معرفی کتاب: پیله ور،خیاط،سرباز،جاسوس
«پیلهور، خیاط، سرباز، جاسوس» کتابی است نوشتهی جان لوکاره که نشر قطره آن را به چاپ رسانده است. دیوید جان مور کورنوِل (متولد 19 اکتبر 1931)، با نام مستعار جان لوکاره، نویسندهی انگلیسی رمانهای جاسوسی است. در دهههای 1950 و 1960 او برای سرویس امنیتی و اطلاعاتی بریتانیا کار و شروع به نوشتن رمانهایی با نام مستعار کرد. سومین رمان او به نام جاسوسی که از سرما آمد (1963) محبوبیتی جهانی یافت و هنوز یکی از شناختهشدهترین رمانهای او به حساب میآید. بعد از موفقیت این کتاب، او ام.آی6 را ترک کرد تا تماموقت به نویسندگی بپردازد.
روزنامهی تایمز، لوکاره را در لیست «50 تن از بزرگترین نویسندگان انگلیسی از سال 1945» در مرتبهی 22 آورده است. در سال 2011، او مدال گوته را برد، جایزهی سالانهای که از سوی انستیتو گوته اعطا میشود. علاوهبر آن او جایزههای متعدد دیگری نیز برای نوشتههایش دریافت کرده و یکی از معروفترین نویسندگان رمانهای جاسوسی نزدیک به واقعیت بدون استفاده از حقههای غیرواقعی و مهیج است.
دو رمان اولیه لوکاره، «فراخواندن مردگان» (1961) و «قتلی با کیفیت» (1962) رمانهای معماگونهای هستند که در آنها جرج اسمایلی از اسآیاس (سیرک) معمای قتلهای مورد تحقیق را حل میکند. بیشتر رمانهای لوکاره داستانهای جاسوسی هستند که در دوران جنگ سرد (1945-1991) اتفاق میافتند و مأموران سیرک در آنها نقش دارند. رمانهای لوکاره خطاپذیر بودن دموکراسی غربی و سرویسهای مخفیای را که از آن حفاظت میکنند نشان میدهند.
قهرمان کتاب حاضر، جرج اسمایلی، در شش کتاب دیگر لوکاره، از جمله «دانشآموز شریف» و «دارودستهی اسمایلی» هم ظاهر میشود. کتاب «پیلهور، خیاط، سرباز، جاسوس» در سال 2011، با بازی گری اولدمن در نقش اسمایلی به فیلم درآمد. بسیاری از کتابهای دیگر لوکاره نیز در زمانهای مختلف به فیلم درآمدهاند.
کتاب «پیلهور، خیاط، سرباز، جاسوس» در سال 1974 چاپ شده و شرح اقدامات استاد جاسوسی، جرج اسمایلی، مأمور مخفی مسن و کمحرف است برای یافتن یک جاسوس شوروی که در سرویس مخفی اطلاعات انگلیس وجود دارد. از زمان چاپ، این کتاب تحسین منتقدان را برای تفسیر اجتماعی پیچیده و استفاده نکردن از عوامل مهیج و احساساتی دریافت کرده و یک جزء اصلی ژانر داستانهای جاسوسی به شمار میرود.
این کتاب به گفتهی بسیاری از منتقدان یک شاهکار، کتابی فوقالعاده و درعینحال بسیار پیچیده و مشکل است. سایتهای بسیاری برای توضیح داستان آن و همچنین اصطلاحاتی که نویسنده برای بخشهای مختلف سازمان اطلاعاتی بریتانیا، امآی6، به کار برده وجود دارند. جان لوکاره ادعا میکند که آن اصطلاحات همگی ساختهی او هستند. منتقدان بسیاری این کتاب را بهترین اثر لوکاره به حساب میآورند.

قسمتی از کتاب پیلهور، خیاط، سرباز، جاسوس:
مردان پیری هستند که به آکسفورد برمیگردند و جوانیشان را مییابند که از لابهلای سنگها آنها را به خود میخواند. اسمایلی یکی از این مردان نبود. ده سال پیش او ممکن بود احساسی داشته باشد ولی حالا نه. او درحالیکه از بودلیان میگذشت، بهطور مبهمی فکر کرد: من اینجا کار کردم. با دیدن خانهی معلم قدیمش در خیابان پارک، به یاد آورد که قبل از جنگ در یاغ دراز آن خانه، جبدی برای اولینبار پیشنهاد کرده بود که اسمایلی ممکن است مایل باشد، با یکی_دو نفر که من در لندن میشناسم، صحبت کند. با شنیدن زنگ ساعت برج که ساعت شش غروب را اعلام میکرد، اسمایلی متوجه شد که بیل هیدن و جیم پریدو فکر میکند که باید آن سالی که اسمایلی از آنجا رفت، به آنجا آمده و بعد به دلیل جنگ جمعآوری شده بودند و او با خود فکر کرد که آن دو آن زمان کنار هم چطور به نظر آمده بودند؟ بیل نقاش، اهل بحث و اجتماعی، جیم ورزشکار، مفتون حرفهای بیل. اسمایلی فکر کرد، در روزگار اوج آنها در سیرک، تفاوت بینشان تقریباً از بین رفته بود؛ جیم در کارهای فکری ماهر شد و بیل در صحنهی عملیاتی حریف هرکسی بود. فقط در آخر، آن تضاد قدیمی دوباره خود را نشان داد. اسب بارکش به اسطبلش برگشت، مرد متفکر به میزش.
باران قطرهقطره میآمد ولی اسمایلی نمیتوانست آنها را ببیند. او با قطار سفر کرده و از ایستگاه پیاده راه افتاده و در تمام راه از جادههای فرعی رفته بود؛ بلک ولز، کالج قدیمیاش، هرجایی، بعد شمال. به خاطر وجود درختان، غروب زودتر آمده بود.
وقتی اسمایلی به بنبستی رسید، باز توقف کرد و اطراف را زیر نظر گرفت. زنی با شالی روی شانههایش سوار بر دوچرخه از کنار او گذشت، درحالیکه از میان ستونهای نور چراغهای خیابان، هرجا که آنها نوارهای مه را شکافته بودند، بهنرمی میگذشت. زن از دوچرخهاش پیاده شد و در آهنیای را باز کرد و ناپدید شد. در طرف مقابل خیابان، هیکل سراپا پوشیدهای، سگی را راه میبرد، اسمایلی نمیتوانست بگوید که مرد است یا زن. به جز این، خیابان خالی بود و همینطور کابین تلفن عمومی. بعد ناگهان دو مرد از کنار او گذشتند، درحالیکه با صدای بلند در مورد خدا و جنگ صحبت میکردند. مرد جوانتر بیشتر حرف میزد. اسمایلی شنید که مرد مسنتر موافقت کرد و فکر کرد که احتمالاً او معلم پسر جوان است.
اسمایلی حصار بلندی را دنبال میکرد که پر از بوته بود. در نردهای، شمارهی پانزده روی لولاهایش نرم چرخید، یک در دو لنگه که فقط از یک طرف آن استفاده میشد. وقتی اسمایلی در را فشار داد، چفت آن شکسته بود. خانه خیلی عقب قرار داشت، بیشتر پنجرهها روشن بودند. در یکی از پنجرهها، در طبقهی بالا، مرد جوانی روی میزی خم شده بود. در دیگری، دو دختر به نظر مشغول جروبحث بودند و در سومی، زنی خیلی رنگپریده ویولا مینواخت، اما اسمایلی نمیتوانست صدای آن را بشنود. پنجرههای طبقهی همکف هم روشن بودند ولی پردههایشان کشیده بود. ایوان سرپوشیده کاشیکاریشده بود و در ورودی شیشههای رنگی داشت. روی ستون، یادداشتی قدیمی چسبیده بود: «بعد از ساعت 11 شب فقط از در کناری استفاده شود.»