معرفی کتاب: دو زن
رمانِ «دو زن» یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین آثار آلبرتو موراویا، نویسندهی پرآوازهی ایتالیایی است که نخستینبار در سال 1957 منتشر شد و بهسرعت جایگاهی ویژه در ادبیات جنگ و رمانهای ضد فاشیستی یافت.
موراویا در این رمان از زاویهای انسانی و عاطفی به جنگ نگاه میکند. او جنگ را نه صرفاً مجموعهای از نبردها و سیاستها، بلکه تجربهای میبیند که عمیقترین لایههای زندگی روزمرهی مردم عادی را متلاشی میکند. شخصیتهای اصلی او زنانی هستند که قربانی مستقیم این خشونت تاریخی میشوند؛ زنانی که هم دربرابر ویرانی بیرونی و هم دربرابر تزلزل درونی مقاومت میکنند.
نویسنده جنگ را بهچشم نیرویی مینگرد که همهچیز را فرو میریزد: خانه، شهر، اخلاق و حتی روابط انسانی. او نشان میدهد که چگونه جنگ مردم عادی را از نقشهای طبیعیشان جدا میکند و آنان را به موجوداتی درگیر بقا بدل میسازد. در رمان، حتی روستا که بهظاهر میتوانست پناهگاهی امن باشد، به مکانی مملو از ترس و ناامنی بدل میشود.
یکی از مهمترین پیامهای رمان، نمایش وضعیت زنان در جنگ است. آنان بیش از دیگران قربانی خشونت، تجاوز و فقدان امنیت میشوند. موراویا در ماجرای کلیسا این واقعیت را با شدتی تکاندهنده بیان میکند؛ رویدادی که نشان میدهد چگونه زنان هم از دست دشمن و هم از نیروهایی که قرار است آنان را آزاد کنند نیز آسیب میبینند.
آلبرتو موراویا
موراویا نویسندهای است که همواره بهخاطر سبک رئالیستی و نگاه انتقادیاش شناخته میشود. در «دو زن»، او با زبانی ساده، بیپیرایه و بیآنکه به زرقوبرق ادبی متوسل شود، واقعیتی عریان را بازتاب میدهد. روایت او سرشار از جزئیات ملموس است؛ از بوی نان خشک و دود بمباران گرفته تا ترس در نگاه دختر نوجوان. این سبک ساده و صریح موجب میشود که خواننده خود را بهطور مستقیم در دل وقایع احساس کند.
نویسنده همچنین در پرداخت شخصیتها به روانکاوی نزدیک میشود. او انگیزهها، ترسها و تغییرات روحی قهرمانانش را بادقتی ظریف ترسیم میکند بهگونهایکه خواننده میتواند لمس کند که چگونه زخمی روحی میتواند درونیترین ابعاد شخصیت را تغییر دهد.
آلبرتو موراویا همواره به نقد اجتماعی، روانکاوی شخصیتها و نمایش فساد اخلاقی جامعه بورژوایی شناخته میشود؛ اما در «دو زن» او رویکردی متفاوت و انسانیتر اتخاذ میکند. این رمان فقط تصویری از فساد یا پوچی نیست، بلکه شهادتی بر رنج مردم عادی در شرایطی است که خود هیچ نقشی در شکلگیری آن نداشتهاند. بههمیندلیل، این اثر از محبوبترین و در دسترسترین رمانهای موراویاست. اثری که به ما یادآوری میکند که ادبیات، فراتر از سرگرمی یا تخیل، ابزاری برای شهادت دادن به حقیقت است؛ حقیقتی که گاه تلخ و هولناک است، اما بیان آن برای بقای حافظه جمعی و جلوگیری از تکرار تاریخ ضرورت دارد. به همین دلیل، «دو زن» همچنان اثری زنده و پرخواننده است و پس از گذشت دههها همچنان الهامبخش بحثهای اخلاقی، اجتماعی و هنری باقی مانده است.
قسمتی از کتاب دو زن نوشتهی آلبرتو موراویا:
من بیست سال چیزی جز تعریف و حرفهای خوب دربارهی دولت نشنیده بودم و گرچه گاهگاهی اشتباهاتی میدیدم ولی بهخاطر مغازهام و همچنین چون هیچوقت علاقهای به سیاست نداشتم فکر میکردم هرچه گفته و انجام شده درست بود، و بیعلت نبود که روزنامهها همیشه با دولت موافق بودند و حتماً دلیلی برای همصدایی با آن داشتند و ما مخلوقهای جاهل و نادان نبایستی در کاری که از آن سر در نمیآوریم دخالت میکردیم. اما حالا میکله همهچیز را انکار میکرد. او دربارهی فاشیسم و فاشیستها حرف میزد و هرچه را که روزنامهها میگفتند رد میکرد. در طول بیست سال هیچ اتفاق خوب و مهمی در ایتالیا نیفتاده و همهچیز اشتباه بود. بنابر حرفهای میکله در حقیقت موسولینی و وزرایش و همه آدمهای کلهگنده جزء دستهی تبهکاران و گانگسترها بودند. این چیزی بود که او گفت، گانگستر. از این حرفها که او با اعتمادبهنفس کامل و بیتفاوتی و آرامی میزدی من از تعجب دهانم باز میماند. همیشه در گوشم خوانده بودند موسولینی یک نابغه است، وزرایش مردان بزرگ، اعضای مجلس همانطور که میخواستند نشان دهند متواضع و فروتن و باهوش و درستکار و بقیه یعنی کارمندان پایینتر بیتکلف و مردمی بودند که با چشم بسته میتوانستید به آنها اطمینان کنید. اما حالا میکله همهچیز را زیرورو کرده بود، همه را در یک لحظه و بدون استثنا گانگستر خطاب میکرد. من نمیدانستم چرا او چنین افکاری داشت چون به نظر نمیرسید او هم مانند بسیاری از مردم ایتالیا با شروع جنگ چنین عقایدی پیدا کرده باشد. او مانند بچههایی که اسمهایی خاص خودشان روی حیوانات و گیاهان و اشیا میگذارند و بدون توجه به دیگران آن اسمها را میگویند انگار از وقتی بهدنیا آمد چنین افکاری داشت.
میکله بدگمانی شدید و پایداری نسبت به همهکس و همهچیز داشت. این احساس او برای من بسیار عجیب و تعجبآور بود. او تمام بیستوپنج سال عمرش را زیر دست فاشیستها بزرگ شده و چیزی جز فاشیسم نمیدانست و بهطور منطقی با تعلیم و تربیت آنها باید یک فاشیت یا حداقل یکی از آن مردمی میشد که در آن ایام هم زیاد بودند که با عدم اطمینان و نه از ته قلب درباره فاشیسم حرف میزدند و از آن انتقاد میکردند. اما نه، تمام تعلیم و تربیت فاشیستی میکله بهطور خصومتآمیز و شدیدی در او اثر منفی گذاشته بود و فکر میکنم اشتباهی در تعلیم و تربیت او را اینطور کرده بود.