
معرفی کتاب: بچههای عمو تام
«بچههای عمو تام» نوشتهی ریچارد رایت، یکی از انفجاریترین آثار ادبیات سیاهپوستان امریکاست که با پنج داستان کوتاهِ تلخ و تکاندهنده، وحشت نژادپرستی، خشونت سیستماتیک و مقاومت سیاهان در جنوب امریکا را روایت میکند. این کتاب تصویری خشن اما واقعی از ظلمی که بر سیاهپوستان رفته را نشان میدهد.
رایت در این اثر، از رئالیسم خشن استفاده میکند تا فریاد سیاهپوستان تحت ستم را به گوش جهان برساند. در این داستانها، شخصیتها مدام در حال گریز از مرگ هستند، چه از دست اوباش نژادپرست، چه از سیلاب یا آتش. بعضی شخصیتها تسلیم میشوند، بعضی میجنگند، اما هیچکس واقعاً نجات نمییابد.
در اینجا طبیعت، هم یاریگر است و هم متخاصم؛ گاهی جنگل پناهگاه است، گاهی رودخانه قاتل، و البته شخصیتها مجبورند دست به کارهایی بزنند که روحشان را میآزارد: مثل پنهان شدن در کورهی آجرپزی درحالیکه دوستشان را سفیدپوستان کشتهاند.
رایت که خودش گرایشات مارکسیستی داشت، نشان میدهد که نژادپرستی و سرمایهداری دستدردست هم کار میکنند:
در آتش و ابر، کشیش تیلور متوجه میشود که سفیدپوستان فقیر هم قربانی سیستم هستند ـ اما نژادپرستی مانع اتحادشان میشود.
در بیگ بوی خانه را ترک میگوید، حتی سیاهپوستانِ مطیع هم نجات نمییابند ـ چون سیستم نژادپرست همه را قربانی میکند.
رایت امیدواریِ سنتی را رد میکند، اما نشان میدهد که تنها راه تغییر، سازماندهی جمعی است.
سفیدپوستان در داستانهای رایت، سیاهپوستان را حیوان مینامند ـ اما درواقع، این سفیدپوستان هستند که وحشیگری میکنند. (مثل صحنههای اعدام و شکنجه).
سیاهپوستان گاهی مجبور میشوند برای بقا، وحشی شوند! مثل سیلاس که در آواز سیاه طولانی به یک قاتل تبدیل میشود.
آیا انسان بودن یک امتیاز است؟ رایت این پرسش را بیجواب میگذارد، اما خواننده را وادار به تفکر میکند.
در بیشتر داستانها، مرگ تنها راهِ رهایی از درد است:
در داستانِ در کرانهی رود، شخصیتِ مان ترجیح میدهد تیرباران شود تا خانوادهاش نجات یابند. در آواز سیاه طولانی، سیلاس ترجیح میدهد در آتش بسوزد تا تسلیم شود. البته باید گفت مرگ سیاهپوستان در این کتاب قهرمانانه نیست، بلاهتِ سیستم است که آنها را به اینجا میکشاند.
این مجموعه داستان کوتاه، یکی از قویترین آثار ادبیات اعتراضی جهان است. داستانهایی که هم دل را میلرزانند و هم مغز را به چالش میکشند.
قسمتی از کتاب بچههای عمو تام:
مان پارو میزد. شنید که ننهبزرگ گریه میکند. از هراس احساس ناتوانی کرد. احساس بیچارگی و سرگردانی کرد، چونکه مرد سفیدپوستی را کشته بود. احساس کرد که دیگر پارو زدن بیهوده است؛ اما جریان آب با قایق میجنگید و او با پاروها این جنگ را جواب میداد.
ـ هِنری! هِنری!
صدای التماسآمیز زنی بود؛ بعد صدای زنی جوانتر با آهنگی زیر و نورسیده و مصرانه بلند شد: «سیاهپوسته اونو کشت! سیاهپوسته بابا رو کشت!»
مان در تاریکی بر سینهی آب سیاهفام همچنان پارو میزد. اکنون دیگر روشناییها را نمیدید، به طرف دیگر خانهها رسیده بود، اما فریادها را بهوضوح میشنید.
ـ وایسا، کاکا سیا! وایسا! تو بابامو کشتی! حرومزاده! آهای کاکاسیا!
ـ هِنری! هِنری!
مان شنید که ننهبزرگ و پیوی گریه میکنند، اما صدای گریهی آنها از دوردست به گوش او میرسید . انگار صدای گریهی آنها به اندازهی فریادهای سفیدپوستها دور بود. برای مان که متناوباً روی پاروی چپ و راست خم میشد و قایق را از میان تودههای سیاهی پیش میراند. نفس تازه کردن دشوار بود. آنوقت ناگهان سست و بیحال شد؛ احساس کرد که دیگر راندن قایق به طرف بیمارستان هیچگونه معنایی ندارد. دو صدای هماهنگ در گوشهای او دوید: «وایسا، کاکاسیا! کاکاسیا! هِنری! هِنری!» این صداها با اینکه او از حیطهی رسایی آنها دور شده بود، همچنان در گوشهایش طنین میانداخت.
آنوقت ناگهان پارو زدن کمی آسانتر شد. دوباره به فضای باز رسیده بود و از خانهها دور شده بود. حالا دیگر فکر جهتها را نمیکرد، چونکه آنجا را خوب میشناخت، فقط بایستی نیم مایل از چراگاه بَرِت میگذشت تا به خیابانها و شاید به چراغها میرسید. درحالیکه صدای گریهی ننه بزرگ را میشنید و هارتفیلد را میدید که با چراغ قوهای و تفنگ از پلههای باریک پایین میآید، همچنان پارو میزد. «او پیش از اونکه من با تیر بزنمش به طرف من شلیک کرد...» فکر دیگری او را واداشت که پاروها را بیندازد. «اگه خونوادهی هارتفیلد به شهر تلفن کنن و به اونها بگن که من او رو کشتم، چی میشه؟»
نومیدانه نگاهش را در تاریکی به اطرف انداخت: «خدایا، من نمیخوام خونوادهام را یکراست به طرف مرگ بکشونم!» قایق که از تلاطم جریان به تکان درآمده بود، یکبری بر آب رانده میشد.
ننهبزرگ آهسته میگفت: «لولو.»
مان پرسید: «لولو چطوره؟»
ننه بزرگ آه کشید: «گمونم خواب باشه.»