معرفی کتاب: عشق و فقدان در زندگی و در درمان
«عشق و فقدان در زندگی و در درمان» کتابی است نوشتهی لیندا شِربی که نشر قطره آن را به چاپ رسانده است. عشق، برخلاف فقدان، جبری نیست، اما بدون آن، زندگی رضایتبخش نخواهد بود. روابطِ عمیق و ریشهدار لازمهی رشد و رضایتمندی انسان است. عشق و فقدان در طول زندگی به هم گره میخورند و همیشه بهنوعی حاضرند؛ و همانطور که عشق و فقدان در زندگی حضور دارند در درمان نیز حضور دارند. هر رابطهی درمانی با این فرض آغاز میشود که پایانی بر آن هست. از اولینباری که بیمار پا به اتاق درمان میگذارد، روانکاو و او میدانند که روزی خداحافظی خواهند کرد. در طول دورهی درمان، عواطف بسیاری میان بیمار و روانکاو بروز میکند، از جمله احساس علاقه و عشق. بیمار و روانکاو هر دو ممکن است با فقدان مواجه شوند، نهتنها فقدان ناشی از پایان خودِ درمان، بلکه فقدانهایی که در زندگی آنها رخ میدهد، اعم از طلاق، صدمات جسمانی، پیری یا مرگ.
تمرکز اصلی کتاب بر این مسئله است که چگونه تجارب مستقل عشق و فقدان بیمار و درمانگر و نیز عشق و فقدانی که این دو در اتاق درمان تجربه میکنند، با هم میآمیزند و بر هم اثر میگذارند. در اتاق درمان همواره دو نفر حضور دارند و این دو، درعینحال که زندگی خودشان را دارند، رابطهی متقابلی نیز بینشان برقرار است. بنابراین در هر لحظه، هم بیمار و هم روانکاو، در سطح خودآگاه و ناخودآگاه، تحت تأثیر تعاملات، پیشینه، پویاییهای روان و شرایط زندگی فعلی خود و نزدیکانشان هستند و همهی این عوامل همزمان افکار، احساسها، تعارضها و خیالپردازیهایی را در هر دو نفر برمیانگیزند. عشق و فقدان در زندگیِ یکی از آنها بر دیگری تأثیر میگذراد، خواه این تأثیر در سطح خودآگاه اتفاق بیفتد یا ناخودآگاه.
روانکاوان مدتهاست به این باور رسیدهاند که پیشینه و تعارضات خود درمانگر باید پیش از ورود به اتاق درمان، بررسی و درک شود. روانکاوانِ پیشین اغلب نگران تأثیرگذاری این دو مورد بر وضعیت درمان بودند، درحالیکه روانکاوان معاصر به تعامل مستمر خودآگاه و ناخودآگاه بین درمانگر و درمانجو توجه بیشتری دارند. هر دو دیدگاه مهماند و باید در هر درمانی مدنظر قرار گیرند.
تابهحال از خودتان پرسیدهاید که در ذهن روانکاوان چه میگذرد؟ آیا تصور کردهاید که اگر عزیزترین فرد زندگیتان را از دست بدهید چه میشود؟ در این کتاب، لیندا شربی که هم روانکاو است و هم زنی که همسرش را از دست داده، خواننده را به درون دنیای تجارب هیجانانگیز یک روانکاو میبرد و نشان میدهد چگونه تجارب مستقل عشق و فقدانِ بیمار و درمانگر و نیز عشق و فقدانی که این دو در اتاق درمان تجربه میکنند، با هم میآمیزند و بر هم اثر میگذارند. این کتاب از دو جنبه منحصربهفرد است: نخست آنکه بر وضعیت زندگی روانکاو در حین درمان تمرکز میکند و نشان میدهد که این وضعیت چگونه هم بر روانکاو و هم بر نحوهی درمان اثر میگذارد و این موضوعی است که چندان در پژوهشهای روانکاوی مورد توجه قرار نگرفته است؛ دوم اشتیاق نویسنده برای بیان فقدانی است که شخصاً در زندگیاش تجربه کرده است. نویسنده با بهرهگیری از روایت زندگی بیماران و درآمیختن آن با داستان زندگی خودش کتابی را آفریده که هم برای درمانگران مفید و پربار است و هم ذهن داستاندوستان را نوازش میکند.

قسمتی از کتاب عشق و فقدان در زندگی و در درمان:
در اکتبر 2006، کارولین یکی از مهمترین رؤیاهایش را دید، رؤیایی که ما آن را «رؤیای کُمُد» نامیدیم و بارها و بارها به آن بازگشتیم.
«من وارد اتاقخواب دوران بچگیم میشم. غیر از تخت، هیچ چیزی اونجا نیست. یک اتاق ساده و بیروح. با کف چوبی. وسایلم کجاست؟ مضطرب میشم. کامپیوترم کجاست؟ کشوهام کجاست؟ توی زندگی واقعی، هفتهای یکبار کشوها رو نگاه میکردیم تا مطمئن شیم همهچیز سر جاشه. میدوم میرم توی اتاق پدر و مادرم. مادرم از وحشت من تعجب میکنه. نمیدونه وسایل من کجاست؛ خیلی هم براش مهم نیست. میگه شاید اونها کمد رو لازم داشتن و بردنش، یا اینکه بردن روکشش رو عوض کنن. خب اگه اینطوری باشه، پس وسایلم کجاست؟ باید کامپیوترم رو پیدا کنم. همهچیزم توی کامپیوتره. لپتاپم رو پیدا میکنیم. خیالم راحت میشه و میبرمش توی اتاقم. وقتی دارم میرم، بابام میگه: تو چیزی لازم نداری. کمدت سرجاشه. برگرد توی اتاقت. کمد رو باز میکنم. نفسنفس میزنم. کاملاً خالیه. هیچچی توش نیست. رنگش رفته. چوبش فرسوده شده. کهنه شده. هم احساس غم میکنم و هم دلسوزی. اگه وسایلم پیدا بشه، میذارمشون همینجا روی زمین. نگهشون میدارم پیش خودم. حتی اگه فقط همین کف زمین رو داشته باشم، بازم نگهشون میدارم. بعد میرم توی کمد و همونجا میشینم و هقهق گریه میکنم. بابا میآد و در کمد رو باز میکنه. عصبانیه. میگه: «بسه دیگه! گریه نکن!» میترسم و بیدار میشم. کارولین مکث میکند، غم در اتاق سنگینی میکند. ادامه میدهد: «هیچ حرفی نمیزنیم. برای همین دائم خرید میکنم. هرچی میخرم بازم کمه. انگار این رؤیای مهمی از دوران کودکیِ فقیرانهی منه. خیلی احمقانه است که فکر میکنم میتونم اون کمد رو پر کنم، یا اینکه میتونم این خلاء رو پر کنم.
در تلاشی ناموفق، سعی میکنم ناامیدی رؤیای کارولین را در قالب کلمات بیان کنم و میگویم: «این رؤیا خیلی ناراحتکننده است. تو، غیر از کمد، هیچ جایی رو نداری. وسایلت هم باید کف زمین باشن.»
«کاش میتونستم مثل اون کودکِ توی رؤیام گریه کنم. پدرم هم مثل میلتون اجازه نمیداد گریه کنم و کامپیوتر، درونیات من و همهی دانستههای من بود. وقتی پیداش کردم، آروم شدم؛ اما من کامپیوتر رو بغل نکردم. کامپیوتر تمام چیزی بود که داشتم، غیر از اون، دیگه هیچی برام نمونده بود. کامپیوتر رو برداشتم و رفتم داخل کمد و اونجا رو تبدیل کردم به خونهم. یه جای خاص برای خودم.»
«خلاء عاطفیای که توی رؤیات هست خیلی طاقتفرساست.»