معرفی کتاب: هر روز یک قدم نزدیکتر
کتاب «هر روز یک قدم نزدیکتر» اثری استثنایی در حوزهی رواندرمانی است که برخلاف بسیاری از نوشتههای بالینی صرف، همزمان دو صدا را در خود جای داده است: صدای درمانگر (اروین یالوم) و صدای بیمار (با نام مستعار جینی). یالوم که پیشتر نیز با آثار روانشناسانه ـ ادبی خود چون «وقتی نیچه گریست» یا «مامان و معنای زندگی» شناخته شده، در این اثر کوشیده تا تجربهی درمانی را هم بهچشم فرآیندی بالینی ببیند و هم بهمثابهی سفری انسانی، صمیمی، پرتعامل و درعینحال دشوار بازنمایی کند.
کتاب به شیوهای غیرمتعارف ساختاربندی شده است: هر فصل یا جلسهی درمانی، دارای دو بخش است. در بخش اول، بیمار (جینی) روایتی از تجربهی همان جلسه ارائه میدهد و در بخش دوم، یالوم برداشت خود را از همان جلسه مینویسد. این تکنیک نهتنها شکاف میان برداشتهای ذهنی دو انسان را برجسته میکند، بلکه به خواننده اجازه میدهد تا درک کند رواندرمانی چگونه میتواند همزمان واقعی و مبهم، تأثیرگذار و ناکافی، شفاف و رازآلود باشد.
در بخشهای نخست کتاب، فضای درمان آکنده از شک و بیاعتمادی است. جینی نمیداند چرا باید بنویسد، چرا باید نزد یک درمانگر برود و اصلاً چه چیز درمان را ممکن میسازد. یالوم نیز نگران است که پروژهی نوشتن، روند درمان را مختل کند، چون بیمار ممکن است خودآگاهانه رفتار کند یا احساساتش را سانسور کند.
اروین یالوم
این مراحل آغازین، بیانگر مرحلهی مهمی از هر درمان روانتحلیلی یا اگزیستانسیال است: شکلگیری رابطهی درمانی یا همان ائتلاف درمانی. از خلال این مرحله، خواننده درمییابد که اعتماد متقابل، فرآیندی است تدریجی، شکننده و نیازمند مراقبت.
نکتهای بسیار ارزشمند در این اثر، استفاده از نوشتار بهعنوان ابزار درمان است. جینی با نوشتن میتواند احساساتی را که در حضور یالوم بیان نمیکند، بازگو کند. او در یادداشتهایش خشم، عشق، حس تحقیر، نیاز به دیده شدن و نیز حس عدم تعلق را افشا میکند. از سوی دیگر، یالوم با خواندن این نوشتهها نهتنها به دنیای درونی بیمار نزدیکتر میشود، بلکه خود نیز وادار میگردد به نقش خویش بهعنوان درمانگر بیندیشد.
در بخشی از کتاب، یالوم مینویسد: «خواندن نوشتههای جینی مثل دیدن پشت صحنه است؛ همهی آنچه در لحظه دیده نمیشد، اکنون آشکار شده: ترسها، خشمها، امیدهای خاموش.»
در بسیاری از بخشهای کتاب، نوعی تعارض بنیادین میان دو شخصیت وجود دارد: جینی از یک سو درمانگرش را میستاید و به او نیاز دارد، و از سوی دیگر از سلطه، قضاوت و نگاه بالا به پایین فرار میکند. او احساس میکند که در جایگاه بیمار، ضعیف و آسیبپذیر است و میخواهد این جایگاه را به چالش بکشد.
در همین حال، یالوم نیز گاه در نقش درمانگری حمایتگر و گاه منتقد ظاهر میشود. او از نزدیک شدن بیشازحد میترسد و گاه با تحلیل منطقی احساسات جینی، رابطه را از خطر «مرزناشناسی» دور میسازد.
این دوگانگیهای احساسی که در درمانهای بلندمدت رواندرمانی دیده میشوند، در این کتاب بادقت تمام بازنمایی شدهاند. این یکی از دلایل اصلی موفقیت این اثر در جامعهی رواندرمانگران است.
«هر روز یک قدم نزدیکتر» یکی از آثار پیشرو در حوزهی مستندسازی تجربیات درمانی است. این کتاب، مرز میان رواندرمانی و ادبیات را درمینوردد. مفهومِ همدرمانی یا مشارکت فعال بیمار در درمان را برجسته میکند. صداقت درمانگر را در مواجهه با شکستها و احساساتش ترویج میدهد و خواننده را به تأمل دربارهی زندگی، معنا، رابطه و خودشناسی دعوت میکند.
درنهایت، این کتاب بیش از آنکه کتابی دربارهی رواندرمانی باشد، کتابی است دربارهی رابطهی انسانی. رابطهای که از خلال درد، ترس، شرم، خشم و نیز صداقت، همدلی و گشودگی عبور میکند. این اثر نشان میدهد که رواندرمانی موفق، الزاماً به معنای یافتن راهحل نیست، بلکه گاه به معنای تحمل زندگی به گونهای اصیلتر است.
قسمتی از کتاب هر روز یک قدم نزدیکتر:
9 نوامبر
جینی
امروز موضوع بحث کردن با دیگران را مطرح کردم؛ مثلاً اینکه نمیتوانم با کارل دربارهی مسائل جدی حرف بزنم. این بخشی از ذات تکبُعدی من است و فکر میکنم با شما هم مثل او رفتار میکنم. پس برای اینکه بفهمم کارل چه حسی دارد، از شما میپرسم چه حسی دارید؟ و (باید میپرسیدم) هر دویتان چقدر در کنار من خواهید ماند؟ البته نگرانیام دربارهی کارل بیشتر است چون بیشتر احساسات و اعضا و زمان حیاتی من درگیر اوست.
وقتی پرسیدید از گروهدرمانی چیزی آموختهام یا نه، تعجب کردم. هیچکدام از تجربیات من به منزلهی پلهی ترقی یا پیشرفت نیست. حضورم در آن گروه صرفاً بهدلیل موقتی مصاحبت با دیگران بود، ولی بههرحال در گروه هم چندان به سؤالاتمان پاسخی داده نمیشد و اگر هم از من مستقیماً سؤالی میپرسیدند، جواب مناسبی نمیدادم. من مدام به گریه میافتم و در این دور باطل شبیه پوزخندی هستم. دیروز دوبار سکوت کردیم، ولی سکوتی پوچ. پرسیدید چه شده و جوابی ندادم.
خوشحال بودم که مدلین با شما حرف زده و احتمال دادم (از شما نپرسیدم) که به شما گفته من دختر خوبی هستم. اما من نمیتوانم بین جدی بودن و اعتراف کردن تمایز قائل شوم. وقتی او را در مهمانی دیدم، مثل دخترکی ناتوان بودم (مادرم به من گفته بود میتوانی در مهمانیها طوری رفتار کنی که انگار «وجود نداری»، ولی دائم یک جا نایست که مردم متوجه این موضوع بشوند. این شد که وقتی کارل در مهمانی حرف شما را پیش کشید و مدلین هم تمایل داشت بیشتر بداند، به او گفتم که سه سال است پیش شما میآیم و امسال دارم برایتان مینویسم. نه مجبور بودم این حرف را بزنم و نه میخواستم این کار بکنم، ولی وقتهایی که نمیدانم چه باید بگویم، هرچه را که ربطی به طرف مقابل داشته باشد به زبان میآورم.
حرف دیروزتان دربارهی اینکه همیشه باید حرف دلم را بزنم درست بود، ولی هیچ تأثیر احساسیای نداشت و در حد خواندن مقالهای توی مجله بود. نشد که من و شما موفق شویم با هم مرا درک کنیم. زیاد ناراحت نشدم.
به سمت ایستگاه که میرفتم، خوشبین بودم. در تصوراتم با کارل حرف زده بودم و همهچیز خوب پیش رفته بود. بعد هم در عالم خیال دیدم سفری کاری برایتان پیش آمده و جلسهی هفتهی آینده را به تعویق انداختید. من هم تماس گرفتم و برایتان تعریف کردم که چقدر همهچیز عالی پیش رفت.
میبینید ذهنم چطور از این شاخه به آن شاخه میپرد و از زیر تمام کارها و مشکلات جدی درمیرود؟