جاده سن جووانی:
وقتی نوبت کارِ خانه است، تنها کاری که میتوانم با قدری مهارت و ارضا انجام بدهم بیرون بردن آشغالهاست. این کار مستلزم چند مرحله است: بیرون آوردن سطل آشپزخانه و خالی کردنش در سطل بزرگتر گاراژ، بعد بیرون بردن این سطل بزرگتر به پیادهروی بیرون خانه، جایی که رفتگرها آن را برمیدارند و داخل ماشینشان خالی میکنند. سطل آشپزخانه یک سطل استوانهای است که از ماده پلاستیکی ساخته شده و رنگش سبز مغز پستهای است. پیش از بیرون بردن آن، آدم بایستی برای لحظه مناسب منتظر بماند، لحظهای که فرض میشود که هر چیزی که قرار بوده دور انداخته شود دور انداخته شده، یعنی وقتی که میز را تمیز کردهای، آخرین استخوان یا پوست یا تکه نان را از سطح صاف بشقابها روبیدهای و دستهای مجرب، دوباره با حرکتی سریع آن بشقابها را پس از یک گربهشور سریع زیر شیر دستشویی، در ردیفهای منظم ماشین ظرفشویی مرتب کرده است. زندگیِ آشپزخانه در اساس یک ریتم موسیقی است، مبتنی بر سلسله حرکاتی مشابه قدمهای رقص، و وقتی از حرکات تیز و بز حرف میزنم، دارم به یک دست زنانه فکر میکنم، نه به حرکات دست و پا چلفتی و لاکپشتی خودم، که بیشک، همیشه جلوی دست و پا را میگیرد. (حداقل این همان چیزی است که همه عمرم به من توسط والدینم ،دوستانم - از زن و مرد- کارفرماهایم، زیردستانم و حتی دخترم این روزها گفته شده است. آنها همه در حال توطئه هستند تا من را مأیوس کنند، این را خوب میدانم؛ آنُها فکر میکنند که اگر به من مدام بگویند که بیمصرفم میتوانند مرا متقاعد کنند که در این قصه حقیقتی نهفته است. اما من یک گوشهای کز میکنم و منتظر فرصت میگردم تا «بامصرف» بودن خودم را نشان بدهم، خودم را آزاد کنم.) حالا همه بشقابها روی عرادهی کوچکشان زندانی شدهاند، صورتهای گردی که از اینکه ایستادهاند حیرت زدهاند، پشتهای دوتا و منحنی که منتظر طوفانی هستند که قرار است از انتهای حفره ظرفشویی بر سرشان فرود آید، جایی که آن ته قرار است تبعید شوند، تا چرخه رگبارها، آبفشانها و بخارافشانها تمام شود. آن همان لحظهای است که باید من وارد عمل شوم. پس اینجا دیگر منم، که دارم میروم به سمت پایین پلهها، و دستهی نیم دایرهای سطل در دستم، بسیار مراقبم که مبادا سطل زیاد تاب بخورد و محتویاتش بیرون بریزد. من معمولاً درپوش را در آشپزخانه جا میگذارم: آن اضافه موی دماغ، آن درپوش، که هیچ وقت تمام و کمال نمیتواند دوتا وظیفهاش را به جا آورد، یکی اینکه آشغالها را مخفی کند، و دیگری اینکه وقتی میخواهید مقدار بیشتری آشغال در سطل فرو کنید، خودش را از جلوی راه کنار بکشد. مصالحهای که فرد به آن میرسد این است که در را در یک زاویه نگه دارد، کمی مثل یک دهان باز، آن را بین سطل و دیوار در یک تعادل شکننده نگاه دارد، طوری که در نهایت نقش زمین شود، با یک شَتَرَق خفه، که خیلی هم گوش را نمیآزارد، مثل یک ارتعاش بیرمق، چون پلاستیک که مرتعش نمیشود. راستی بایستی بگویم که ما اینجا در پاریس در یک خانهی تکخانوار زندگی میکنیم (اگر بخواهم از یک اصطلاح معاصر کمتر جذاب اما قابل فهم استفاده کنم)، یا یک پاویون (اگر بخواهم از اصطلاح فرانسوی استفاده کنم که هم بیزمان است و هم از نظر معانی ضمنی وسوسهکننده هنوز غنی است). این را گفتم که معنی متفاوت حرکات این مراسمم را در مقایسه با آنُهایی توضیح داده باشم که توسط صاحب ملک مشاع یا صاحبخانه در یک مجتمع آپارتمانی انجام داده میشود، که از آشغال روزانهشان اینطور خلاص میشوند که آن را از پوبل (سطل) خانوادگی به پوبل عمومی تخلیه میکنند، پوبلی که معمولاً در حیاط ساختمان واقع شده و زن نگهبان در زمان مناسب آن را در خیابان میگذارد تا مسئولیت آن تحت حضانت سرویس مجمع جمعآوری نخاله قرار گیرد. انتقال از یک ظرف به ظرف دیگر، که برای بیشتر مقیمان کلان شهرها بهقدر یک انتقال از خصوصی به عمومی اهمیت دارد، برای من در خانهمان، جایی که ما پوبل بزرگ را در طول روز در گاراژ نگاه میداریم، تنها آخرین حرکت از مجموعه مراسمی است که محوطه خصوصی بربنیان آن قرار گرفته است و به این طریق است که توسط خودم به عنوان رئیس خانواده به انجام میرسد. خلاصی از پسماندههای چیزها به عنوان اثباتی بر کنار گذاشتن کامل و غیرقابل برگشتشان. جاده سن جووانی را فرزام پروا ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۴۱ صفحه رقعی با جلد نرم و قیمت ۳۰ هزار تومان چاپ و وارد کتابفروشیها شده است.
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید