معرفی کتاب: جهالت
رمان «جهالت» یکی از آثار مهم و متأخر میلان کوندرا، نویسندهی شهیر اهل چک و فرانسه است که در سال 2000 به زبان فرانسوی منتشر شد و سپس به زبانهای مختلف دنیا ترجمه گردید. این رمان نهتنها در امتداد دغدغههای همیشگی کوندرا دربارهی تبعید، هویت، حافظه و فراموشی قرار دارد، بلکه از جنبهای دیگر نیز اثری ویژه در کارنامهی او محسوب میشود؛ زیرا به شکل فشرده و در قالبی کوتاه، چکیدهای از جهانبینی و سبک روایی نویسنده را ارائه میدهد.
کوندرا در «جهالت» همانطور که در آثار پیشینش، نظیر «سبکی تحملناپذیر» یا «کتاب خنده» و «فراموشی» عمل کرده بود، بار دیگر میان داستان و تأمل فلسفی پلی میزند. او روایتی عاشقانه و انسانی را در بستر تاریخی و سیاسی چکسلواکیِ پس از فروپاشی کمونیسم روایت میکند و از خلال آن به بررسی مفهوم «بازگشت»، معنای «خانه»، و فاصلهی میان «یادآوری» و «فراموشی» میپردازد.
رمان «جهالت» حول محور دو شخصیت اصلی میگردد: ایرنا و یوزف. هر دو اهل چک هستند که پس از اشغال کشورشان بهدست شوروی، در سال 1968 و شکست بهار پراگ، به کشورهای غربی مهاجرت کردهاند. ایرنا در فرانسه زندگی میکند و یوزف در دانمارک.
پس از سقوط رژیم کمونیستی در 1989، بسیاری از مهاجران به وطن بازمیگردند. کوندرا در رمان، از همین نقطه حرکت میکند: لحظهای که تبعیدیها دوباره میتوانند به کشورشان بازگردند؛ اما بازگشت برای آنها به معنای «خانه» نیست؛ زیرا در این مدت، هم آنها تغییر کردهاند و هم کشورشان.
ایرنا پس از سالها به پراگ بازمیگردد و در آنجا یوزف را ملاقات میکند. این دو پیشتر آشنایی کوتاهی با یکدیگر داشتهاند و اکنون در فضای جدیدی با هم دیدار میکنند؛ اما ملاقاتشان نه به معنای وصال و نزدیکی، بلکه به نوعی رویارویی با فاصلهها و شکافهای زمان است.
میلان کوندرا
رمان با تکیه بر گفتوگوها، خاطرات و تأملات این دو شخصیت، به پرسشهای بنیادینی میپردازد: آیا بازگشت ممکن است؟ آیا وطن همان جایی است که در خاطرهی ما باقی مانده یا چیزی دیگر است؟ و اساساً نقش نادانی و فراموشی در هویت انسان چیست؟
عنوانِ رمان یعنی «جهالت» خود کلید فهم اثر است. کوندرا معتقد است که انسانها در زندگی بیشتر درگیر فراموشیاند تا یادآوری. فراموشی نهتنها یک ضعف، بلکه یک ضرورت برای ادامهی زندگی است. او نشان میدهد که چگونه مردم وطن، مهاجران را بهسرعت فراموش کردهاند و مهاجران نیز بهمرور ریشههای خود را از یاد بردهاند.
کوندرا در سراسر رمان این پرسش را طرح میکند که آیا بازگشت ممکن است؟ وطن درواقع در ذهن افراد باقی میماند و زمانیکه آنها بازمیگردند، با تضاد میان خاطره و واقعیت روبهرو میشوند. بازگشت در این رمان نه نوستالژیآمیز، بلکه تراژیک است.
کوندرا در «جهالت» بار دیگر همان شیوهی ترکیبی خود را به کار میبرد: آمیزهای از روایت داستانی و تأمل فلسفی. او مدام روایت را قطع میکند و به خواننده توضیح میدهد، پرسشی مطرح میکند یا از اسطورهها و ادبیات کلاسیک (مانند سفر اودیسئوس) مثالی میآورد.
رمان بهشدت فشرده و کوتاه است، اما همین اختصار موجب میشود هر جمله وزن زیادی داشته باشد. نثر کوندرا ساده، روشن و درعینحال چندلایه است. او به جای روایت خطی و پرجزئیات، از صحنههای کوتاه و تأملات پراکنده استفاده میکند؛ گویی داستان بهانهای برای بیان ایدههاست.
قسمتی از رمان جهالت نوشتهی میلان کوندرا:
دختر بدون رنج چندانی از عشق اولش جدا شده بود. در مورد دومین عشقش وضع بدتری داشت. هنگامیکه از او شنید: «اگر بروی، همهچیز بین ما تمام شده است. قسم میخورم، تمام شده!»، نتوانست کلامی بگوید. او را دوست داشت، و او چیزی را به صورتش کوبیده بود که چند دقیقه پیش برایش غیرقابل تصور مینمود: جدایی.
ـ «همهچیز بین ما تمام شده است.» پایان. اگر پسر به او وعدهی پایان را میداد، او چه وعدهای میتوانست به پسر بدهد؟ اگر این جمله به معنای تهدیدی بود، او میبایست به چیز دیگری اشاره میکرد، با مکث و آهسته گفت: «بسیار خب، تمام میشود. من هم این قول را میدهم، و همینطور به تو قول میدهم که این موضوع به یادت میماند.» بعد، پشتش را به او کرد و او را بهتزده در خیابان برجاگذاشت.
احساس زخمخوردگی میکرد، اما آیا از دست او خشمگین بود؟ حتا این هم نبود. طبیعتاً پسر میبایست درک و فهم بیشتری از خودش نشان میداد، چون روشن بود که این یک سفر اجباری است و او نمیتواند از آن اجتناب کند. میبایست خودش را به بیماری میزد، اما با آن صداقت سادهلوحانهاش، نمیتوانست از این بازی جان سالم به در ببرد. انگیزهی حسادت او را میدانست: او را همراه با پسران دیگر در کوه تصور میکرد و این آزارش میداد.
نمیتوانست از دست او خشمگین باشد، بنابراین جلو دبیرستان منتظر او ماند تا با حسن نیت توضیح میدهد که نمیتواند از او اطاعت کند و او هم هیچ دلیلی برای حسادت ندارد؛ مطمئن بود که او سرانجام میفهمید. جلو دروازهی مدرسه، پسرک او را دید و صبر کرد تا یکی از دوستانش به او برسد و همراهیاش کند. دختر که دیگر نمیتوانست با او صحبت کند، او را در خیابان تعقیب کرد و هنگامیکه از دوستش جدا شد، خودش را به او رساند. دخترک بیچاره! حتماً فکر کرده بود همهچیز بهراستی تمام شده است که دوستش اسیر آشفتگی رهاییناپذیری است. وقتی دختر شروع به صحبت کرد، پسرک حرفش را قطع کرد: «نظرت را عوض کردی؟ تصمیم گرفتی نروی؟» هنگامیکه دختر خواست دوباره همان توضیح را برای چندمینبار تکرار کند، اینبار پسرک بود که پشتش را به او کرد و در خیابان گذاشت.
دختر در اندوه ژرفی فرو رفت، اما باز هم نسبت به او احساس خشمی نداشت. میدانست عشق به معنای بخشیدن همهچیز است. همهچیز: به معنای واقعی کلمه. همهچیز، نه فقط عشق جسمانیای که قولش را به او داده بود، بلکه شهامتش را هم میبایست تقدیم میکرد.