معرفی کتاب: شوهر من
«شوهر من» عنوانِ مجموعه داستانی است نوشتهی ناتالیا گینزبورگ که نشر نی آن را به چاپ رسانده است. در این مجموعه، داستانهایی چون «جادهای که به شهر میرود»، «فقدان»، «شوهر من» و «برج قوس» گردآوری شدهاند. گینزبورگ بهعنوان یکی از نویسندگان برجستهی قرن بیستم ایتالیا شناخته میشود که آثارش به بررسی روابط انسانی، خانواده و مسائل اجتماعی با نگاهی ظریف و روانشناختی میپردازد. داستانهای او اغلب با زبانی ساده و صمیمی نوشته شدهاند؛ اما در پسِ این سادگی، عمق و پیچیدگیهای احساسی و روانی نهفته است.
داستانِ «شوهر من»، حول محور شخصیتهای اصلی ـ یک زن و شوهر ـ میچرخد. گینزبورگ در این داستان به بررسی رابطهی بین این دو شخصیت و تحولات احساسی و روانی آنها میپردازد. داستان با توصیف زندگی روزمرهی این زوج شروع میشود و بهتدریج به لایههای عمیقتر رابطهی آنها نفوذ میکند.
زن شخصیت اصلی داستان است که روایت از دیدگاه او پیش میرود. او زنی است که درگیر احساسات و افکار پیچیدهای نسبت به شوهرش است. شوهرش فردی است که به نظر میرسد از نظر احساسی از او فاصله گرفته و درگیر کار و مسائل خارج از خانه است. این فاصلهگیری احساسی باعث میشود که زن احساس تنهایی و بیتوجهی کند.
در طول داستان، زن تلاش میکند تا با این احساسات مقابله کند و رابطهاش با شوهرش را بهبود بخشد. او سعی میکند با شوهرش صحبت کند و به او نزدیکتر شود، اما به نظر میرسد که شوهرش چندان تمایلی به این نزدیکی ندارد. این عدم تمایل شوهر باعث میشود که زن بیشتر احساس ناامیدی و سردرگمی کند.
گینزبورگ در این داستان بهخوبی نشان میدهد که چگونه عدم ارتباط و فاصلهگیری احساسی میتواند رابطهای را تحت تأثیر قرار دهد. او با نگاهی دقیق و ظریف، احساسات و افکار شخصیتها را به تصویر میکشد و خواننده را با دنیای درونی آنها آشنا میکند.
ناتالیا گینزبورگ بهعنوان نویسندهای شناخته میشود که سبک نوشتاری ساده و صمیمیای دارد. او در داستانهای خود از جملات کوتاه و مستقیم استفاده میکند و بهندرت از توصیفات پیچیده و طولانی بهره میبرد. این سبک نوشتاری باعث میشود که داستانهای او برای خواننده قابلفهم و جذاب باشند.
در داستان «شوهر من»، گینزبورگ از همین سبک نوشتاری استفاده میکند. او با جملات کوتاه و مستقیم، احساسات و افکار شخصیتها را به تصویر میکشد و خواننده را با دنیای درونی آنها آشنا میکند. این سبک نوشتاری باعث میشود که خواننده بهراحتی با شخصیتها ارتباط برقرار کند و احساسات آنها را درک کند.
قسمتی از کتاب شوهر من نوشتهی ناتالیا گینزبورگ:
بیستوپنج سالم بود که ازدواج کردم. مدتها میشد که آرزو داشتم ازدواج کنم و اغلب با حس افسردگی دلسردکنندهای فکر میکردم شانس زیادی در این مورد ندارم. هم از پدر یتیم بودم و هم از مادر، و با خالهی پیر و خواهرم در شهرستان زندگی میکردم. زندگیمان یکنواخت بود و جز تمیز کردن خانه و گلدوزی رومیزیهای بزرگی که بعداً نمیدانستیم با آنها چه کار کنیم مشغولیت خاصی نداشتیم. خانمهایی هم برای دید و بازدید میآمدند آنجا و مدتی باهاشان دربارهی آن رومیزیها حرف میزدیم.
مردی که از من تقاضای ازدواج کرد اتفاقی آمد پیشمان. خیال داشت مزرعهای را بخرد که متعلق به خالهام بود. نمیدانم چطور از وجود این مزرعه باخبر شده بود. پزشک محلی دهکدهی کوچکی بود در حومهی شهر؛ اما در نوع خودش به حد کافی ثروتمند بود. با اتومبیل آمده بود و از آنجایی که باران میبارید خالهام گفت برای ناهار بماند. چندینبار دیگر هم آمد و بالاخره از من خواست زنش بشوم. برایش توضیح دادم که من ثروتمند نیستم؛ اما گفت برای او این موضوع اهمیتی ندارد.
شوهرم سیوهفت سال داشت. قد بلند بود و نسبتاً شیکپوش، با موهایی تقریباً جوگندمی و عینک طلایی. جدی، خوددار و فرز بود و با این خصوصیات مردی شناخته شده بود که به معالجهی بیماران میپرداخت. بهطرز عجیبی اعتمادبهنفس داشت. دوست داشت دستش را زیر یقهی کتش بگذارد، در اتاقی بایستد و در سکوت بادقت نگاه کند.
وقتی با او ازدواج کردم به جز چند کلمه، حرفی با او ردوبدل نکرده بودم. نه مرا بوسیده بود، نه برایم گل آورده بود و نه هیچکدام از کارهایی را کرده بود که یک نامزد انجام میدهد. فقط میدانستم که در حومهی شهر زندگی میکند، در خانهای بزرگ و بسیار قدیمی که با باغی وسیع احاطه شده بود، به همراه نوکری جوان و خشن و کلفتی پیر به اسم فلیچیتّا. نمیدانستم چه چیزی در وجود من او را مجذوب کرده یا تحت تأثیر قرار داده بود. آیا بهطور ناگهانی عاشقم شده بود، یا اینکه خیلی ساده خواسته بود ازدواج کند. بعد از آنکه از خاله جدا شدیم، مرا سوار اتومبیل گلآلودش کرد و شروع کرد به رانندگی. جادهی یکنواخت با عبور از کنار درختان ما را به طرف خانه میبرد. آنوقت بود که نگاهش کردم. برای مدتی طولانی با کنجکاوی، شاید هم با نوعی گستاخی، با چشمهایی کاملاً گشوده از زیر کلاه نمدیام نگاهش کردم. به طرفم برگشت و لبخند زد، دست لخت و سردم را فشرد، گفت: «باید کمی با هم آشنا بشیم.»