معرفی کتاب: خواب دایی جان
«خواب دایی جان» کتابی است نوشتهی فئودور داستایفسکی که نشر مد آن را با ترجمهی عبدالمجید احمدی به چاپ رسانده است. «خواب دایی جان» اولینبار در سال 1859، در شمارهی سوم مجلهی ادبی کلام روسی به چاپ رسید. این رمان درواقع نخستین اثر ادبی داستایفسکی پس از سکوتی دهساله بود، ده سالی که به بازداشت و محاکمه و حبس در اردوگاه کار اجباری و خدمت نظام و تبعید گذشت. او طی این سالیان نهتنها از نوشتن، که حتی از خواندن بسیاری از کتابها هم محروم بود. البته سلیقهی مخاطب آثار ادبی نیز در این مدت تغییر یافته بود و داستایفسکی باید از این دگرگونیها شناخت کافی به دست میآورد. باید قلمش را امتحان میکرد و با آزمون و خطا پیش میرفت تا باز با ذائقه و فضای ادبی روسی همگام و هماهنگ شود. امواج تردید و احتیاط پیوسته ذهنش را میانباشت، احتیاطی که در سالهای دشوار و پررنج کار اجباری و تبعید ریشه داشت. او از یکسو دلواپس سانسور بود و از سوی دیگر دلمشغول سلیقهی مخاطب؛ اما بهرغم تمام این نگرانیها، سرانجام دست به قلم شد.
داستایفسکی در هجدهم ژانویهی 1856 از تبعیدگاه خویش در سِمیپالاتینسک به دوست شاعرش، آپولون مایکُف چنین نوشت: «بهتازگی شروع کردهام به نوشتن یک اثر طنزآمیز. اپیزودها و شخصیتهای کمیک زیادی ساختهام و از قهرمانم هم خیلی خوشم میآید. کار به شیوهای جذاب و روان پیش میرود و من هم از همین رو چارچوبهای کلاسیک کمدی را کنار گذاشتهام. با لذتی ناب ماجراهای قهرمانم را پی میگیرم و به کارهایش میخندم. راستش این قهرمان کموبیش شبیه خودم است. خلاصه دارم یک رمان طنز مینویسم ـ اپیزودهای جداگانهای از آن را کامل کردهام و فقط مانده آنها را به هم بدوزم.»
داستان مذکور آینهی تمامنمای استعداد بیهمتای نویسنده در هجو و طنز است. شخصیت «شازده ک» را باید نمود آشکار هنر هجوپردازی داستایفسکی دانست. شازده، پیرمردی که پیوسته میکوشد جوان جلوه کند، درواقع سوژهای است که میتوان ردپایش را تا کمدیهای قرون پیشین و حتی در بالاگان روسی هم دنبال کرد. نویسنده در قامت این اشرافزادهی سالخورده شخصیتی پرتناقض خلق کرده است، موجودی هم پیر و مُد و هم فرسوده و کهنه، هم پیر و هم کودکخیم، موجودی که از یکسو فراموشکار است و از سوی دیگر دروغهای شاخدار میگوید. در یک کلام، داستایفسکی یک دایی جان آفریده است که خود را با ناپلئون مقایسه میکند و انگلیسیها را به باد ناسزا میگیرد.
شاید بتوان داستان بلند پنجاه سال، اثر میخاییل داستایفسکی را از مهمترین منابع ادبی «خواب دایی جان» دانست. برادر داستایفسکی در سال 1850 این داستان را در مجلهی یادداشتهای وطنی به چاپ رساند. پژوهشگر مشهور زندگی و آثار میخاییل داستایفسکی، وِرا نیچایِوا به بررسی و اثبات همانندیهای موضوع اصلی و برخی اپیزودها و شخصیتهای این دو داستان پرداخته است. البته تجربهی شخصی فیودور داستایفسکی از زندگی در سِمیپالاتینسک و آشنایی او با اخلاقیات حاکم بر شهرستانهای دورافتاده در توصیف مارداسُف و جامعه و مردم این شهر کمک شایانی به وی کرده است.
داستایفسکی خودش این داستان را اثر خوبی نمیدانست. در سال 1873، فیودورُف، دانشجوی اهل مسکو، تصمیم گرفت «خواب دایی جان» را با اجازهی نویسنده به نمایشنامه تبدیل کند و آن را روی صحنه ببرد. داستایفسکی در پاسخ به نامهی او چنین نوشت: «حالا که بعد از پانزده سال خواب دایی جان را میخوانم، احساس میکنم کتاب بدی است. من این اثر را در سیبری نوشتم ـ اولین کتابم پس از دوران کار اجباری. از نوشتنش هدفی نداشتم جز شروع دوبارهی فعالیت ادبی. بهعلاوه، بینهایت از سانسور میترسیدم (در آن زمان یک مجرم سابقهدار بودم) و به همین سبب ناخواسته به سوی نوشتن دربارهی مهربانی اهالی شهرستان و این قبیل موضوعات کشیده شدم. شاید بشود یک کمدی تکپردهای سطحی از این داستان درآورد، اما محتوایش برای یک کمدی واقعی بسیار اندک است. خواب دایی جان تنها یک شخصیت جدی دارد: شازده ک.»
با این همه و بهرغم نگاه منفی داستایفسکی به اقتباس تئاتری از این داستان، خواب دایی جان برای اولینبار در سال 1878 با نام یک خواب معرکه در مالی تئاتر مسکو روی صحنه رفت و توفیق فراوانی به دست آورد.

قسمتی از کتاب خواب دایی جان:
ماریا الکساندرُنا با نگاهی حریصانه و لاشخوروار به میدان نبرد قریبالوقوع و به قصد آغاز کردن گفتوگو به معصومانهترین روش ممکن، از مهمان سالخوردهاش پرسید: «خب، شازده، پس در خانهی ناتالیا دمیتریِونا حسابی به شما خوش گذشت، بله؟»
قلب بانو از فرط تبوتاب و آرزومندی چنان میتپید که گویی میخواست از سینه بیرون بپرد.
بعد از ناهار، شازده را بیدرنگ به سالن برده بودند، یعنی به همان تالاری که صبح همان روز در آن از وی پذیرایی شده بود. تمام اتفاقات مهم و رسمی خانهی ماریا الکساندروُنا در همین سالن رخ میداد و از همهی مهمانان والامقام وی نیز در همانجا پذیرایی میشد. ماریا الکساندرُونا سخت به این سالن میبالید. پیرمرد، پس از نوشیدن شش لیوان، کموبیش سست و سنگین شده بود و نمیتوانست درست روی پاهایش بایستد. بااینهمه، همچنان به وراجیهای بیپایان خود ادامه میداد و حتی میشود گفت بیش از پیش پرحرفی میکرد. ماریا الکساندرُونا بهخوبی میدانست که این احوالات و پرچانگیها طغیان زودگذری بیش نیست و مهمان والاتبارشان، با سری سنگین از باده، بهزودی تمایل خود به خوابیدن را ابراز خواهد داشت. باید قدر لحظهلحظهی فرصت خود را میدانست. گرداگرد آوردگاه را از نظر گذراند و شادمانه دریافت که پیرمرد شهوتپرست با لذت خاصی محو تماشای زینا شده است. قلب ماریا الکساندرُونا، آن قلب سرشار از مهر مادی، از فرط شعف به لرزه افتاد.
شازده پاسخ داد: «بی ـ نَ ـ ها ـ یت لذتبخش بود. میدانید... چه زن بی ـ هم ـ تا ـ یی است این ناتالیا دمیتریِونا. بی ـ هم ـ تا ـ تَ ـ رین زن دنیاست!»
درست است که تمام فکر و ذکر ماریا الکساندرُونا درگیر اجرای نقشههای عظیم خود بود، اما بهراستی تحمل چنین چیزی را نداشت، چنانکه جملهی فصیح شازده در مدح رقیب مثل دشنهای در وسط قلبش نشست. با چشمانی که خشم در آنها شعله میکشید، فریاد زد: «محض رضای خدا، شازده! اگر این ناتالیا دمیتریِو نایتان زن بیهمتایی باشد، من یکی که دیگر نمیدانم چه بگویم! از همین حرفتان پیداست که از اهالی شهر ما هیچ چیز نمیدانید، مطلقاً هیچچیز از آنها نمیدانید! باید گفت که این همه چیزی نیست جز ویترینی پر از فضائل نادیده و عواطف بزرگمنشانه، چیزی نیست جز یک کمدی، جز یک پوستهی زرین. این پوسته را فرو بکشید تا زیر گلهای شاداب، خود جهنم را ببینید، لانهی زنبور تمام عیاری که در آن شما را درسته خواهند خورد و حتی یک پاره استخوانتان را هم باقی نخواهند گذاشت!»
شازده بانگ برآورد: «واقعاً؟ شگفتا!»