معرفی کتاب: شاه کرنشکنان میکُشد
کتابِ «شاه کرنشکنان میکُشد» نوشتهی هرتا مولر یکی از مهمترین آثار این نویسندهی برجستهی آلمانیزبان است. این کتاب را میتوان نوعی اتوبیوگرافی ادبی دانست، اما نه در قالب مرسوم خاطرهنویسی یا زندگینامهنویسی خطی. مولر در این اثر، با زبانی شاعرانه و گزنده، از پیوند میان زندگی شخصی، زبان و سیاست سخن میگوید. عنوانِ کتاب ـ شاه کرنشکنان میکُشد ـ خود استعارهای تلخ و هولناک است که نشان میدهد چگونه ساختارهای قدرت و استبداد ظاهری فریبنده دارند، اما در باطن سرکوب و مرگ را به همراه میآورند. مولر در این کتاب نه فقط از تجربههای شخصی خود عنوان نویسندهای متولد رومانی و زیسته در سایهی دیکتاتوری چائوشسکو حرف میزند، بلکه گسترهای وسیعتر از مفاهیمی چون هویت، زبان، ادبیات، ترس، خاطره و شکنندگی انسان را میکاود.
نقطهی آغاز این کتاب، بازگشت مداوم مولر به پرسش بنیادین از نقش زبان و نوشتن است. او در جایجای اثر نشان میدهد که زبان برای او نه فقط ابزار بیان، بلکه سلاحی برای بقا دربرابر استبداد بوده است. مولر روایت میکند که چگونه در دوران جوانی و زندگی در رومانی، زبان آلمانیاش همزمان برای او پناهگاهی درونی و میدان نبردی بیرونی بود. در جامعهای که زبان رسمی رومانیایی بود و او از اقلیت آلمانیزبان محسوب میشد، سخن گفتن و نوشتن به آلمانی به معنای به حاشیه رانده شدن و متفاوت بودن بود. این تجربهی زیسته به او آموخت که زبان همیشه بار هویتی و سیاسی دارد و هیچگاه نمیتواند بیطرف باشد.
هرتا مولر
مولر با ساختاری پارهپاره و قطعهوار، خاطرات، تأملات فلسفی، اندیشههای ادبی و روایتهای شخصی را در کنار هم قرار میدهد. همین سبک قطعهوار، متن را شبیه به موزاییکی میسازد که اجزای گوناگون آن، تنها در کلیتشان معنا پیدا میکنند. برای مثال، مولر بارها از صحنههای کودکی خود در دهکدهای آلمانیزبان در رومانی یاد میکند: تصاویر مادر، پدر، مدرسه و حتی اشیاء روزمره در ذهن او به استعارههایی بدل میشوند که بار معنایی سیاسی و وجودی دارند. او نشان میدهد چگونه حتی سادهترین جزئیات زندگی روزمره، در سایهی یک نظام سرکوبگر، معنایی مضاعف مییابند.
یکی از محورهای اصلی کتاب، بازتاب تجربهی زندگی تحت نظارت و سرکوب پلیس مخفی رژیم چائوشسکو است. مولر مینویسد که چگونه بارها تحت بازجویی و تهدید قرار گرفته و دوستان و نزدیکانش از سوی پلیس مخفی تعقیب میشدند. او شرح میدهد که زندگی در چنین شرایطی چگونه به شکل مداوم از اضطراب و ترس تغذیه میشود. ترسی که نه فقط جسم، بلکه روح و زبان را نیز در بر میگیرد. مولر میکوشد در این کتاب نشان دهد که سرکوب سیاسی تنها به ساحت عمومی و اجتماعی محدود نمیشود، بلکه به لایههای عمیق زندگی شخصی و حتی روابط عاطفی انسانها نفوذ میکند. در این فضا، اعتماد نابود میشود، دوستیها مسموم میشوند و حتی کلمات آلوده میگردند.
در کنار این جنبهی سیاسی، «شاه کرنشکنان میکُشد» اثری دربارهی ادبیات و نوشتن است. مولر توضیح میدهد که نوشتن برای او چگونه به یک ضرورت بدل شد؛ ضرورتی برای بقا و مقاومت. او بارها اشاره میکند که ادبیات تنها امکان او برای فرار از سکوت تحمیلی بود؛ اما این فرار، خود نوعی خطر را نیز به همراه داشت، چراکه هر واژهای میتوانست دستاویزی برای تعقیب و مجازات باشد. بااینحال، او نوشتن را رها نکرد و همین امر بعدها به یکی از دلایل مهاجرتش به آلمان غربی در سال 1987 بدل شد. در بخشهایی از کتاب، مولر از خود میپرسد: «آیا نوشتن به معنای خیانت به خاموشی اطرافیان است یا تنها راه برای بازگویی حقیقت؟» این پرسش بیپاسخ، هسته اصلی تأملات او درباره ماهیت ادبیات را شکل میدهد.
خواننده در این کتاب نهتنها با تجربههای شخصی مولر آشنا میشود، بلکه با تصویری کلیتر از سرنوشت انسانهایی مواجه میشود که زیر سایهی دیکتاتوری زیستهاند. او بهخوبی نشان میدهد که سرکوب سیاسی پدیدهای انتزاعی نیست، بلکه تأثیر مستقیم بر زندگی روزمره، روان فردی و جمعی و حتی بر زبان دارد. به همین دلیل، کتاب او فراتر از مرزهای جغرافیایی رومانی و آلمان میرود و به تجربهای جهانشمول دربارهی قدرت و سرکوب بدل میشود.
از سوی دیگر، این اثر دریچهای برای فهم بهتر سایر آثار مولر است. بسیاری از مضامینی که او در رمانها و داستانهای کوتاهش مطرح کرده، در این کتاب روشنتر و مستقیمتر بیان شدهاند. به همین دلیل، منتقدان اغلب «شاه کرنشکنان میکُشد» را کلید ورود به جهان فکری و ادبی هرتا مولر میدانند. این کتاب، پلی است میان زندگی شخصی نویسنده و آثار داستانیاش؛ پلی که به خواننده امکان میدهد بفهمد چگونه تجربهی زیسته به ادبیات بدل میشود.
قسمتی از کتاب شاه کرنشکنان میکُشد:
در روزگار دیکتاتوری جلسهها بخشی عمده از وقت مردم را میگرفتند. در این جلسههای پرشمار تصویری عیان از گفتار در جامعهی نظارتیمراقبتیِ رومانی بروز میکرد. ای بسا این امر منحصر به دیکتاتوریِ رومانی نباشد. سخنرانان هر چیز حقیقی و نجوای شخصی و جنبش فردی را در نطفه خفه میکردند. فقط میدیدم و میشنیدم که چهرههایی که خود را از فردفرد انسانها جدا کرده و در اختیار سازوکارِ جایگاه سیاسیای گذاشتهاند که مایهی ترقی شغلیشان است. ایدئولوژی دستگاه حاکم رومانی محدود میشد به بتسازی از شخص چائوشسکو. کارگزارانِ دستگاه میکوشیدند مشرب سوسیالیستیشان را به همان شیوههایی رواج بدهند که در زمان کودکی روحانیِ روستا میکوشید خداترسی را توی کلهمان فرو کند. شیوه چنین بود: خداوند بر همهی کارهایت آگاهی دارد؛ زیرا که اوست لایزال و واقف بر همهچیز و همهکس. پرترهی دیکتاتور را در هزاران نسخه در سراسر کشور پراکنده بودند و همراه با صدایش به مردم حُقنه میکردند. بنا بود آن صدا با پخش مدامِ سخنرانیهایش در رادیو و تلویزیون، هر روز بهسان اهرمی نظارتی، ترس به جان بیندازد. آن صدا به گوش مردم سخت آشنا بود، مانند صدای غرش باد و بارش باران؛ همانطور که شیوهی بیان و اطوار همراهش هم به اندازهی مو و چشمان و بینی و دهان دیکتاتور آشنا بود. تکرار چندبارهی همان حرفهای همیشگی مثل سر و صدای اشیا به گوش همه آشنا بود اما تکرار همان حرفها در سخنرانی دیگر تضمین اعتبارشان نبود. ازاینرو کارگزاران دستگاه میکوشیدند هنگام حضور در مکانهای عمومی از کردار و اطوار چائوشسکو تقلید کنند.