عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: آن ویازمسکی
آن ویازمسکی (زادهی ۱۴ مه ۱۹۴۷-درگذشتهی ۵ اکتبر ۲۰۱۷) بازیگر و رماننویس فرانسوی بود. او اولین حضور خود در سینما را در ۱۸ سالگی با بازی در نقش ماری، شخصیت اصلی فیلم «ناگهان بالتازار»، ساختهی روبر برسون، انجام داد و در چندین فیلم ژان لوگ گدار از جمله زن چینی، آخر هفته و یک به علاوه یک ظاهر شد.
ویازمسکی در ۱۴ مه ۱۹۴۷ در برلین، آلمان به دنیا آمد. پدرش ایوان ویازمسکی، دیپلمات فرانسوی، یک شاهزادهی روسی بود که پس از انقلاب روسیه به فرانسه مهاجرت کرده بود. مادرش کلر موریاک، دختر فرانسوا موریاک، برندهی جایزهی نوبل ادبیات بود.
ویازمسکی سالهای نوجوانیاش را بر اثر پستهای سیاسی پدرش، در سراسر جهان از جمله ژنو و کاراکاس گذراند و سپس در سال ۱۹۶۲ به پاریس بازگشت. او از دبیرستانِ اکول سنت ماری پاسی در پاریس فارغالتحصیل شد.
ویازمسکی علاوه بر بازیگری، چندین رمان نوشت. از جمله رمانی به نام «همهی وعدههای خوب» که نسخهای از آن در سینما به کارگردانی ژان پل سیویراک و بازی والری کرانچانت و بول اوژیه اقتباس شد. در سال ۲۰۱۵، او رمانِ یک سال بعد را نوشت که وقایع آن پیرامون اتفاقات زمان فیلمبرداری فیلمِ گدار، زن چینی، تا زمانیکه رابطهی او با کارگردان تیره شد را دربرمیگرفت. میشل هازاناویسیوس، کارگردان فرانسوی این اثر را به یک فیلم بلند به نام Le Redoubtable تبدیل کرد. فیلمی که در آن نقش ویازمسکی را استیسی مارتین بازی کرد.
در طول فیلمبرداریِ «ناگهان بالتازار» در سال ۱۹۶۶، روبر برسون چندینبار از او خواستگاری کرد، اما ویازمسکی نپذیرفت. در سال ۱۹۶۷ با ژان لوک گدار ازدواج کرد و متعاقباً در چندین فیلم او بازی کرد. این ازدواج رسماً در سال ۱۹۷۹ به جدایی انجامید، اگرچه این زوج در اوایل سال ۱۹۷۰ از هم جدا شده بودند.
در سال ۱۹۷۱، ویازمسکی مانیفست ۳۴۳ را امضا کرد. بیانیهای که بهطور علنی اعلام کرد که به سقط جنین بهعنوان راهی برای دفاع از حقوق باروری اعتقاد دارد. مسئلهای که در آن زمان در فرانسه غیرقانونی بود.
قسمتی از کتاب یک مشت آدم نوشتهی آن ویازمسکی:
وقتی که اُلگا درِ اتاق برادرش را باز کرد، غافلگیر شد؛ سرکارگر، بیشت و نیکولاس که لحظاتی قبل، خوانسالار مخفیانه به اتاق راهشان داده بود، به اتفاق کشیشی که قرار بود مراسم تدفین را به جا بیاورد، در دفتر آدیشکا حضور داشتند. ناتالی پشت صندلی شوهرش سرپا ایستاده بود. پنجرهها را بسته و پردهها را کشیده بودند. تنها چند چراغ خواب روش بود.
اُلگا درحالیکه سمت پنجره میرفت گفت: «آدم اینجا خفه میشود، کمی هوا...!»
-نه.
منع آدیشکا، حرکت اُلگا را متوقف کرد. ابروهایش را با حالتی پرسشگرانه بالا انداخت و بدون اعتراض روی صندلیای که برادرش به او نشان داد نشست.
-عدهای اطراف قصر پرسه میزنند، نمیخواهم متوجه ما بشوند. چند مرد مسلح در محوطهی نزدیک اسطبل هستند.
دستش را بیهوا روی ریشهایش میکشید و سعی داشت لبخند بزند. روشنایی مختصر اتاق، کبودی پای چشمها و رنگپریدگی صورتش را تشدید میکرد.
-درواقع اوضاع وخیمتر از آنی است که فکرش را میکردیم و اینکه از شما خواستم برای صحبت و همفکری دراینباره به اینجا بیایید، به این خاطر است که خبر کردن مامان، کاترین و زنیا را عبث میدیدم.
حاضران در اتاق، با قیافههایی جدی و دقیق، به او چشم دوخته بودند. تنها در سیمای بیشت نشانههایی حاکی از تنش احساس میشد. بهرغم آفتابگیرهای بسته و پردههای کشیده شده، باز صدای آواز و همسرایی وزغها شنیده میشد؛ چیزی که بر چهرهی خستهی آدیشکا لبخندی تازه و بیاختیار نشاند. سپس، با صدای یکنواخت و ملایمش، اتفاقی را که در پایان روز رخ داده بود، برای حضار نقل کرد.
آن روز عصر، پس از حاضر شدن بر سر جنازهی ایگور در کلیسا، آدیشکا قدمزنان به عمارت برگشته بود. از ناجور بودن دستههای گل اطراف تابوت و نبودِ شاخههای سبز و تازه ناراضی بود. وقتی که داشته باغبانها را سرزنش میکرده، فرد ناشناسی با این کلمات نزدیکش میآید: «خیال دارید برادرتان را کجا خاک کنید؟» مرد جوان بلندقامتی بوده با کلاه ملوانی. گستاخیاش آدیشکا را به خشم آورده و همان لحظه چشم در چشم جوابش را میدهد: «پیش خودمان، در زیرزمین کلیسا.» در آن هنگام، مرد جوان به باغبانها و دهقانهای اطرافش اشاره میکند تا نزدیکتر بیایند تا چیزهایی که میخواست بگوید را خوب بشنوند. سپس صدایش را بالا میبرد: «از الان دیگر هیچچیز مال شما نیست. نه خانه، نه زمینها، نه کلیسا. حالا اگر میتوانید برادرتان را در زیرزمین کلیسا خاک کنید، تا ما جسد او و جسد دیگر اقوامتان را از قبر بیرون بکشیم.»