معرفی کتاب: حقیقت دروغگویی
«حقیقت دروغگویی» کتابی است نوشتهی استیون جی.کاستلو که نشر کتاب مرو آن را به چاپ رسانده است. این کتاب در باب فلسفه و روانکاوی دروغگویی است و بهویژه اینکه چگونه مردان و زنان به اشکال متفاوت دروغ میگویند. همچنین در مورد دروغ، عشق، زبان و منطق است. دربارهی تمایلات و فریب دادن است، مخصوصاً در روابط عاشقانه و دوستیهای صمیمانهمان.
چقدر دروغ میگوییم؟ آیا حیوانات میتوانند دروغ بگویند؟ آیا فریب قابلتشخیص است؟ بچهها از چه زمانی شروع میکنند به دروغ گفتن؟ چرا به خودمان دروغ میگوییم؟ آیا به دروغ گفتن نیاز داریم؟ افرادی که از دروغ گفتن لذت میبرند چطور؟ مهمتر از همه، دروغگفتن مردان و زنان چه تفاوتی دارد؟
دروغ حواس را از حقیقت پرت و دور میکند. وقتی نمیخواهید مردم از حقیقت آگاه شوند، دروغ میگویید. حقیقت محض -چه کسی آن را میخواهد؟- مشکلزاست. ما با دروغ احساس راحتی میکنیم. دروغها میتوانند حول خواستهی فرد دیگر یا غرور خودمان شکل بگیرند. بعضیها دیگر به آن احتیاج دارند. بین نحوهی دروغ گفتن زنان و مردان و هدف آنها تفاوت وجود دارد؛ بعد از پرداختن به چند موضوع مشخص، این موضوع مرکزی کتاب است.
چه زمانی دروغ میگوییم؟ چرا دروغ میگوییم؟ چگونه دروغ میگوییم؟ این سؤالها راهنمای پرسوجوی ما و موضوعِ این کتاب خواهند بود. اینگمار برگمان، کارگردان معروف سوئدی در کتاب فانوس خیال بیان کرد: «گاهی باید خودم را با این واقعیت وفق بدهم که کسی که زندگیاش دروغین بوده است، عاشق حقیقت است.» آشیلِ حقیقتگو و ادیسئوسِ دروغگو در همهی ما وجود دارند.
ما برای عقد معاملات تجاری، در برابر شریکهای احتمالی بهتر از همیشه دروغ میگوییم. موقع تعریف کردن داستانها پز میدهیم. دقیقاً دروغ نیست، اما آبوتاب دادن است و اینگونه شروع میشود. نمیتوان طی یک مکالمه با دوستان، پدرومادر یا همسر خود حقیقت را کامل بر زبان راند. آیا همیشه چیزی وجود ندارد که پنهان شده است که نشان داده نشده است، یا نمیتوان آن را گفت؟ آیا یک رابطهی نزدیک، علاوهبر چیزهایی که با هم به اشتراک میگذاریم، حاصل چیزهایی نیست که از همدیگر پنهان میکنیم؟ ما به دلایل مختلف، به افراد مختلف و به شیوههای مختلف دروغ میگوییم (یا حقیقت را نمیگوییم).
اگر حقیقتگویی گاهی مضر باشد، آیا این درست است که وقتی دروغ میگوییم نیز به خودمان ضرر میزنیم؟ میشل دومونتنی، فیلسوف فرانسوی، اینطور فکر میکرد: «وقتی دروغ میگویم به خودم بیشتر آسیب میرسانم تا به آن کسی که به او دروغ میگویم.» و رالف والدو امرسون، فیلسوف آمریکایی، چیز مشابهی نوشته است: «هرگونه تعدی به حقیقت، نهتنها نوعی خودکشی برای فرد دروغگوست؛ بلکه ضربهای با چاقو به جامعهی بشری است.» یک دروغ فردی میتواند عواقب جمعی داشته باشد. اما گراهام گرین، رماننویس بریتانیایی، واقعبینتر بود: «در روابط انسانی، مهربانی و دروغ به اندازهی هزار حقیقت میارزند.» منظور دروغهای مهربانانه است.
اگر حقیقت ساده است، به این معنی نیست که گفتن حقیقت هم آسان است. ممکن است به این معنا هم باشد که دروغ گفتن دشوار است. دروغگویی میتواند پیچیده باشد. ساموئل باتلر، رماننویس انگلیسی، اینطور گفت: «هر احمقی میتواند حقیقت را بگوید، اما یک فرد که درک خاصی دارد میداند چطور خوب دروغ بگوید.» میتوان دروغ گفتن را یاد گرفت. بههرحال این یک بازی زبانی مثل سایر بازیهای زبانی است. به تمرین احتیاج دارد.
آنچه در این کتاب آمده، مشاهداتی در مورد عمل و هنر دروغگویی است که به شکل تلخیصشده بیان شده است.

قسمتی از کتاب حقیقت دروغگویی:
سؤال این است: انسان چه زمانی برای اولینبار دروغ میگوید؟ بچهها قبلاً شعار میدادند: «دروغگو، دروغگو، شلوارش آتش گرفته.» یادتان هست؟ بچهها از سهسالگی به بعد دروغ میگویند و بعد از آن، این دروغ گفتن بهسرعت به تکامل میرسد. در چهارونیمسالگی شروع میکنند به گفتن دروغهای قانعکننده. تا اینکه در هفتسالگی در دروغگویی بسیار حرفهای میشوند و از خود هوش تقلب کردن نشان میدهند. حالا این را از کجا میآورند، مامان یا بابا؟ اما سؤال این است: اگر بچهها به حال خودشان بودند آیا اصلاً دروغ میگفتند؟ یا دروغهایشان پاسخ دروغهای بزرگسالان است؟ بیشتر همینطور است. همهی بزرگسالان به بچهها دروغ میگویند و تنها چیزی که بچهها میخواهند حقیقت است. بچهها شانس آوردهاند که حقیقت را به آنها نمیگویند. گوته مشاهدهی تلخی کرد: «بچهها مرجع این هستند که چه چیزی دروغ است و چه چیزی راست. آنها در مقایسه با بزرگسالان نیازشان به خودفریبی به مراتب کمتر است.» دقیقاً.
فروید در کتاب «دو دروغی که بچهها میگویند» (1913) اظهار میکند که بچهها هنگامی دروغ میگویند که از بزرگترها در دروغ گفتن تقلید میکنند. اما بچهها میتوانند تحتتأثیر احساس شدید عشق دروغ بگویند و فروید دو مثال برای آن میزند. به شما هشدار میدهم، کمی پیچیده هستند -روانکاوی همیشه پیچیده است.
مورد اول: در مورد یک دختر هفتساله است، دانشآموز کلاس دوم که از پدرش برای خرید رنگ پول خواست تا بتواند تخممرغهای عید پاک را رنگآمیزی کند. پدرش قبول نکرد و گفت پول اضافه ندارد که بدهد. بعداً، دختر برای خرید یک تاج گل برای مراسم خاکسپاری شاهزادهشان، از پدرش پول خواست. همهی بچههای مدرسه برای آن کار شش پنس اعطا میکردند. پدرش به او ده مارک داد (تحقیق کردم و گفتند معادل ده شلینگ قدیم میشود) دختر سهم خودش را پرداخت کرد، نُه مارک را روی میزتحریر پدرش گذاشت و با بقیهی پول رنگ خرید و آنها را در کمد اسباببازیهایش پنهان کرد. پدرش موقع شام پرسید که با بقیهی پول چهکار کرده و آیا اصلاً خرجش کرده، درواقع آیا رنگ خریده است؟ دختر دروغ گفت؛ کاملاً انکار کرد اما برادر بزرگترش که نهساله بود به او خیانت کرد و رنگها پیدا شدند. به ما گفته میشود که پدرِ عصبانی، دختر را به مادرش سپرد تا مادر او را بهشدت تنبیه کند.
بعد از این ماجرا، دختر سرخورده شد که این مادرش را بهشدت تحتتأثیر قرار داد. مادر همهی راهها را امتحان کرد تا از دخترش دلجویی کند، اما دختر که قبلاً اعتمادبهنفس داشت و بازیگوش بود به یک بچهی خجالتی و ترسو تبدیل شده بود. دختر، این حادثه را یک «نقطهی عطف» در زندگیاش توصیف کرد. سالها بعد، وقتی نامزد کرد و مادرش برایش مبلمان خرید، بهشدت عصبانی شد. البته آن موقع خودش هم نفهمید چرا. او حس میکرد که پول مال خودش است و کسی نباید با آن چیزی بخرد. بهعنوان یک زن تمایل نداشت که از شوهرش پول طلب کند و بین پول شوهرش و پول خودش یک تفاوت غیرضروری قائل میشد.