
میزانسن: خانه سوخته
نمایشنامهی «خانهی سوخته» نوشتهی آگوست استریندبرگ، نمایشنامهنویس برجستهی سوئدی، یکی از آثار مهم ادبیات نمایشی جهان است. این نمایشنامه داستان مردی است که خانهاش در آتش سوخته و لایههای رازهایی که زندگیاش بر آن بنا شده بود، یکی پس از دیگری آشکار میشود.
«خانهی سوخته» داستان یک رنگرز پارچه است که خانهاش در آتش سوخته است. چندین مظنون وجود دارد و هر کسی میتواند مقصر باشد. در طول کشف راز، خیانت، فعالیتهای مجرمانهی خانوادگی و رقابتهای قدیمی بین خواهر و برادرها آشکار میشود. رنگرز نهتنها خانهاش نابود شده، بلکه دیوارهای استعاری که صاحب خانه ساخته بود نیز فرو ریخته است.
این نمایش در میان خاکسترهای خانهای سوخته اتفاق میافتد، در خیابانی که به گفتهی سنگتراش شهر، «آنچه زیر برف دفن شده، هنگام آبشدن یخها آشکار میشود.» این محله جایی است که همه از هم متنفرند، به هم شک میکنند، به هم خیانت میکنند و یکدیگر را آزار میدهند. آتش باعث شایعهپراکنی شده و شایعات به اتهامات گستردهای تبدیل شدهاند و همهی چیزهای پوسیده آشکار شدهاند. در این میان، غریبه وارد میشود که درواقع بهنوعی خودِ استریندبرگ است و قرار است همهچیز را حلوفصل کند. در این نمایش، تمِ قوی بازگشت به خانه وجود دارد، با این پیام که شما میتوانید از مشکلات فرار کنید، اما درنهایت باید با شیاطین درون خود روبهرو شوید.
نمایش با بازجویی یک کارآگاه از یک شاهد دربارهی آتشسوزی آغاز میشود. درحالیکه کارآگاه در حال بررسی ویرانههای خانهای است که شب قبل سوخته، یک بنای سالخورده، به نام آندرسون، به کارآگاه میگوید که هرکسی یکبار به این محله، که «موراس» نام دارد، میآید، هرگز اینجا را ترک نمیکند، حداقل آنهایی که میروند همیشه دیر یا زود برمیگردند تا اینکه به گورستان پایین جاده رانده میشوند!
استریندبرگ در «خانهی سوخته» نیز بدل به یک فیلسوف ـ انسانشناس درجه یک میشود. کسی که تخصصش بیرون ریختن درونیات انسان مدرن است.
قسمتی از کتاب خانهی سوخته نوشتهی اگوست استریندبرگ:
رنگرز: (وارد میشود، ظاهری آشفته، ناراحت، بدلباس، با دستهایی که براثر استفاده از رنگها تغییررنگ داده است) «اندرسون، آتش کامل خاموش شده؟»
آجرکار: «بله، الان خاموش است!»
رنگرز: «چیزی آشکار شده؟»
آجرکار: «چه چیزی؟ این هم پرسشی است! هر چیزی که به هنگام بارش برف مدفون شود، پس از آب شدن برفها بیرون میآید.»
رنگرز: «اندرسون، یعنی چه؟»
آجرکار: «کسی که میگردد، پیدا میکند.»
رنگرز: «چیزی پیدا کردهای که بتواند علت شروع آتشسوزی را توضیح بدهد؟»
آجرکار: «خُب، فعلاً هیچچیز!»
رنگرز: «یعنی هنوز در مظان اتهام هستیم، همهی ما!»
آجرکار: «من هم؟»
رنگرز: «بله، گزارشت را دادهاند! در ساعتی غیرعادی تو را توی اتاق زیرشیروانی دیدهاند.»
آجرکار: «خُب، من هیچوقت نمیتوانم در ساعتهای عادی دنبال ابزارهایی بروم که آنها را فراموش کرده و جا گذاشتهام. وقتی داشتم شومینهی دانشجو را تعمیر میکردم، چکشم را جا گذاشتم!»
رنگرز: «و سنگتراش، باغبان، خانم وسترلوند، حتی نقا، همهی ما مظنونیم؛ دانشجو، آشپز، و من بیشتر از همه. شانس آوردم که روز قبل بیمه را پرداخت کرده بودم، وگرنه گرفتار میشدم. فکرش را بکن؛ سنگتراش مشکوک به آتشزدن باشد، کسی که از انجام هر کار اشتباهی میترسد! او این روزها آنقدر وظیفهشناس شده که اگر از او بپرسی ساعت چند است، پاسخ میدهد، اما آن را تضمین نمیکند، چون ممکن است ساعت اشتباه کرده باشد. حکم دوسالهاش را میدانیم، خودش را اصلاح کرده و حالا سوگند میخورم که شریفترین مرد این محله است.»
آجرکار: «اما پلیس به همین دلیل به او مشکوک است، چون یکبار اشتباه کرده... و هنوز هم درگیر است!»
رنگرز: «بله، راههای زیادی برای دیدن یک چیز وجود دارد، من به شما میگویم که راههای زیاد و متفاوتی وجود دارد، خُب، اندرسون، به نظرم بهتر است دیگر کار را تعطیل کنی، چون امشب میخواهی به عروسی بروی!»
آجرکار: «بله، آن عروسی... کمی پیش کسی دنبال شما بود، گفت که زود برمیگردد.»
رنگرز: «که بود؟»
آجرکار: «چیزی نگفت!»
رنگرز: «پس پلیس بود؟»
آجرکار: «نه، من اینطور فکر نمیکنم! او دوباره برای کارش برمیگردد.» (با همسرش؛ پیرزن، قدمزنان بیرون میرود)
(غریبه وارد میشود.)
رنگرز: (نخست با کنجکاوی به او نگاه میکند، سپس با وحشت. میخواهد فرار کند، اما نمیتواند حرکتی کند) «آروید!»
غریبه: «رودولف!»
رنگرز: «خودتی؟»
غریبه: «بله!»
رنگرز: «پس تو نمردی؟»
غریبه: «بله، به نوعی!... از آمریکا آمدهام، بعد از سی سال، چیزی بود که مرا میکشید... میخواستم یکبار دیگر خانهی کودکیام را ببینم، و آن خرابهها را پیدا کردم!»