میزانسن: جیبهایی پر از نان
«جیبهایی پر از نان» نمایشنامهای است که توسط نمایشنامهنویسِ رومانیایی ماتئی ویسنییک در سال 1984 نوشته شده است. این نمایشنامه در سبک ابزورد نوشته شده و موضوعات عمیقی مانند بیعدالتی، تنهایی، فلسفه زندگی و وضعیت انسان در جهانی پوچ را بررسی میکند.
این اثر تنها دو شخصیت دارد: مرد کلاهبهسر و مرد عصابهدست. داستان از جایی آغاز میشود که یکی از شخصیتها سگی را به داخل چاه انداخته و دیگری به این عمل اعتراض میکند. در نتیجهی گفتوگوی آنها دربارهی این اقدام، به مسائل عمیقتری مانند بیمعنایی زندگی، بیتفاوتی انسانها و بیعدالتی اجتماعی کشیده میشود.
دیالوگهای نمایشنامه ساده و درعینحال بسیار فلسفی هستند. نویسنده تلاش میکند با طنز تلخ و گفتوگوهای پوچگونه، بیهودگی بسیاری از باورها و اعمال انسان را به چالش بکشد.
فضای ابزورد این نمایشنامه و حضور دو شخصیت در آن، ذهن را خواهناخواه به یادِ نمایشنامهی «در انتظار گودو» اثر ساموئل بکت میاندازد؛ برای مثال بحثهای سوررئال بینِ مرد کلاهبهسر و مرد عصابهدست که چند دقیقه را صرف گفتوگو دربارهی این میکنند که آیا واقعاً سگهای کور وجود دارند یا خیر، گفتوگوهای عجیب استراگون و ولادیمیر در «در انتظار گودو» را بهخاطر میآورند.
ماتئی وسینییک در 29 ژانویه 1956، در شهر رادوتس رومانی به دنیا آمد. او در رشتهی تاریخ و فلسفه تحصیل کرده و از سال 1977، به نمایشنامهنویسی روی آورد. در سال 1984، جایزهی اتحادیهی نویسندگان رومانی را برای بهترین کتاب شعر دریافت کرد.
در دههی 1980، ویسنییک نمایشنامههای متعددی نوشت که بسیاری از آنها در کشورش ممنوع شد. یک رمان و دو فیلمنامهی او نیز با همین سرنوشت مواجه شد. او در سپتامبر 1987، به دعوت بنیاد فرهنگی پاریس به فرانسه رفت و پس از درخواست پناهندگی سیاسی، در این کشور ساکن شد. پس از سقوط حکومت کمونیستی در رومانی، در دسامبر 1989، به کشورش بازگشت و فعالیتهای ادبی و هنری خود را از سر گرفت.
از سال 1988، ویسنییک آثارش را به زبان فرانسوی مینویسد. او در آثارش به موضوعاتی چون سرکوب، آزادی، تنهایی و جستوجوی معنا میپردازد و سبک نوشتاریاش ترکیبی از سوررئالیسم، رئالیسم جادویی و عناصر کافکایی است.
قسمتی از نمایشنامه جیبهایی پر از نان:
مردِ کلاهبهسر و مردِ عصابهدست به درون چاه خم شدهاند. بهدقت در حال بررسی هستند.
مرد عصابهدست: (بعد از یک مکث طولانی) امان از دست این مردم... اینها آدمیزاد نیستن.
مردِ کلاهبهسر: نهخیر، نیستن.
مرد عصابهدست: آدم نمیدونه اسم اینها رو چی میشه گذاشت.
مردِ کلاهبهسر: اراذل.
مردِ عصابهدست: دقیقاً.
مردِ کلاهبهسر: مردمآزار!
مرد عصابهدست: واقعاً.
مردِ کلاهبهسر: مردمآزار و انگل جامعه.
مردِ عصابهدست: بیشعور.
مرد کلاهبهسر: دقیقاً.
مرد عصابهدست: دست از این کاراشون برنمیدارن.
مرد کلاهبهسر: که برنمیدارن.
مرد عصابهدست: قاتلا!
مرد کلاهبهسر: جنایتکارهای بالفطره.
مرد عصابهدست: هاه!
مکث.
هر دو مرد برای مدتی نگاه میکنند و گوش میدهند. مردِ کلاهبهسر راست شده و کلاهش را به سر میگذارد.
مردِ کلاهبهسر: اینجور آدمها باید ادب بشن.
مرد عصابهدست: میدونی اینها چی لازم دارن؟ یه کتک مفصل.
مرد کلاهبهسر: آخ گفتی!
مرد عصابهدست: (عصایش را در هوا میچرخاند) آنقدر بزنیشون که له و لورده بشن.
مرد کلاهبهسر: دقیقاً. آنقدر بزنیشون که خورد و خاکشیر بشن.
مرد عصابهدست: مثل کرم لهشون کنی. حقشونه که مثل کرم لهشون کنی و ولشون کنی تو خاک بلولان، مثل کرمها.
مرد کلاهبهسر: (پیروزمندانه) جنازهشون روی خاک بپوسه.
مرد عصابهدست: (غمگین) آره، اما اول باید گیرشون بندازیم. همیشه گیر انداختنشون از کتک زدنشون سختتره.
مکث.
هر دو مرد دوباره به داخل چاه خم میشوند. مردِ عصابهدست، عصایش را زیر بغل میگذارد و مردِ کلاهبهسر، کلاهش را به سر.
مرد کلاهبهسر: هر چند چیزی هم نمیشه دید.
مرد عصابهدست: الان دیده نمیشه. اما قبلاً میشد دید.
مرد کلاهبهسر: کی میشد دید؟
مرد عصابهدست: زمان ناهار.
مردِ کلاهبهسر: زمان ناهار دیده میشد؟
مرد عصابهدست: بله که میشد. زمان ناهار که من از اینجا رد شدم، دیده میشد. حتی صبح هم دیده میشد.
مردِ کلاهبهسر: تو صبح هم از اینجا رد شدی؟
مرد عصابهدست: بله...
مرد کلاهبهسر: و این واقواق کرد؟
مردِ عصابهدست: بله واقواق کرد. مدام در حال واقواق کردن بود.
مردِ کلاهبهسر بیشتر داخل چاه خم میشود.