
اصل را نشانم بده!/ اصلیترین توصیهی رهبران برای ساختن رهبران جدید
کتاب «اصل را نشانم بده!»، نوشتهی مارکوس باکینگهام، به همت نشر شمشاد به چاپ رسیده است. اگر در مسئلهای به حد کافی عمیق شوید، چه مییابید؟ نویسنده میگوید: سرآغاز این کتاب، گفتوگویم با کری تولستد در لابی هتلی در لسآنجلس بود. کری سرپرست گروه بانکداری منطقهای ولز فارگو است، جایگاهی که در چهار سال اخیر داشته و در آن موفقیتی بیحد کسب کرده است. البته او هم مثل خیلی از رهبران مؤثر، ذاتاً خودانتقادگر است. با اینکه همان موقع سخنرانی شورانگیزی برای مدیران منطقهاش ایراد کرده بود، از اینکه دیدم با خودش خلوت کرده و کمی ناراضی به نظر میرسد زیاد تعجب نکردم.
گفتم: «چه خبر؟ سخنرانی خیلی خوب پیش رفت.» آدم همیشه دوست دارد به سخنرانها بعد از سخنرانی دلگرمی بدهد، اما در این مورد دلگرمیام درست و بهجا بود. او از خدمات به مشتریان صحبت کرده بود و اینکه چطور بیشتر خدمات بانکداری تبدیل به کالایی در بازار شده است، ولز فارگو براساس کیفیت خدماتش از بین میرود یا دوام میآورد این پیام تازهای نیست، چه برای ولز فارگو چه دنیای کاری بزرگتر و با اجرایی نادرست میتواند بهسرعت تبدیل شود به پیامی کلیشهای؛ اما کری توانست پیامش را منسجم، داستانهایش را شخصی و مثالهایش را واضح و قدرتمند نگه دارد. سخنرانی خوبی بود.
او جواب داد: «نمیدانم. گاهی مطمئن نیستم این سخنرانیها واقعاً چقدر مؤثرند. حالا مدیرهای منطقه سعی میکنند بهنوبهی خود این پیام را به مدیرهای بخش منتقل کنند و سخنانم بهناچار به شکلی دستکاری میشود و تا حدودی تغییر میکند. بعد وقتی که مدیرهای بخش آن را به مدیرهای شعبهشان منتقل میکنند باز هم تغییر میکند و دوباره وقتی که ناظرهای شعبه آن را میشنوند، تا زمانی که افرادی واقعاً میتوانند از آن استفاده کنند، مثل نمایندههای خدمات فروش و بانکدارهای شخصیمان، آن را میشنوند، حرفهایم تا حد چشمگیری عوض شده است.»
«اشتباه برداشت نکن! خوب است که هر سطح سازمانم تغییر خاص خود را اضافه کند، اما باز هم گاهی فکر میکنم که تنها راه برای حفظ اتفاقنظر درخصوص خدمات فروش در این سازمان، این است که آن را به نکتهی اساسیاش خلاصه کنیم. پیام من باید اینقدر ساده و واضح باشد که از میان همهی ۴۳ هزار کارمند، هرکسی بفهمد که اصل قضیه چیست!»
وقتی زندگی رهبران واقعاً تأثیرگذار را مطالعه میکنید، اولین چیزی که نظرتان را جلب میکند این است که چقدر آنها متفاوتاند. میتوان از هرتعداد نمونهای از دنیای تجاری امروز استفاده کرد، اما در عوض، به چهار رئیسجمهور نخست ایالات متحده فکر میکنیم: هرکدام از آنها موفقیتی خارقالعاده را در هدایت مردم به سوی آیندهای بهتر تجربه کردند و سبکشان نمیتوانست متفاوتتر از این باشد. سبک رهبری جرج واشینگتن «نشان دادنِ تصویری از استواری و ثبات» بود، اما مردم او را همچون رؤیابینی الهامبخش به یاد نمیآورند. کاملاً برعکس، دومین رئیسجمهور ایالات متحده، جان آدامز، رؤیابینی الهامبخش بود. او بهقدری سخنران ماهری بود که میتوانست کنگرهی پر جار و جنجال را ساعتها غرق در سکوت نگه دارد. البته وقتی مشکلاتش بعد از اتمام جنگ استقلال آشکار شد، فقط زمانی بهترین عملکرد را داشت که دشمنی ملموس را سرزنش میکرد که اغلب مواقع بریتانیای کبیر بود.
جانشین او توماس جفرسون، نیازی به دشمن نداشت تا بهترین عملکردش را نشان دهد. هنگامیکه بهتنهایی پشت میز تحریرش مینشست، میتوانست تصاویر مجابکنندهای را با واژهها در صفحههای خالی مقابلش زنده کند -ولی برعکس آدامز، آنقدر از سخنرانی در جمع وحشت داشت که دستورالعملها را تغییر داد؛ به این صورت که همهی سخنرانیهای سالانهاش برای کنگره نوشته میشدند و بعد به دستیاری داده میشدند که در خیابان میدوید و آنها را به کنگره میرساند.
جیمز مدیسون شخصیت متفاوتی داشت. مردی کوچکاندام با صدایی ملایم بود که قادر نبود برای رهبری، بر واژگان الهامبخش تکیه کند. او بدون اینکه دلسرد شود رویکرد عملگرایانه و سیاسیتری اتخاذ کرد؛ تکبهتک به اعضای کنگره پرداخت و ائتلاف لازم برای پیشبرد اهدافش را ساخت.
با وجود این تفاوتها و نقصهای مشهود، هرکدام از این افراد بهدرستی الگویی برای عالیبودن در رهبری دانسته میشوند. بنابراین پرسش این است: «وقتی پیرامون الگوهای عالی در رهبری مطالعه میکنی، چه الگوهای ۲۵۰ ساله چه آنهایی که مربوط به حال حاضرند، میتوانی پشت ویژگیهای ظاهری را ببینی و یک بینش اساسی را مشخص کنی که توضیح میدهد چرا آنها برتر هستند؟

قسمتی از کتاب اصل را نشانم بده:
در هر جامعهای اشتیاق برای منزلت اجتماعی و احترامی که با آن همراه است را مییابیم. در حقیقت در طول تاریخ، راه به مراتب مؤثرتر برای کسب احترام دیگران این بوده که خود را آمادهی فدا کردنِ حقیقتاً همهچیز تنها بهخاطر منزلت کنید. این حقیقت که شدت اشتیاق افراد به منزلت اجتماعی متفاوت بود به این معنا بود که برخی ارباب میشدند و بقیه رعیت. ارباب کسی بود که مشتاق بود یا خودش مهم باشد یا آن ایدههایی که او ارزشمند میپنداشت، باورهایش، مذهبش، وفاداریاش به قبیله یا کشور، و آماده بود برای دنبال کردنشان بمیرد. آنهایی که میگفتند: «خیلی خب! سخت نگیر! به شیوهی تو انجامش میدهم!» آنها رعیت بودند!
نظام ارباب و رعیتی از جنبهای وضع طبیعی امور بود، ارادهی معطوف به قدرت در بیان مشهور نیچه، اما عارضهی جانبی نامطلوبی هم داشت. این مسئله در تمام جوامع کمبود احترام ایجاد کرد. اربابان اندک بودند، اما احترام زیادی داشتند، درحالیکه رعیتها بسیار بودند و احترامی نداشتند. بنابراین با گذشت زمان، رعیت به دنبال راههای دیگری برای کسب احترام برآمد و آن را در مذهب یافت. هر جامعهای که تاکنون تحت مطالعه بوده شکلی از مذهب داشته است، اما بیشترشان از میان رفتهاند. مذاهبی که دنیا را دربر گرفتهاند، مانند مسیحیت، اسلام، یهودیت و هندوئیسم دقیقاً به این خاطر موفقاند که به افرادی با کمترین منزلتِ این دنیایی راهی را ارائه میدهند، عضویت در نژاد برگزیده، زندگی پس از مرگ، تحولی دوباره در این زندگی، که احترام کسب کنند.
اصل را نشانم بده! را بهاره پژومند ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۸۹ صفحهی رقعی با جلد نرم و قیمت ۱۱۰ هزار تومان چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.