معرفی کتاب: کلام بعد از مرگ آغاز میشود
کتاب «کلام بعد از مرگ آغاز میشود» پیرامونِ گفتوگوی میشل فوکو با کلود بونفوی را نشر پیله به چاپ رسانده است. فوکو در دورهی سوم حیات فکریاش به دنبال آن است تا با دوری گزیدن از انگارهی شبانی مسیحی و حرکت به سوی انگاره پارسیای موجود در یونان باستان، با نقد ایجابی قدرت، بستر لازم را برای خودتحققبخشی سوژه در دنیای مدرن فراهم سازد. این امر بهطور مشخص از جلد دوم کتاب «تاریخ جنسیت» یعنی کتاب کاربرد لذات، خود را آشکار میسازد.
کتابِ حاضر با عنوان «کلام بعد از مرگ آغاز میشود»، محصول گفتوگوی میشل فوکو با کلود بونفوی است، در فصل اول کتاب، زندگی فوکو بهعنوان یک فعال اجتماعی مورد توجه قرار میگیرد و از این طریق بستر مناسبی برای فهم فوکو بهعنوان روشنفکری فراهم میشود که در تعبیر کانتی درصدد فهم مقولهی اکنون است و از این طریق به واکاوی تاریخ میپردازد تا به لحظهی صفر یک واقعه برسد. در هیچکدام از کتابهای فوکو، حتی در درسگفتارهای کلژدوفرانس نیز چنین روایتگری از سوی فوکو نسبت به زندگیاش دیده نمیشود.
این کتاب بهطورخاص در دورهی اول حیات فکری فوکو قرار میگیرد و تا حدود زیادی تحلیلهایی شبیه به آنچه در کتاب «رساله جنون» و «پیدایش کلینیک» آمده، ارائه میکند. تحلیل دغدغههای فوکو درخصوص کارکردهای مثبت یک امر غیرمقبول در این کتاب، ما را به یاد تحلیلهای وی درخصوص جنون در عصر نوزایی میاندازد، آنجا که میگوید: در عصر نوزایی، دیوانگان از بیخردی جهان و حقیقت حقیر انسان خبر میدادند. هیچچیز قادر نیست دیوانه را به حقیقت یا خرد برساند اما با وجود همه گفتههای بی معنای دیوانه جنون بیمعنا نیست. انگارهی فوکو درخصوص نوشتن و مرگ در این کتاب، همچنین یادآور تحلیلهای وی در خصوص کالبد، مرگ و کرانمندی در کتاب «پیدایش کلینیک است». اما با تفاوتهایی:
برای من، نوشتن به این معناست که باید به مرگ دیگران پرداخت، اما اساساً باید تا حدی به این مرگ پرداخته شود که گویی آنها قبلاً مردهاند. در این معنا، من دارم دربارهی جسد دیگران صحبت میکنم. باید اعتراف کنم که مرگشان را تا حدی مسلم فرض میکنم. من موقعی که در موردشان صحبت میکنم، در وضعیت آناتومیستی هستم که در حال کالبدشکافی است. من از طریق نوشتن، به بررسی بدن دیگران میپردازم؛ بدن را برش میدهم، لایههای پوست را بلند میکنم، سعی میکنم اندامهای موردنظر را پیدا کنم، آنها را نشان دهم، محل ضایعه و درد را آشکار کنم و نشان دهم چه چیزی مشخصهی زندگیشان و افکارشان بوده است.

قسمتی از کتاب کلام بعد از مرگ آغاز میشود:
کتاب «تاریخ جنون» چیزی شبیه به یک تصادف در زندگی من است. من موقعی این کتاب را نوشتم که هنوز لذت نوشتن را درک نکرده بودم. من خیلی ساده، موافقت کرده بودم که یک تاریخچهی کوتاه درخصوص روانپزشکی برای یک نویسنده بنویسم. یک متن کوتاه، سبک و آسان در مورد دانش روانپزشکی، پزشکی و پزشکان؛ ولی در مواجهه با کمبود منابع تاریخی مشابه، از خودم سؤالهای نسبتاً متفاوتی را پرسیدم: چه شیوه همزیستی، همبستگی و همدستی بین روانپزشکی و دیوانه وجود داشته است؟ چگونه جنون و روانپزشکی به موازات یکدیگر، یکی علیه دیگری، در مقابل یکدیگر و یکی اسیر دیگری شکل گرفتهاند؟ من احساس میکنم که تنها کسی که مثل من یک سوءظن تقریباً موروثی داشته باشد، سوءظنی که در هر صورت وقتی که صحبت از روانپزشکی به میان میآید، در گذشتهی من وجود داشته، میتواند چنین چیزی را بهعنوان یک مسئله در نظر بگیرد. برعکس، من هرگز این سؤال را نپرسیده بودم که چگونه پزشکی و بیماری بهطورعام، در رابطه با یکدیگر شکل گرفتهاند؟ من خیلی عمیق و مصرانه در یک محیط پزشکی جای داشتم و این باعث میشد تا ندانم که پزشک در برابر بیماری بهطور کامل محافظت میشود و اینکه بیمار و بیماری برای پزشک ابژههاییاند که همیشه دور نگه داشته میشوند. من حافظه خوبی دارم، وقتی که بچه بودم، به یاد میآورم که هیچکدام از اعضای خانوادهی ما نمیتوانست مریض بشود: مریض شدن چیزی بود که برای دیگران اتفاق میافتاد نه برای ما. این ایده که نوعی پزشکی میتواند وجود داشته باشد که همانند روانپزشکی مستقیماً با ابژههایش در ارتباط نباشد، این ایده که چنین رشتهی پزشکی ممکن است وجود داشته باشد، این ایده که چنین رشتهای از زمان پیدایشش و از زمانکه ممکن شد و در همهی تحولات و شاخههایش، با بیماری که درمان میکند و در نتیجه با ابژهاش همدست است، ایدهای است که پزشکی سنتی بهراحتی میتوانست تدوینش کند. من فکر میکنم مبنای ارزشزدایی از جنون و روانپزشکی، پزشکی سنتی است، برایناساس من تصمیم گرفتم هم روانپزشکی و هم جنون را در قالب نوعی شبکه تعامل دائمی توضیح دهم. من میدانم که روانپزشکان زیادی کاملاً از کتاب من شوکه شدند و آن را یک حملهی متهورانه به حوزهی مطالعاتیشان تلقی میکردند.
شاید هم درست باشد. بیتردید، این ارزشزدایی که از آن صحبت کردم منشأ کتاب «تاریخ جنون» بود. درهرصورت، من بهخاطر انتخاب چنین نمونهی برجستهای که از چنین حمایت والایی برخوردار است عذرخواهی میکنم ـ ما تابهحال فهمیدیم که از زمان نیچه بوده که ارزشزدایی به یک ابزار دانش بدل شده و اینکه اگر ما این نظم مرسوم سلسلهمراتب ارزشی را دگرگون نمیکردیم، اسرار دانش در معرض فاش شدن قرار نمیگرفتند. بنابراین، این امکان وجود دارد که تحقیر من، این تحقیر بسیار قدیمی، بسیار کودکانه، با تأمل بیشتر بهسرعت برطرف شود، اما بهطور کامل نمیتوان آن را سرکوب نمود، این تحقیر مرا قادر به کشف مجموعه روابطی میسازد که در غیر این صورت احتمالاً نمیتوانستم آنها را ببینم. چیزی که اکنون توجهم را جلب میکند این است که من در پرسشگری مجدد شماری از روانپزشکان از رشتهشان، از علم روانی ـ آسیبشناختی، از نهاد روانپزشکی و از بیمارستان و نیز از بسیاری از موضوعاتی که من به لحاظ تاریخی با آنها برخورد داشتهام، پرسشگری توسعهیافتهتر و مستدلتری مییابم. آنها نیز بدون شک در چارچوب حرفهی خود احساس وظیفه میکردند، که نظام ارزشهایی را که با آن عادت کرده بودند یا رویکرد اسلافشان را که بهآرامی بر آن تکیه زده بودند، ارزشزدایی کرده، یا در هر صورت، تا حدی به پیش کشیده و دگرگون سازند.