معرفی کتاب: فراق بهشت
کتاب «فراق بهشت» نوشتهی لوسی جونز سفری است به قلب رابطهی گمشدهی انسان و طبیعت؛ تلاشی صمیمی و علمی برای پاسخ به پرسشی بنیادین که ذهن بسیاری از انسانهای معاصر را درگیر کرده است: چرا ما به طبیعت نیاز داریم و وقتی از آن جدا میشویم، چه چیزی را از دست میدهیم؟ این اثر که در سال 2020 منتشر شد، آمیزهای از علم، روایت شخصی، فلسفه و روزنامهنگاری است و با زبانی روشن و انسانی نشان میدهد که گسستن پیوند انسان با زمین، درخت، خاک و حیاتِ غیرانسانی، فقط یک تغییر در سبک زندگی نیست، بلکه نوعی بحرانِ روانی و فرهنگی عمیق است که سلامت ذهنی و احساسی بشر را تهدید میکند. لوسی جونز که پیشتر نیز با مقالاتی دربارهی محیط زیست، اکولوژی و روانشناسی طبیعت شناخته شده بود، در این کتاب با ترکیب پژوهشهای علمی و تجربههای شخصی، تصویری روشن از آنچه تمدن صنعتی از ما گرفته و از ما پنهان کرده، ارائه میدهد.
کتاب از دل بحران شخصی نویسنده زاده میشود. جونز خود در دورهای از زندگیاش دچار افسردگی و اضطراب عمیق بود، و در همان دوران، ارتباط دوبارهاش با طبیعت ـ با قدم زدن در پارکها، شنیدن آواز پرندگان، کاشتن گیاهان و لمس خاک ـ به نقطهی عطفی در بهبودیاش تبدیل شد. او که در ابتدا با ذهنی شکاک به سراغ این تجربه رفت، بهتدریج دریافت که طبیعت نوعی نیروی درمانگر دارد؛ نه به شکلی رازآلود یا شاعرانه، بلکه در سطح زیستشناختی، عصبی و روانی. همین تجربهی شخصی، نقطهی آغاز پژوهشی چندساله شد که او را به سراغ دانشمندان علوم اعصاب، روانشناسان، زیستمحیطگرایان، کشاورزان و فعالان اجتماعی برد تا بفهمد چگونه طبیعت بر مغز و روان ما اثر میگذارد و چرا دوری از آن تا این حد آسیبزاست.
لوسی جونز
در روایت جونز، طبیعت فقط پسزمینهای برای زندگی نیست، بلکه بستری حیاتی برای شکلگیری احساسات، همدلی و تعادل روان است. او با دقتی روزنامهنگارانه به سراغ دادههای علمی میرود و نتایج پژوهشهایی را که در دانشگاهها و مؤسسات معتبر انجام شده، نقل میکند: مثلاً مطالعاتی که نشان دادهاند قرار گرفتن در فضای سبز میتواند فشار خون را پایین بیاورد، سطح کورتیزول ـ هورمون استرس ـ را کاهش دهد و احساس آرامش را در مغز فعال کند. یا تحقیقاتی که ثابت کردهاند حتی تماشای تصاویر طبیعت روی صفحهی نمایش، در مقایسه با تصاویر شهری، بخشهایی از مغز را فعال میکند که با همدلی، خلاقیت و تمرکز ارتباط دارند. جونز با بهرهگیری از این یافتهها توضیح میدهد که ارتباط ما با طبیعت در ژنهای ما ریشه دارد؛ هزاران سال زندگی در تعامل با جهانِ طبیعی، ساختار عصبی و روانی ما را شکل داده و اکنون که در شهرهای بتنی، در میان آلودگیهای نوری و صوتی، در ساختمانهای بسته زندگی میکنیم، بدن و ذهنمان در نوعی تبعید زیستی به سر میبرند.
نویسنده در طول کتاب بارها به مفهوم فقدان طبیعت اشاره میکند، اصطلاحی که از واژهسازی مشهور ریچارد لوو (نویسندهی کتاب آخرین کودک در جنگل) وام گرفته و آن را گسترش میدهد. او معتقد است که ما نهفقط طبیعت را از زندگی خود حذف کردهایم، بلکه احساس معنوی و اخلاقیمان را نیز از آن جدا کردهایم. کودکان امروز، طبق آمار، کمتر از یکدهم زمانِ والدین خود را در فضای باز میگذرانند و همین موضوع سبب کاهش تمرکز، افزایش اضطراب و احساس بیتعلقی میشود. جونز مینویسد که طبیعت برای انسان همانند آینهای است که در آن معنا، فروتنی و پیوند را میبیند؛ وقتی این آینه شکسته شود، انسان تصویری از خود ندارد جز انعکاس مصنوعی در شیشهی سردِ ساختمانها.
زبانِ کتاب، برخلاف بسیاری از آثار علمی، صمیمی و قابل درک است. جونز از واژههای پیچیدهی دانشگاهی پرهیز میکند و مفاهیم علمی را با استعارهها و روایتهای ساده توضیح میدهد. وقتی دربارهی نقش میکروبیوم طبیعی صحبت میکند ـ یعنی آن مجموعهی شگفتانگیز از باکتریها و میکرو ارگانیسمهایی که بدن و روان ما را با محیط در ارتباط نگه میدارند ـ به جای استفاده از اصطلاحات دشوار، با توصیف لذتبخشِ باغبانی و لمس خاک، موضوع را در سطحی حسی و ملموس مطرح میکند. او نشان میدهد که قرار گرفتن در معرض میکروبهای طبیعیِ خاک و گیاهان نهتنها برای سیستم ایمنی مفید است، بلکه حتی با تغییر در ترکیب باکتریهای روده میتواند بر خلقوخو و اضطراب اثر بگذارد. چنین بخشهایی از کتاب، هم علمیاند و هم شاعرانه و این دوگانگی همان چیزی است که فراق بهشت را خواندنی و تأثیرگذار میکند.
درعینحال، جونز نگاهی اجتماعی و سیاسی نیز به موضوع دارد. او یادآور میشود که دسترسی به طبیعت امتیازی طبقاتی است. در محلههای ثروتمند، پارکها، درختان و فضاهای سبز بیشترند و در نتیجه ساکنان آن مناطق از سلامت روان و جسم بهتری برخوردارند، درحالیکه در محلههای فقیر، تراکم ساختمانها و آلودگی هوا بیشتر است و مردم کمتر فرصت لمس زمین یا شنیدن صدای پرنده دارند. از نظر جونز، این شکاف زیستمحیطی بخشی از بیعدالتی اجتماعی است که باید به رسمیت شناخته شود. او حتی به سیاستگذاران هشدار میدهد که غفلت از طبیعت، نوعی تبعیض است و شهرهایی که برای درخت، پارک و باغچه بودجه اختصاص نمیدهند، درواقع سلامت روانی شهروندان خود را فدا میکنند. درنتیجه، کتاب به نوعی مانیفستِ اخلاقی نیز تبدیل میشود: دفاع از طبیعت بهمثابه دفاع از عدالت و سلامت عمومی.
منتقدان این ویژگی را ستودهاند. نشریاتی چون تایمز، گاردین و پابلیشرز ویکلی کتاب را اثری دلگرمکننده، روشنگر و ضروری توصیف کردهاند. بسیاری نوشتهاند که فراق بهشت بهموقع منتشر شد؛ درست در دورانی که بحرانهای زیستمحیطی، همهگیری جهانی و انزوای اجتماعی انسانها را از زمین دورتر کرده بود. برای بسیاری از خوانندگان، این کتاب یادآور شد که سلامت روان فردی نمیتواند جدا از سلامت سیاره باشد. اگر زمین بیمار شود، ذهن ما نیز بیمار میشود. این پیامِ محوری و اخلاقی، ستون اصلی کتاب است.
قسمتی از کتاب فراق بهشت نوشتهی لوسی جونز:
خیلی از ما بزرگ میشویم درحالیکه ارتباطمان با طبیعت تضعیف شده است. از بچگی به ما یاد دادهاند که از زمین، طبیعت و جانداران ساکن آن جداییم. به جای شگفتزده شدن از کرمهای خاکیِ چندشآور اما جالب، یا عنکبوتهایی که جفت خودشان را میخورند، یا از رفتار عجیب فاختهها، دلمان میخواهد خودمان را عقب بکشیم و فقط احساس انزجار میکنیم ـ مخصوصاً نسبت به حیواناتی که در شهرها با ما زندگی میکنند: مثل روباهها، موشها و زنبورهایی که در نگاه انسانمحورمان موجودات موذی و آفت هستند.
هر چیزی را که در آن کلاس خشک و بیروح زیستشناسی و در آزمایشگاهی کهنه و خاکگرفته دربارهی فتوسنتز و پیوندهای ناگسستنی حیات یاد گرفتیم، به کلی فراموش میکنیم. اما با این کار، درواقع رابطهای حیاتی را نادیده میگیریم که میتواند به رشد ذهنی و حتی عملکرد مغزمان کمک کند.
در گذار از کودکی به نوجوانی، آن پیوند اولیهام با طبیعت ـ و شگفتزدگی مکررم از جهان بیرون ـ را از دست دادم. فکر میکنم در دورانی که معاشرت، دوستیابی، بررسی مرزها و شکلگیری هویت میشوند اولویتهای اصلیمان، چنین اتفاقی رایج و متداول باشد. در دههی 1990، وقتی که نوجوان بودم و در فضای آشفته و درهمبرهم آن دوره برای خودم سر میکردم، شگفتزده شدن از طبیعت چندان جالب و باحال به نظر نمیرسید. برای من ورود به بزرگسالی، مثل خیلیهای دیگر، پرتلاطم بود؛ وقتی رفتارهای خودتخریبگر در من ریشه دواند و علائم فیزیکی استرس و ناآرامی مثل اگزما و زونا را تجربه کردم. البته آشفتگیهای هورمونی و زیستی و همینطور ناآرامی و تنشهای عاطفی این دوره بههرحال وجود داشتند، اما حالا با نگاه به آن روزها و نقشی که طبیعت در اواخر بیست سالگی در بهبودیام داشت، میبینم قطع شدن ارتباط من با طبیعت احتمالاً بیتأثیر نبوده است. این جدایی واقعاً به نفع من نبود.