میزانسن: زنان در جنگ
«زنان در جنگ» نام نمایشنامهای است نوشتهی ادوارد پرسی که نشر قطره آن را به چاپ رسانده است. ادوارد نام مستعار نویسندهای با نام ادوارد پرسی اسمیت است که نمایشنامههای بسیاری نوشته یا در نوشتنشان همکاری داشته. مشهورترین نمایشنامههای ادوارد پرسی عبارتاند از: خبطهای چارلی پیس، ماندراگولا، مغازهای در اسلای کرنر و بانوان بازنشسته.
گروهی از نمایشنامهنویسان به ساختمانِ یک طرح داستانی خوب علاقهمندند و شخصیتها را زیرمجموعهای از کنش میدانند؛ بدیهی است که ادوارد پرسی ابتدا شخصیتها را خلق میکند و درونمایه را به خورد آنها میدهد. دیالوگ در تئاتر پرسی، لحظهبهلحظه هنری، روانشناختی، بهجا و در خور تأمل است. همهی زنان پرسی، به طرز ماهرانهای از هم منفک شدهاند و طرحی از شخصیتهای نمایشی را ارائه میکنند که قابلقبول است.
نمایشنامه، حرکتی روان و آسان دارد و بهآسانی به هدف نهایی درامنویس منتج میشود، اما نمیتوان گفت که این روانی، ریشه در سختکوشی یا الهام محض نمایشنامهنویس دارد. عنوان نمایشنامهی «زنان در جنگ» شاید این فکر را القا کند که این اثر، نمایشنامهای ضدجنگ یا تفحصی دیگر در رگ و ریشههای دشمنی با زنان است، اما هیچیک از این پیشبینیها درست نیست.

قسمتی از نمایشنامهی زنان در جنگ نوشتهی ادوارد پرسی:
نان: خانم نیو! گفتین یه نامه از فیلیپ رسیده؟ ممکنه برامون بخونینش؟
نیو: دلم نمیخواد نامهی پسرم رو برای یه همچه جمع غیرصمیمیای بخونم.
بانو شولز: کیت!
جان: خدا یارت باشه، همسایه! منم مث تو یه زنم و یه مادرم، اگرچه بچهی شیطونم گاهی وقتا پیراهنم رو میکشه تا پاره کنه. نامهات رو آروم بخون و «به نام خدا» یادت نره. قول میدم که ساکت بنشینم و گوش کنم.
نیو: (سرد) البته امیدوارم منو ببخشین به خاطر خانم باربیگاد!
پاکت نامه را بیرون میآورد و بازش میکند.
کلیبات: یه نامه از یه جوون رزمنده! اونوقتا دلم پر میکشید واسه خوندن یه همچه نامهای.
نیو: (میخواند) «مادر نازنینم ! دلم برات تنگ شده، چون برات احترام زیادی قائلم. اینجا رفتار منصفانهای باهامون میشه. باید از شما و همهی بانوان اپلدور به خاطر فرستادن نایلونها و نوارهای زخمبندی تشکر کنم. هنوزم زخمیهایی هستن که به نایلون و نوار زخمبندی نیاز دارن. واقعیت اینه که اقلام مذکور به همه نمیرسه و به علت تعداد بالای زخمیها هر لحظه کمیابتر میشه.» (با لحن خودمانی) میخواد از همهی کسانی که برای سپاه پادشاه کار میکنن تشکر کنه.
بانو شولز: یه سرباز که میخواد از متصدیان امور در پشت جبهه تشکر کنه.
نیو (میخواند) «خیلی تقلا میکنیم تا زنده بمونیم؛ شک ندارم که یه روز-دیر یا زود- با دشمن روبهرو میشیم و کارش رو میسازیم.» امیدوارم پسرم!
جان: چقدر مؤثر، اما...
نیو: منظور از دشمن، همونیه که الان توی نورث همپتن کمین کرده... به فرماندهی کرامول و آیرتن. آدمای خوبی هستن، ولی زیادی...
جان: (عصبانی) زیادی چی؟
نیو: زیادی چاق شدهن. البته حقشونه.
جان: چاق؟ خدای من!
نیو: (میخواند) «امیدوارم بتونین از نزدیک ولیعهد راپرت رو ببینین. اون مث هر فرماندهی جسور، زندهدل و هشیاره، نوری توی چشاش هست که قلب آدم رو میلرزونه. امیدوارم پادشاه بیشتر بهش توجه کنه چون اون برای ما هدایای گرانبهایی فرستاده که روحیهی پیروزی رو در ما بیدار میکنه... ولی پادشاه... همهش خیطی بالا میآره.»
جان: خدا از زبونت بشنفه پسر. پادشاه... همهش خیطی بالا میآره.
نیو: لطفاً زبونت رو نگه دار، خانم باربیگاد! خودت قول دادی. (میخواند) «اونا توی لیسستر شایر گل سرخ نمیکارن تا با گلهای سرخ ما توی کنت چشموهمچشمی کنن.»
کلیبات: شرط میبندم که قضاوتش راجع به زندگی نتیجهی تجربهس!
نیو: (میخواند) «ذرت محصول خوبیه، گندم. جو هم همینجور. البته اگه خودمون از بینشون نبریم. دشمنان ما آدمهای خوبی هستن و نمیدونم چی ما رو از هم جدا کرده و در مقابل هم قرار داده.»
بانو شولز: واقعیت اینه!
جان: نه، داره اشتباه میکنه.
نیو: منم فکر میکنم داره اشتباه میکنه. فیلیپ برای فهمیدن سیاست خیلی جوونه. (میخواند) «اونا مث مردان تسخیرشده میجنگن. سرنوشت درونی اونا به اتحاد بیرونیشون ختم شده. چند پسر اپلدوری هم بین اونا هست. جک اسکوایر، توی لشکر کراموله. همون که تودماغی آواز میخونه وزن قشنگی داره.»
بانو شولز، نان و کلیبات میخندند.
جان: (مبهوت و خشنود) خدا پسرت رو بیامرزه که بهم گفت: «قشنگ!» اگرچه من و این پسره خیلی ازخودراضی هستیم... اما مطمئنم که این پسره تودماغی آواز نمیخونه.
نیو (میخواند) «اینجا ساکت و گرم است، ولی توی مردابها سکوت و گرما حکمفرمایی نمیکنه. من از روزها و شبهای طولانی خسته شدهم. حاضرم به مرغابیها پول بدم تا آوازشون رو بشنفم، اما اونا هم دلم رو میشکنن. آه، مادر! من از جنگ خستهم! در بهترین وضعیت، جنگ بدترین تجارته. سلام منو به خواهرم و راجر برسون. یادش بده سرباز پادشاه باشه یا بهتر بگم یه مرد انگلیسی. شاید این دو همیشه یه معنا رو نرسونن. از طرف پسرت و خدمتگزارت -فیلیپ نیو-!»