#
#

بیوگرافی: کلی ریمر

2 سال پیش زمان مطالعه 4 دقیقه

کلی ریمر نویسنده‌ی استرالیاییِ داستان‌های عاشقانه و داستان‌های تاریخی است. ریمر معتقد است که نویسنده‌ی داستان‌های تاریخی نیاز به تحقیق و رؤیاپردازی دارد. او پیش از شروع به نوشتن کتاب‌های خود، به دقت آن‌ها را طرح‌ریزی می‌کند.

 

ریمر در نیو ساوت ولز در استرالیا زندگی می‌کند و صاحب یک کتابفروشی به نام کالینز بوک‌سلرز اورنج است که در سال ۲۰۲۲ آن را خریده است.

 

از معروف‌ترین و تحسین‌شده‌ترین آثارِ این نویسنده می‌توان از رمان «همسر آلمانی» نام برد. همسر آلمانی از داستان واقعی عملیات پیپرکلیپ (گیره کاغذ) الهام گرفته است. عملیاتی که طی آن امریکایی‌ها مخفیانه بیش از ۷۰۰ دانشمند آلمانی را بدون آگاهی متحدان امریکایی به آن کشور منتقل کردند.

 

ارتش امریکا، که پیروزی در جنگ سرد را اولویت خود می‌دانست، بر جنایات این افراد سرپوش گذاشت و لکه‌های سیاه را از پیشینه‌ی آن‌ها زدود و گیره‌ای که اطلاعات آن‌ها را در پرونده‌های شخصی محکم می‌کرد وجه تسمیه کلی این عملیات شد.

 

رمان «همسر آلمانی» داستان زندگی دانشمندان آلمانی و خانواده‌شان است که پس از جنگ دوم جهانی برای کار بر روی موشک‌های بالستیک به امریکا فرستاده شدند.

 

کلی ریمر می‌گوید: «وقتی از نمایشگاهی درباره‌ی برنامه‌ی فضایی ایالات متحده بازدید کردم، دیدم که خطی وجود داشت که می‌گفت چگونه دانشمندان آلمانی و امریکایی از سال ۱۹۵۰ در هانتسویل آلاباما با هم همکاری کردند تا به برنامه‌ی فضایی کمک کنند. مصمم بودم بفهمم که چطور ممکن است این اتفاق بیفتد و می‌خواستم درباره‌ی عملیات گیره کاغذ بدانم.

 

ریمر معتقد است که آثار داستانی از قدرتی فوق‌العاده برخوردارند و مردم به کمک آن‌‎ها می‌توانند در مورد جهان بیاموزند. آثار داستانی برخلاف سایر رسانه‌ها با حقایق سروکار دارند.

 

ریمر همچنین پیرامون رمان «همسر آلمانی» می‌گوید: روزی منتقدی به من گفت: «نفرت آموزش داده می‌شود و همدلی یک مهارت است.» و این دقیقاً همان چیزی است که کتاب در مورد آن است. شخصیت‌های این کتاب روزبه‌روز زندگی می‌کنند و سعی نمی‌کردند ببینند اوضاع به کجا می‌رود. مهم انتخاب‌های کوچک روزانه است. هدف اصلی‌ام این است که مردم بعد از خواندن این رمان به مقوله‌ی تاریخ بیشتر بپردازند.

 

 

قسمتی از کتاب همسر آلمانی:

 

مادر مشغول پختن نان بود. پیش از آنکه چشمانم در سپیده‌دم گشوده شود عطرش را در هوا استشمام کردم، رایحه‌ی دلپذیر نان بر بوی گرد و غبار محیط غالب شده بود.

 

امروز قرار بود روز خوبی باشد. ما نان تازه داشتیم و مادر همه‌چیز را درباره‌ی قاضی ناگل فهمیده بود و من را هم مثل خودش قوی تصور می‌کرد.

 

وارد آشپزخانه که شدم، مادر زیر لب گفت: «دیشب با پدرت حرف زدم.» خیلی تعجب کردم و بر لبان مادر لبخندی غمگین نقش بست. «ما چیزی رو از هم پنهون نمی‌کنیم و اونم لازم بود این جریان رو بدونه.»

 

«یعنی پدر...»

 

مادر با قاطعیت گفت: «برداشتِ پدرت به همون خوبی بود که تو انتظار داشتی. بهتره امروز زمان بیشتری رو کنار هم باشیم. برای همینم هست که دارم تدارک یه پیک‌نیک رو می‌بینم.»

 

پدر از اتاق خواب بلند گفت: «این بوی نونِ که می‌آد؟»

 

«بله. بلند شو لباسات رو بپوش. می‌خوایم بریم بیرون.»

 

«من یه کمی...»

 

«می‌گم بلند شو.»

 

با وجودی که نمی‌توانستم صورت پدر را ببینم، اما تغییر در حال‌وهوایش را می‌توانستم حس کنم. قبل از اینکه صدای بلندشدنش را در اتاق‌خواب بشنوم سکوتی طولانی برقرار شد و به دنبالش یک آه بلند. من و مادرم به هم لبخند زدیم.

 

مادر یواشکی گفت: «یکی رو بذار اون پایین، یکی رو هم می‌بریم.»

 

مادر در حال‌وهوایی بود که کسی جلودارش نبود. هِنری که حتی تلاش هم نمی‌کرد. من دستم را دور گردن مادر انداختم. یک‌مرتبه محبتم گل کرده بود.

 

گفتم: «عاشقتم مامان.» این واژه‌ها روی زبانم سفت و ناخوشایند بود و برای یک لحظه، از واکنش مادر مطمئن نبودم. او عاشق من بود، البته که بود، اما آیا شنیدن این کلمات برایش خوشایند بود؟ مادر دستانش را دور گردنم انداخت و بعد محکم به عقب هُلم داد.

 

«منم عاشقتم عزیزم. الان فعلاً برو و برای من چند تخم‌مرغ آب‌پز کن. باید چند ساندویچ تخم‌مرغ درست کنیم.»

 

مشاهده آثار کلی ریمر

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید