
میزانسن: سونات اشباح
«سونات اشباح»، نمایشنامهای در سه پرده، نوشتهشده بهقلم اُگوست استریندبرگ به سال 1907 است که اولینبار در تئاتر خودمانی استکهلم، در تاریخ 21 ژانویه 1908، به روی صحنه رفت. بسیاری از منتقدان و تحلیلگران تئاتر جهان نقش «سونات اشباح» را در توسعهی درام مدرن، نقشی غیرقابلانکار و چشمپوشی میدانند. هنگامیکه گروه بازیگران پراونس تاون این نمایشنامه را در سوم ژانویه 1924، در امریکا به روی صحنه بردند، مقالهی کوتاه و مختصری، بهقلم یوجین اونیل، که هنوز در آغاز راه بود، با عنوان «استریندبرگ و آثار دراماتیک او» منتشر شد که نشان از تأثیر این درامنویس سوئدی بر مرزهایی دورتر از موطنش داشت. اونیل نوشته بود: «ما امیدواریم که تئاتر مدرن بتواند نشاط و غرور تازهای در ما ایجاد کند تا ما احساسات عالیهی بشر را در تماشاخانه به معرض آزمایش درآوریم. بهترین نشانهی حسن نیت ما این است که کار خود را با کمال افتخار با نمایشنامهای به قلم استریندبرگ آغاز کنیم، چون استریندبرگ در تئاتر مدرن بزرگترین رهبر و بارزترین پیشوای افکار و سبکهای نو است. استریندبرگ بین تجددطلبان از همه متجددتر است. او بزرگترین مفسر مبارزههای روحی و معنوی است که درام امروز، در حقیقت ماجرای زندگی ما، به آن بستگی دارد.»
استریندبرگ در خلق «سونات اشباح» از آثار آهنگسازان بزرگی، چون: ژوزف هایدن، ولفگانگ آمادئوس موتزارت و لودویگ وان بتهوون، الهام گرفت و در جستوجوی رسیدن به یک نمایش سبک و موجز دربارهی زندگی، تحت تأثیر مستقیم بتهوون و اپوس 70، شمارهی یک در رِ ماژور او، نمایشنامهای را نوشت که نه از طریق یک پلات خطی و داستانی متعارف از شخصیت و زمان و مکان، بلکه با تکرار تمهای مختلف و ایستا خود را پیش میبرد و به پایان میرساند.
«سونات اشباح» به هنگام اجرای اولیهی خود بهشدت از سوی منتقدان مورد نقدهای جدی و ویرانگر قرار گرفت و از سویی بسیاری از تئاتریها و منتقدان همعصر نویسنده به ریشخند و تمسخر آن پرداختند. منتقدان این نمایشنامه را «سیاهی مطلق و بیمعنی، انباشته از اوهامات و اشباح» معرفی کردند که ارزش خواندن و دیده شدن ندارد. شکست اجرای «سونات اشباح» چنان برای استریندبرگ سنگین و تلخ بود که مدتها وقت خود را به جای نوشتن نمایشنامههای جدید به نوشتن مقالات متعدد درخصوص مذهب و سیاست گذراند؛ اما بعد از مرگ استریندبرگ در 1912، گویی این نمایشنامه تازه کشف شده باشد، بارهاوبارها در اکثر کشورهای جهان به روی صحنه رفت. چنانچه ماکس راینهارت، اولاف مولاندر، راجر بلین، اینگمار برگمن (برگمن چهار بار این نمایشنامه را در سالهای 1941، 1954، 1973 و 2000 به روی صحنه برد) و... اجراهای متفاوتی از این نمایشنامه داشتند.
بسیاری از منتقدان «سونات اشباح» را از مهیجترین نمایشنامههای درام مدرن جهان دانستهاند. نمایشنامهای یکپارچه و متحد؛ متشکل از یک مخلوط همگن از ماده و ذهن انسان. استریندبرگ در این نمایشنامه بهدنبال تصویر کردن دنیای رؤیاها بود. جایی که زندهها و مُردهها در کنار هم، در منظر چشم تماشاگر نفس میکشند و از هم تأثیر میگیرند؛ اما در این جهان رؤیایی هزاررنگ، تنها واقعیت و حقیقت ممکن، مرگ است. مرگ و زندگی پس از مرگ. وقتی همهی پردهها فرومیاُفتد و دیگر چیزی برای عیان کردن و رسوا شدن باقی نمیماند، مرگ تنها پناه و پناهگاه آدمهای جهان نمایشی «سونات اشباح» است؛ مرگی که خود رهایی است، رهایی دلپذیر و بیرنگ. و در این میان، پردهای هست که حرکت و فرود مرگ را سریعتر میکند؛ پردهی مرگ. پردهی مرگ پاراوانی است بین بودن و نبودن و نیست شدن. همین که مرگ از راه رسید، مرده میان زندهها میرود، میآید و زندگیاش را در بُعد دیگر ادامه میدهد و تنها بینندهی این همه؛ کودک یکشنبه، دانشجوست. دانشجو بهعنوان آینهای تمامنما از شخصیت استریندبرگ، میداند که جهان جهنم است و انسان برای رسیدن به رستگاری (اگر رستگاری وجود داشته باشد) باید رنج ببرد. زندگان این نمایشنامه نیز از منظر نویسنده دستکمی از مُردگان ندارند. چنانکه در مهمانی شام ضیافت ارواح، انسانهایی مسخشده و فرتوت، بیهیچ حرف و صحبتی، در سکوت و در صدای ریز جویدن بیسکویتها کنار هم گرد میآیند تا آیین هیچ بودن و هیچ انگاشتن خود و جهان را به نمایش بگذارند. آنها با جنایتها و خیانتهای خود، جهان نمایش را به ورطهی هولناکی بدل کردهاند که سیاه و مخوف، راه زندگی و زنده ماندن را برای دختر جوان و دانشجو تنگ کرده است. استریندبرگ با خلق چنین جهانی و دروغهای مکرری که در فضا جاری است، به جنگ با این معضل عجیب و احمقانه میرود تا شاید جهانی دیگر برای فردا و نسل بعد که همان فردای دانشجو و دختر جوان است، به وجود آورد؛ اما گریز از این همه دروغ، اُمیدی بیهوده و پوچ است.
قسمتی از نمایشنامهی سونات اشباح نوشتهی اُگوست استریندبرگ:
دانشجو: میتوانم لیوان را بردارم؟
(دختر شیرفروش لیوان را برمیدارد.)
مگر همین الان آب نخوردی؟
(دختر شیرفروش وحشتزده او را نگاه میکند.)
هومل: (با خود) با چه کسی حرف میزند؟ من هیچکس را نمیبینم. یعنی دیوانه است؟
(متعجب به آن دو نگاه میکند.)
دانشجو: چرا اینطوری به من نگاه میکنی؟ چهرهام وحشتناک است؟میدانم، علتش این است که دیشب را نخوابیدهام، اما اگر فکر میکنی که شبها را دنبال...
(دختر شیرفروش همچنان وحشتزده او را نگاهنگاه میکند.)
دانشجو: فکر میکنی مستم؟ درست است، ریشم را نتراشیدهام... دختر کمی آب به من بده، ارزشش را دارم. (سکوت) خب باید بگویم که تمام شب گذشته را درگیر پانسمان و مداوای زخمیها بودم و لحظهای نخوابیدم. حالا متوجه شدی؟ خانهای که دیشب فروریخت... من آن دوروبرها بودم... خُب، متوجه موضوع شدی؟
(دختر شیرفروش لیوان را میشوید، پُر از آب کرده و به طرف او میگیرد.)
ممنونم.
(دختر شیرفروش بیحرکت میماند.)
(با تردید) ممکن است کمکی به من بکنی؟ (سکوت) چشمهایم از بیخوابی متورم شده و میسوزد. خودم نمیتوانم آنها را بشویم. خطرناک است. من تمام شب را به زخمبندی مجروحین مشغول بودهام. دستمال مرا از جیبم بیرون بیاور. دستمالم تمیز است. با آب خیسش کن و چشمهایم را بشور. این کار را انجام میدهی؟ نمیخواهی در نقش یک زن خیرخواه ظاهر شوی؟
(دختر شیرفروش لحظهای درنگ میکند، سپس به خواهش او گردن مینهد.)
ممنونم.
(کیف پول خود را بیرون میآورد اما دختر با حرکتش او را متوجه میکند که اهل پول گرفتن نیست.)
معذرت میخواهم. ذهنم مغشوش و گیج است. دیشب اصلاً نخوابیدم...