هیتلر در تاریخ / فراز و فرود یک دیکتاتور نیمهدیوانه
کتاب «هیتلر در تاریخ» نوشتهی ابرهارد یاکل به همت نشر پیله به چاپ رسیده است. شاید از نظر همهی آنهایی که به تاریخ آلمان علاقهمندند، سؤال اصلی قرن بیستم را بتوان از این قرار صورتبندی کرد که هیتلر چگونه به قدرت رسید؟ این سؤال بارها مطرح شده و پاسخهای بسیاری نیز بدان داده شده است. بااینحال، هرچند ظاهراً اطلاعات فراوان و تفاسیر بسیاری دربارهی نحوهی روی کار آمدن هیتلر در 30 ژانویه 1933 بهعنوان یکی از مهمترین رویدادهای قرن ارائه شده، اما همچنان این موضوع با ابهام و پیچیدگی زیادی روبهروست.
ما چیزهای زیادی میدانیم اما دربارهی اینکه چگونه آلمان سرنوشت خود را به دست دیکتاتوری سپرد که به جنایتکاری بیرحم تبدیل شد اطلاعات اندکی داریم. بنابراین، هرچند ربط دادن واقعیتهای ساده و سرراست به سؤالها و پاسخهای بدیهی خوشایند و دلچسب است، ولی باید از گزارههای سرسری و کممایه اجتناب کنیم و در عوض، بدون توضیح واضحات، سؤالاتی ساده اما دقیق بپرسیم. باید از واقعیات بدیهی شروع کنیم و سعی کنیم آنها را در پرتو شناخت کنونیمان تا جایی که بشود دقیق تبیین نماییم.
هیتلر زمانی به قدرت رسید که مارشال هیندنبورگ او را به مقام صدر اعظمی منصوب کرد. این واقعیتی مسلم و بیچونوچراست. به عبارتی، نه گروههایی چون صاحبان صنایع، نه نظامهایی چون سرمایهداری و نه اندیشهها و ایدههای اقتدارگرایانه هیچیک رهبر حزب نازی را بر سر کار نیاوردند، بلکه رهبر حزب نازی تنها وقتی به قدرت رسید که رییس جمهور هیندنبورگ وی را به این سمت برگزید. بههمینترتیب، هیتلر نه با کودتا یا انقلاب که اتفاقاً از طریق انتصاب درون چهارچوب قانونی جمهوری وایمار قدرت را در اختیار گرفت.
ابرهارد یاکل، مورخ برجسته و نامدار قرن بیستم در این کتاب میکوشد نحوهی به قدرت رسیدن هیتلر را توضیح دهد و نشان دهد چگونه وی در ادامه توانست اهدافش را طراحی، مدون و عملی سازد. اینکه چگونه آلمانیها سرنوشت خود را به دستان دیکتاتوری سپردند که نتیجهای جز ویرانی برای کشورشان و البته جهان نداشت، سؤالی است که یاکل از رهگذر واکاوی ساختار قانونی جمهوری و سازوکار انتخاباتی جمهوری وایمار بدان پاسخ میدهد. همچنین او ریشههای جنگی را که هیتلر به راه انداخت بررسی و چرایی و چگونگی جنگ با امریکا را نیز مطالعه میکند، نبردی که تأثیر تعیینکنندهای در نتیجهی نهایی جنگ جهانی دوم داشت.
یاکل به بررسی رابطهی غریب و پیچیدهی آلمانیها با هیتلر میپردازد و معتقد است نه تمجید، نه احترام و نه حتی ترس، هیچیک نمیتواند ماهیت این رابطه را توضیح دهد. در پایان، او معتقد است رژیمی که در 1933 به قدرت رسید از نوع مونوکراسی بود؛ به این معنا که تمام تصمیمات سیاسی مهم را یک نفر، یعنی هیتلر، میگرفت؛ اما او هم نیازمند حمایت و پشتیبانی گروههای متفاوت و متعارضی بود که انتظارات متفاوتی از صدراعظم جدید داشتند.

قسمتی از کتاب هیتلر در تاریخ:
هیتلر گاهی در سخنرانیهای خصوصی که برای حلقهی درونی اطرافیانش ایراد میکرد صریحتر اهدافش را بیان مینمود. شواهدی که در این خصوص وجود دارد شاید خیلی پر و پیمان نباشد اما آن اندازه هست که نشان دهد اهدافش از دههی 1920 تغییری نکرده است. بااینحال او دربارهی اهداف نهاییاش نظر واضحی ابراز نمیداشت، بسته به شرایط اشاراتی میکرد و هرگز برخلاف چیزهایی که در کتابش اظهار داشته بود مطلب آشکاری بیان نمیکرد؛ حتی در کنفرانس معروف 5 نوامبر 1937، که با حضور دیپلماتهای ارشد و حلقهی نزدیکانش برگزار شد، تنها چند دقیقه درباره دستیابی به فضای حیاتی صحبت کرد و حرفی از روسیه به میان نیاورد، اما به تفصیل درباره موضوعات مختلفی پیرامون فرانسه و متحدانش سخن گفت. اظهارات او در این سخنرانی را میتوان به مثابه هشداری پیرامون تسریع فرایند مسلحسازی آلمان درک نمود.
بهطورکل، هیتلر به این خاطر مورد حمایت قرار گرفت که توانست اقتدارش را بر کل آلمان دیکته کند. او در «نبرد من» درباره نحوه به دست آوردن اقتدار تأملاتی داشت. به گفتهی او سنگ بنای اقتدار محبوبیت، دومین رکنش زور و سومینش سنت بود. او آشکارا در زمینهی سنت دچار کمبود بود، هرچند میکوشید این نقیصه را با طرح چندبارهی اینکه جانشین فردریک کبیر یا بیسمارک شده جبران کند. هیتلر محبوبیت و زور را هم به دست آورد ـ که البته این دومی بیشتر به شکل ترور و وحشت بود ـ و از هردویشان بهطور کامل بهرهبرداری نمود. تا جایی که به مردم مربوط میشد، حکومت او درواقع بر پایهی ترکیبی از محبوبیت و وحشت استوار بود.
اما تنها رضایت و اطاعت مردم کافی نبود. او به حمایت حزب و دستگاه دولتی اعم از ارتش، ادارات و اقتصاد نیز نیاز داشت. از نظر حمایت حزبی، هیتلر هیچ دغدغهای نداشت. او از سال 1933، رهبر بلامنازع آن به شمار میرفت و بعد از تصفیه روهم در 1934 کمترین مقاومتی در برابر او شکل نگرفت. رهبران حزب شاید بهسختی با یکدیگر در ستیز بودند ـ چیزی که شاهد مثال خوبی در اثبات چندسالاریبودن سیستم است ـ اما وفاداریشان به هیتلر بیقید و شرط بود.
بدقلقترین شرکای هیتلر نظامیان بودند که اکثراً به شاخهی محافظهکار جامعه آلمان تعلق داشتند. از آنجا که ارتش در پی شکست آلمان در سال 1918 تحقیر شده و تعداد نظامیان در جمهوری وایمار کاهش یافته بود عموماً از هیتلر که وعدهی بازگرداندن شکوه و عظمت آلمان را میداد استقبال کردند. آنها بار دیگر زمانی نگران شدند که هیتلر دست به تشکیل نیروی نظامی موازی دیگری به نام اس.اس زد که درواقع یک نیروی ضربت ویژه برای مقابله با آشوبهای داخلی یا هرگونه تلاش برای سرنگونی رژیم بود. ارتش اما اصرار داشت که تنها نیروی نظامی مشروع آلمان است و بخش اعظم مخالفت نظامیان با هیتلر بهخصوص فونبک از اینجا سرچشمه میگرفت.