من زندگی می کنم اما شبیه خودم / جستاری شوخ‌طبعانه درباره‌ی ترک عادت‌های اشتباه والدین

1 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

 

کتاب «من زندگی می‌کنم اما شبیه خودم» نوشته‌ی استیون پترو به همت انتشارات شمعدونی به چاپ رسیده است. این کتاب از آنجایی می‌تواند برای خوانندگان ایرانی جذاب باشد که بیان یک تجربه‌‌ی بی‌واسطه از میانسالی است. این تجربیات در بسیاری از موارد، مشترکات و شباهت‌هایی با کهنسالی در ایران دارد و به نظر می‌رسد تقریباً در دنیای مدرن امروز، روابط میان فرزندان و والدین کهنسال، دچار چنین چالش‌هایی خواهد شد. زبان نویسنده‌ی کتاب آن‌قدر شیرین و جذاب است که خواننده بدون آنکه متوجه شود، به آخرین جستار کتاب خواهد رسید.

استیون پترو در مقدمه‌ی کتاب نوشته است: امیدوارم به اشتراک گذاشتن این موارد در این کتاب، به دیگران کمک کند تا زمانی‌که خود را در مسیر «پیری» یافتند، با آگاهی بیشتری تصمیم بگیرند. هیچ‌وقت صحبت اندرو ویل فراموش نمی‌شود؛ یکی از پزشکان درجه یک امریکا که در حوزه‌ی طب تلفیقی غربی فعالیت می‌کند: «ما اسیر سرنوشت نیستیم.»

تشخیص سن هم مانند تشخیص زیبایی در بین انسان‌ها متفاوت است. شاید به همین دلیل است که دو فرد با سن‌های یکسان، جواب‌های متفاوتی برای سؤال «آیا دیگر پیر شده‌ام؟» دارند. همین که انسان با خود فکر کند که دیگر پیر شده است، مسیر توقعات منفی به سویش هموار می‌شود. یکی از مطالعات نشان داده است که «پرورش افراد مسن با نگرش‌های منفی درباره‌ی بالا رفتن سن، به پیری زودرس در عملکردهای روان‌شناختی، جسمانی و شناختی منجر خواهد شد».

نویسنده می‌گوید: زمانی‌که داشتم گزارش یکی از مطالعات سازمان بهداشت جهانی را می‌خواندم مات و مبهوت ماندم؛ این گزارش اظهار داشت که افراد میان‌سالی که در معرض تفکرات سن‌گرایی قرار دارند، به‌صورت میانگین 5/7 سال کمتر از افرادی عمر می‌کنند که دید مثبتی به بالا رفتن سن دارند.

فرض کنیم دور شدن از کلیشه‌هایی که پیری را به نمایش می‌گذارند سخت باشد. احتمالاً به محض اینکه تلویزیون را روشن کنید، یکی از همین تبلیغات را خواهید دید: تبلیغ آن دستبندهای هشداردهنده‌ی مزخرف (من افتادم! بیایید من را از جایم بلند کنید!)، یا تلفن‌های تاشوی مسخره‌ای که مخصوص پیرمردها و پیرزن‌ها درست کرده‌اند (با آن دکمه‌های بزرگ و صفحه‌ی گنده و منوی ساده).

به گذشته که نگاه می‌کنم، بی‌درنگ می‌فهمم که چه میزان از احساس شرم و قضاوت‌های سن‌گرایی‌ام، به دیدگاهی که در مورد پدر و مادرم داشتم برمی‌گردد. هرچه سلامتی پدر و مادرم رو به زوال می‌رفت، احساسات من هم اغلب به عصبانیت زودهنگام بدل می‌شد؛ یادآوری آن مانند شمشیری دولبه مرا غمگین می‌کند. ترس‌هایی که از پیر شدن به سراغم آمد از عقل سلیم و خودی که از من هم مهربان‌تر بود پیشی می‌گرفت، اما اینجا موضوع دیگری مطرح می‌شود: «پا به سن گذاشتن» یک طرف قضیه است و اینکه اجازه بدهی که سن و سالت تو را محدود کند، طرفی دیگر.

قسمتی از کتاب من زندگی می‌کنم اما شبیه خودم:

شاهد دروغ آشکاری بودم که مادرم بارهاو‌بارها به پزشکش تحویل می‌داد. «خانم پترو، دخانیات که مصرف نمی‌کنین، درسته؟» مادرم هم در جواب می‌گفت: «معلومه که نه.» همین که به خانه می‌رسید، به سراغ میزش می‌رفت، کشو را بیرون می‌کشید و یک دسته کارت برمی‌داشت؛ طوری‌که انگار قصد داشت یک نفره بازی کند. اما خب کارتی در کار نبود، فقط سیگار داخل کشو بود. به اندازه‌ی سر سوزن هم به روی خودش نمی‌آورد که راجع‌به تنها موضوعی که سلامتی‌اش را به خطر می‌انداخت راست‌راست تو صورت دکتر دروغ گفته است.

افسوس که پدر و مادر من در این زمینه بسیار استثنایی بودند. مردم به پزشک خود دروغ بگویند یا به حرف‌هایش عمل نکنند و قسر در بروند؟ مطالعات نشان داده است که بیست تا سی درصد نسخه‌های مربوط به افراد میانسال هیچ‌وقت تحویل گرفته نشده و نیمی از داروهای مربوط به بیماری‌های مزمن طبق نسخه‌ی فرد خریداری نمی‌شود. افرادی هم که برای نسخه به داروخانه مراجعه می‌کنند، معمولاً فقط نیمی از داروهای تجویزشده را می‌گیرند، تازه اگر فراموش نکنند که سر ساعت آن‌ها را مصرف کنند. گاهی‌وقت‌ها این افراد (یا بهتر است بگویم «ما») بدون اطلاع پزشک خود، نسخه‌های قدیمی را دوباره می‌خرند یا از داروهای تجویزشده‌ی دیگران استفاده می‌کنند.

برای این نوع عدم فرمان‌برداری دلایل مختلفی وجود دارد. بعضی از ما، از اساس اعتقادی به مصرف دارو نداریم؛ حتی برای بیماری‌های جدی. بعضی دیگر هم بر این باورند که تا زمانی‌که حالمان رو به راه باشد نیازی به دارو نیست. در کل شاید به این دلیل باشد که دارو و درمان بسیار هزینه‌بر است. بعضی از دوستان خودم اعتراف کردند که جزء همین افراد نافرمان‌بردار هستند. یکی از همکارانم حافظه‌اش را ملامت می‌کرد: «همیشه یادم می‌رفت داروهای فشار خونم را بخورم، اما همین‌که سرگیجه‌هایم شروع شدند بیشتر حواسم را جمع کردم.» بعد از آن هم مصرف داروهای ضدتشنج را فراموش کرد و کارش به سکته‌ی مغزی کشید: «از بستری ‌شدن تو بیمارستان برای دوره‌ی ریکاوری بعد از سکته بیزارم و نمی‌خواهم دوباره این اتفاق بیفتد، برای همین همیشه داروهای ضدتشنجم را به موقع می‌خورم.» مسیر سختی را برای درس گرفتن انتخاب کرده بود.

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط