معرفی کتاب: پارادوکس داستان
«پارادوکس داستان» با زیرعنوانِ چگونه اشتیاق ما به داستانگویی جوامع را میسازد و از بین میبرد، کتابی است نوشتهی جاناتان گاتشال که نشر کتابسرای همراز آن را به چاپ رسانده است. انسانها حیواناتی قصهگو هستند. داستانها باعث میشوند وجود جوامع امکانپذیر باشد. کتابهای بیشماری ویژگیهای مثبت داستان را برمیشمارند. اما جاناتان گاتشال، متخصص علم داستان، عنوان میکند که داستانسُرایی بُعد تاریکی هم دارد که دیگر نمیتوانیم نادیدهاش بگیریم. داستانسرایی، همان سنتی که تمدن بشری را بنا کرد، شاید عامل نابودیاش هم باشد.
ازاینگذشته، داستان اصلیترین راهی است که نهتنها رماننویسها و متخصصان حوزهی تبلیغات، بلکه مردم عادی از طریقش به دنبال تأثیرگذاری روی دیگران هستند.
اصلیترین کاری که انسانها انجام میدهند این است که راهشان را از میان تندباد کلمات به جلو باز میکنند و این کلمات عمدتاً در قالب ارائههای پاورپوینت، دفترچهی راهنما، کاربرگها یا فهرست مرتب نشدهاند. ما هر روز مقدار قابلتوجهی از وقتمان را صرف حرکت در میان روایتها میکنیم؛ از جوک بیمزهی یک بچه و غیبت توی سوپرمارکت گرفته تا کمپینهای بازاریابی یا سیاسی و چهار ساعت و خردهای که هر امریکایی پای تلویزیون وقت میگذارد و فصلهای کوتاه کتاب مقدس.
دلیلش این است که داستانها قدرتمندترین روش برای تأثیر گذاشتن بر ذهنهای دیگران هستند. آنها بهترین وسیلهای هستند که انسانها تاکنون کشف کردهاند و از طریقش میتوانند یکدیگر را جوری سخت تکان دهند که برای همیشه خم بمانند. این امر، هنگامیکه ظرفیت بالای داستان بهمنظور ترویج همدلی، تفاهم، نیکوکاری و صلح به کار گرفته شود، بسیار فوقالعاده است؛ اما جادوی تأثیرگذاریِ داستانگویی به همان اندازه در پراکندن بذر تفرقه، سوءظن و تنفر نیز مؤثر است.
داستانها بیشتر در قالب ابزاری ذهنی برای تغییر افراد دوروبرمان عمل میکنند تا جهان پیرامونمان. فرد داستانگو میپرسد: «چطور میتوانم روی مردم تأثیر بگذارم؟ چطور میتوانم ازشان پول بکَنَم؟ چطور میتوانم با زیبایی زندگی مات و مبهوتشان کنم؟ چطور میتوانم آنها را پیرو جهانبینی خودم کنم؟ چطور میتوانم بخندانمشان تا از من خوششان بیاید؟ چطور میتوانم رأیشان را به دست بیاورم؟ چطور میتوانم ازشان یک تیم بسازم؟چطور میتوانم دنیا را تغییر دهم؟» و داستان در این طیف قرار میگیرد؛ اهرمی طبیعی برای تأثیرگذاری بر مخاطبان و همراه کردنشان با این اهداف است. داستانها نیز، مثل همهی ابزارها، هم اهداف اولیه دارند و هم اهداف نهایی. داستانها ماشینهای تأثیرگذاری هستند که از مؤلفههایی قابل پیشبینی برای جلبتوجه مخاطب و خلق احساس در راستای نیل به هدف غاییشان بهره میبرند و این هدف غایی چیزی نیست جز تأثیرگذاری بر دیگران به اشکال و شیوههای گوناگون.
هیولاها همواره مثل یک هیولا رفتار میکنند؛ اما برای اینکه آدمهای خوب را به رفتار هیولاوار ترغیب کنی، اول باید برایشان داستانی تعریف کنی؛ دروغی بزرگ، توطئهای پلید، یک افسانهی سیاسی یا دینیِ مفصّل. باید برایشان از آن قِسم داستانهای جادویی تعریف کنی که کارهای بد را خوب جلوه دهد.
در پس همهی عواملی که ناهنجاریهای تمدن را باعث میشوند، مثل دوقطبیسازیهای سیاسی، تخریب زیستمحیطی، عوامفریبهای لجام گسیخته و جنگ و نفرت، همیشه به همان عامل اصلی برمیخورید: داستانی که ذهن را برمیآشوبد. اگر کتاب پارادوکس داستان بهنوبهیخود یک «نظریهی همهچیز» در باب رفتار انسانی نباشد، دستکم نظریهای در خصوص بدترین قسمتهایش است.
ضروریترین سؤالی که میتوانیم حالا از خود بپرسیم این سؤال پیشپاافتاده نیست که «چطور میتوانیم دنیا را با داستانها تغییر دهم؟» این است که: «چطور میتوانیم دنیا را از دست داستانها نجات دهیم؟»

قسمتی از کتاب پارادوکس داستان:
مسئلهی بزرگی که افلاطون در کتاب «جمهور» به آن میپردازد این است: انسانها چطور میتوانند با منطق زندگی کنند، به جای اینکه از بیمنطقی بمیرند؟ افلاطون هرگز سعی نمیکند این حقیقت را پنهان کند که پاسخهایش به این سؤالها تا سر حد تصور افراطی هستند. اول، افلاطون شاعرانِ رها ـ یعنی آنهایی که از بهکارگیری استعدادشان در جهت نیازهای حکومت سرپیچی میکنند ـ را از شهر اخراج میکند. دوم، احساساتبرانگیزترین شیوههای قصهگویی را ممنوع میکند و تعیین تکلیف برای مابقی موارد را به عهدهی پادشاه ـ فیلسوف میگذارد. بدین ترتیب، بخش زیادی از کتابهایی که از قبل در قفسهها بودند، میبایست دور ریخته شوند؛ اما سایر آثار هم باید سانسور، ویرایش و تغییر کاربری داده شوند. آماج اصلی این تغییرات ایلیاد و اودیسهی هومر خواهد بود؛ کتابهایی که برای یونانیان تقریباً حکم کتاب مقدس را داشت. بخشهایی طولانی از «جمهور» اختصاص پیدا کرده به توصیف یک مهمانی احمقانه که در آن کتابها را مثله میکنند. در این مهمانی، تمام آن قسمتهایی از این دو کتاب که افلاطون مخالفشان است ـ که تقریباً همهچیز را در بر میگیرد ـ یا اصلاح میشود، یا بازنگری یا حذف؛ تا اینکه درنهایت یک ایلیاد و ادیسهی سالم و مناسب به جا میماند.
افلاطون همچنین خواستار نظامی کمونیستی است که چیزی نمانده تا ویژگیهایش از مرز منطق خارج شود. او خواهان این است که هرگونه مالکیت خصوصی را لغو کند و همه را ـ از چاهکن گرفته تا پزشک ـ در یک سطح اقتصادی قرار دهد. از آنجایی که در آتن، زنان اساساً دارایی شوهرانشان تلقی میشدند، در این نظام، زنان به اشتراک گذاشته میشوند و بچههایی که از چنین ارتباطهایی به دنیا میآیند مشترکاً در یک جا پرورش مییابند (مقامات رسمی نیز با هدف اصلاح نژاد، برای افراد جفت مناسب پیدا خواهند کرد.) سپس، نظام افلاطون سعی خواهد کرد تا یک کمونیسم عاطفی برقرار کند که در آن عشق رمانتیک سنتی و همچنین عشق بین والدین و فرزندان برچیده میشود.
بهطورخلاصه، افلاطون میگوید که تنها راه چاره برای حل وخیمترین مشکلات بشریت، نابودی عشق است؛ عشق به اشعار زیبا، فرزندان، خواهران، برادران و همسران. افلاطون دریافته بود که برای تحقق این رؤیا ارادهی کافی در جهان وجود ندارد. بنابراین، برای عملی کردن چشمانداز بینقصش، باید تبعیت افرادی را به دست میآورد که آنقدر احمق هستند که منطق محض آنها را به حرکت وانمیدارد و چطور امکان داشت به این مهم دست یابد وقتی مسیری که راه به کمال دارد، اینچنین دردناک با ذات انسان در تضاد است؟