بیوگرافی: اورسولا لو گویین
اورسولا لو گویین در سال ۱۹۲۹ در شهر برکلی کالیفرنیا به دنیا آمد. او دختر آلفرد کروبر مردمشناس و تئودورا کروبر، نویسندهی کتاب «ایشی در دو عالم» و کتابهای دیگر است. او در دانشگاههای رادکلیف و کلمبیا تحصیل کرد و در طی سال تبادل دانشجو و استاد در پاریس با یک تاریخشناس به نام چارلز لو گویین ازدواج کرد. نوشتههای او در انتشاراتهایی که در زمینههای علمی_تخیلی شاخص بودند و همچنین دیگر انتشارات مانند فنتستیک، امیزینگ، پلی بوی و هاروارد اددوکیت به چاپ رسید.
سال ۱۹۷۲ خانم لو گویین جایزهی هوگو -قدیمیترین و یکی از معتبرترین جوایز در زمینهی داستاننویسی علمی_تخیلی- را برای رمان «بهترین کلمه برای جهان جنگل است» از آن خود کرد. سال ۱۹۷۳ به خاطر مجموعهداستانِ کسانی که از خیر اُمِلاس گذشتند، برندهی جایزهی هوگو برای بهترین داستان کوتاه شد. روز پیش از انقلاب، در سال ۱۹۷۴، برندهی جایزهی سال ۱۹۷۴ نبیولا -معتبرترین جوایز در زمینهی داستاننویسی علمی_تخیلی و خیالپردازی- برای بهترین داستان کوتاه شد.
کتاب «ساحری از دریازمین»، نخستین مجموعه از چندگانه خانم لو گویین، به عنوان برترین کتاب سال ۱۹۶۹ و برندهی جایزهی بوستون گلوب اعلام شد. دو اثر بعدی او نیز به نام «مقبرههای آتوان» و «دورترین کرانه»، در سال ۱۹۷۳، در زمینهی کتاب کودکان برندهی جایزهی کتاب ملی امریکا شدند. در بین دیگر داستانهای بلند خانم لو گویین میتوان به سری کتابهای آکومن شامل کتابهای «دنیای روکانون»، «سیارهی تبعیدشدگان»، «شهر اوهام» و «دست چپ تاریکی»، که برندهی برترین رمان سال ۱۹۶۹ شد، و کتاب «محرومان» که برندهی بهترین رمان سال ۱۹۷۴ جوایز هوگو و نبیولا بود، اشاره کرد. همچنین جایزهی استاد بزرگ گاندالف در سال ۱۹۷۹ و جایزهی استاد بزرگ در سال ۲۰۰۳ به او اعطا شد.

قسمتی از کتاب دورتر از هر جای دیگر نوشتهی اورسولا لو گویین:
پیروِ آن دسته از افرادی که دربارهی مغز و ذهن مطلب مینویسند و کسانی که به تفاوتهای قسمت پیشین و پسین مغز علاقهی بیشتری دارند تا تفاوتهای نیمکرهی چپ و راست، این نمونهی بارزی از لُب پیشین است که در تلاش برای یک تغییر اساسی و مغشوش کردن مغز خلفیِ پیر و فلکزدهاش است. این یک آشفتگی برای روشنفکران است که مستعد آن هستند. دستکم روشنفکر گیج احمقی مانند من.
در ابتدا همه چیز روبهراه بود چون بهواقع بسیار کمدلوجرئت بودم. اما بعد، وقتهایی که با ناتالی نبودم، در خیال روی خودم کار میکردم تا عاشقش شوم. ولی وقتی در عالم واقع کنار او بودم، همهچیز را به کل فراموش میکردم و مانند دیوانهها یکریز حرف میزدیم، درست مانند قبل.
برنامههای آیندهمان موضوع مهمی بود که دربارهی آن حرف میزدیم -یک موضوع کاملاً طبیعی برای دانشآموزان دبیرستانیِ سال چهارم در ترم آخر. تکلیف ناتالی کاملاً مشخص بود. او میخواست در تابستان پیش رو به تنگلوود برود، بیشتر به خاطر دیدن مردم شرق کشور، موسیقیدانان دیگر، افراد حرفهای که میتوانستند به او کمک کنند و بَروبچههای دیگر رشتهی موسیقی. رقابتی که به پیشوازش میرفت؛ او بیصبرانه منتظر مواجهه با رقابت بود تا خودش را مقابل آنها بسنجد. سپس قصد داشت پاییز به خانه برگردد و تا یک سال بکوب در آموزشگاه موسیقی کار کند و درس دهد تا پول کافی کنار بگذارد و تمرین و آهنگسازی کند و در دانشگاه ایالتی تئوری موسیقی پیشرفته و هارمونی درس بدهد؛ او میگفت تنها یک مرد در آنجا وجود دارد که میتواند چیزهایی که لازم است بداند را به او بیاموزد؛ سال گذشته هم در مدرسهی تابستانی کمی با این فرد کار کرده بود. سپس با پساندازش و کمکهزینهی تحصیلی هرقدر که به او اعطا کنند، به مؤسسهی موسیقی ایستمَن در نیویورک خواهد رفت و در آنجا با چندین آهنگساز همانطور که خودش گفت تا جایی که ارزشش را داشته باشد، همکاری خواهد کرد. اینها دقیقاً همان دلایلی بودند که من را مشتاق رفتن به ام آی تی میکرد: در آنجا مردی بود که فعالیتهای روانشناسی فیزیولوژیکی انجام میداد، دقیقاً همان چیزی که من بهشدت به آن علاقه داشتم. گفتوگوهای واقعاً شگفتانگیزی داشتیم، از توضیح ناتالی در مورد اینکه آهنگسازان بر چه تلاشی بودند گرفته تا کوشش من برای توضیح اینکه خودآگاهی چه بود؛ اما از همه چیز هیجانانگیزتر این بود که چطور در اغلب موارد دو موضوع کاملاً متفاوت به هم مربوط میشدند و مشخص میشد چقدر در ارتباط با هم هستند. حسن معرکهی اندیشهها، روالی است که خودشان ادامهی مسیر را هموار میکنند.
در آوریل قرار بود ارکستر سیویک در یکی از کلیساهای بزرگ کنسرت برگزار کند و سه آهنگ از ناتالی هم در برنامهی آنها قرار داشت. او گفت: «چیز شاقی نیست»؛ این به این خاطر بود که رهبر ارکستر را میشناخت ازاینرو که وقتی او به یک نوازندهی حرفهای برای انسجام بخشیدن به ویلنیستهای تازهکارش نیاز داشت ناتالی این وظیفه را به عهده گرفته بود؛ اما با این همه، باز این اولین اجرای عمومی ساختههای او بود. میگفت آهنگسازی مزخرفترین بخش هنر است چون حدود نُهدهم آن پارتیبازی است. باید افراد را بشناسی در غیر این صورت هیچوقت فرصت اجرا پیدا نخواهی کرد. او در این مورد واقعبین بود و گفت نمیخواهد همان بلایی که سر چارلز آیوز آمده بود سر خودش بیاید. آیوز شاید در طول حیاتش هیچیک از آهنگهایی را که خودش نوشته بود نشنید؛ او فقط آنها را مینوشت و میگذاشت داخل یک جعبه و اموراتش را با کار کارمندیِ کارگزار بیمه، یا این چیزها میگذراند. ناتالی این رفتار را از پایه رد میکرد. میگفت اجرای آهنگ نوشتهشده بخشی از کار است؛ اما او خیلی پیگیر و ثابتقدم نبود چون دو بت داشت؛ یکی شوبرت که هرگز فرصت شنیدن به آثار برجستهی خود را نداشت و دیگری امیلی برونته که هیچوقت از ته دل خواهرش شارلوت را بهخاطر چاپ شعرهایش یا حتی خواندن آنها نبخشید. سه آهنگی که از ناتالی در آوریل اجرا میشد بر روی شعرهای امیلی برونته تنظیم شده بودند.