معرفی کتاب: فرضیه عشق

1 سال پیش زمان مطالعه 5 دقیقه

 

«فرضیه‌ی عشق» عنوان رمانی است نوشته‌ی اَلی هیزل‌وود که انتشارات کتاب کوله‌پشتی آن را به چاپ رسانده است. شخصیت اصلی این رمان اولیو اسمیت، یک دانشجوی پزشکی مصمم و سرسخت است. پس از یک سری اتفاقات ناگوار، او با منفورترین استاد دانشگاه ـ آدام کارلسن ـ یک قرار ملاقات ترتیب می‌دهد، با آنکه حس اولیه‌ای برایش اصلاً در کار نبوده است؛ اما حفظ این تظاهر کار سختی است و ناگهان چالش‌های بیشتری به‌وجود می‌آید و آینده‌ی تحقیقات او در خطر است. ازآنجایی‌که هر دو آن‌ها متوجه می‌شوند که احساسات آن‌ها چیزی نیست که در ابتدا وانمود می‌شد، آیا ممکن است بسیاری چیزها دچار ویرانی شوند؟

اولیو در حال کار روی پروژه‌ای است که به‌طور بالقوه می‌تواند به بیماران درگیر سرطان لوزالمعده فرصت جدیدی برای زندگی بدهد و راهی برای تشخیص زودتر بیماری در مرحله‌ای که پزشکان بتوانند کاری انجام دهند بیابد. این پروژه‌ی پزشکی برای او بسیار مهم است. اولیو به ارتباط عاشقانه‌ی پایدار باور ندارد، اما صمیمی‌ترین دوستش باور دارد و این همان چیزی است که اولیو را در وضعیت ترتیب دادن قرار ملاقات قرار می‌دهد؛ ملاقات با اولین مردی که سر راهش سبز می‌شود.

این کتاب در زمره‌ی رمان‌های عاشقانه‌ی معمولی با عاشق‌های مرد کلیشه‌ای قرار نمی‌گیرد. در ابتدا شخصیت مرد غیردوستانه و متخاصم به نظر می‌رسد اما بعداً معلوم می‌شود که او واقعاً مرد خوبی است و فقط اشتباه فهمیده شده است. در اینجا عمق داستان خیلی بیشتر از آن چیزی است که از یک رمان عاشقانه انتظار می‌رود. شیمی بین دو شخصیت اصلی نیز به‌خوبی درمی‌آید و دیالوگ‌ها هوشمندانه، خوش‌نوشته‌شده و معاصر هستند و شخصیت‌ها دوست‌داشتنی و بامزه‌اند.

همچنین فرضیه‌ی عشق از بُعدی دیگر مشکلاتی را که زنان در دانشگاه با آن مواجه هستند، سوءاستفاده از قدرت و تبعیض جنسیتی را بررسی می‌کند. رمانی که جنبه‌ی خلق سرگرمی در آن وزنه‌ا‌ی قوی‌ است و مخاطب از خواندن آن لذت می‌برد اگر چشم بر روی انتظارات خیلی والای ادبی بسته باشد.

قسمتی از رمان فرضیه‌ی عشق نوشته‌ی الی هیزل‌وود:

شماره‌ی سی و هفت، چیپس سیب‌زمینی سرکه‌نمکی فروخته شده بود. واقعاً هیچ توجیهی نداشت. اولیو قبلاً ساعت هشت شب هم آمده بود و حداقل یک بسته چیپس در دستگاه فروش خودکار اتاق استراحت باقی مانده بود. او یک ربع پیش به دنبال سکه‌هایش جیب پشت شلوار جینش را گشته و از پیدا کردن چهار سکه احساس پیروزی کرده بود. مشتاقانه منتظر این لحظه بود و تخمین زده بود تقریباً دو ساعت دیگر یک‌سوم کارش را تمام می‌کند و بنابراین می‌تواند بی بروبرگرد یکی از بهترین خوراکی‌هایی را که در طبقه‌ی چهارم عرضه می‌شد به خودش جایزه بدهد. فقط اینکه حالا هیچ چیپسی باقی نمانده بود. مشکل این بود که اولیو دیگر سکه‌اش را توی دستگاه گذاشته بود و خیلی هم گرسنه‌اش بود.

او شماره‌ی بیست‌وچهار را انتخاب کرد (شکلات توئیکس) که خوب بود. هرچند با اختلاف زیاد در میان مورد علاقه‌هایش نبود، به صدای افتادن خفه و تالاپ ناامیدکننده‌اش گوش داد که انگار پایین قفسه افتاده بود. بعد خم شد و آن را برداشت. با حسرت به بسته‌بندی طلایی براق آن کف دستش نگاه کرد.

با ردی از رنجش در صدایش زیر لب گفت: «کاش چیپس سرکه‌نمکی بودی.»

«بفرمایید.»

«وای!» تعجب کرد و بلافاصله در جایش چرخید. دست‌هایش جلوی بدنش بودند و آماده‌ی دفاع از خودش و حتی احتمالاً حمله بود، اما فقط آدام در اتاق استراحت بود. روی یکی از نیمکت‌های کوچک وسط نشسته بود و با چهره‌ای خوش‌رو و کمی بازیگوشانه به او نگاه می‌کرد.

اولیو ظاهر آرامی به خودش گرفت و دست‌به‌سینه شد. می‌خواست ضربان قلبش را آرام کند. «از کِی اینجایی؟»

«پنج دقیقه پیش. اینجا بودم وقتی اومدی.» با آرامش به او نگاه می‌کرد.

«چرا چیزی نگفتی؟»

آدام سرش را کج کرد. «من هم می‌تونم همین رو ازت بپرسم.»

اولیو دهانش را با دستش پوشاند و سعی کرد خون‌سردی‌اش را به دست بیاورد. «ندیدمت. چرا توی تاریکی کمین کردی؟»

«مثل همیشه لامپ‌ها سوخته.» آدام نوشیدنی‌اش را برداشت؛ یک بطری کوکاکولا بود و اولیو را به یاد جس، یکی از دانشجوهای تحصیلات تکمیلی می‌انداخت که از سخت‌گیری آدام در آوردن غذا و نوشیدنی به آزمایشگاهش شکایت داشت. او چیزی را از روی کوسن کنارش برداشت و به سمت اولیو گرفت. «بفرمایید. می‌تونی بقیه‌ی چیپسم رو بخوری.»

اولیو چشمانش را جمع کرد. «تو.»

«من؟»

«تو چیپسم رو دزدیدی؟»

دهان آدام منحنی شد. «متأسفم، می‌تونی هر چی باقی مونده بخوری.» به داخل بسته سرک کشید. «زیاد ازش نخوردم.»

اولیو مکث کرد و بعد به سمت کاناپه رفت و با بی‌اعتمادی بسته‌ی کوچک را پذیرفت و کنارش نشست. «فکر کنم متشکرم.»

آدام سرش را تکان داد و جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش سر کشید. اولیو سعی کرد به او خیره نشود و نگاهش را به زانوهایش بدوزد.

«باید کافئین بخوری اون هم ساعت...» اولیو نگاهی به ساعتش انداخت. «ده و بیست‌وهفت دقیقه‌ی شب؟» وقتی فکرش را می‌کردم، آدام اصلاً نباید با توجه به شخصیت مرزی شیکش کافئین می‌خورد بااین‌حال هر دویشان هر چهارشنبه با هم قهوه می‌خوردند. اولیو فقط مشوقش بود.

«به‌هرحال شک دارم زیاد بخوابم.»

«چرا؟»

«باید یه تعداد تحلیل لحظه‌ی آخری برای بودجه‌ی پژوهشی یک‌شنبه‌شب آماده کنم.»


متن..

فرضیه عشق

فرضیه عشق

کوله پشتی
افزودن به سبد خرید 309,000 تومان
0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط