عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: آل کاپون هوایم را دارد
«آل کاپون هوایم را دارد» رمانی است نوشتهی جنیفر چولدنکو که نشر شگرد آن را به چاپ رسانده است. در این اثر، موس فلانگان و خانوادهاش از سانتا مونیکا، به جزیرۀ آلکاتراز نقلمکان میکنند که پدرش در آنجا شغل جدیدی را بهعنوان برقکار و نگهبان در زندان معروف آلکاتراز انتخاب میکند.
کرکوس ریویو به کتاب نقد مثبتی داده و بیان کرد: گامهای چولدنکو عالی است و نویسندۀ پویایی پرتنش خانواده را در کنار داستانهای اغلب طنزآمیز و جذاب مدرسه بهخوبی بیان میکند. میراندا دویل یادداشتنویس «اسکول لایبرری جورنال» در مورد این اثر میگوید: «این داستانی است که با طنز و مهارت بیان میشود و خوانندگان را مجذوب این نکته خواهد کرد که بدانند فرزندان زندانبانها و سایر کارگران چگونه در جزیرهی آلکاتراز بزرگ شدهاند.»
اد سالیوان در بوکلیست در نقد خود مینویسد: «روایت در محیطی منحصربهفرد با شخصیتهایی بهخوبی توسعهیافته میگذرد. این داستانِ گرم و جذاب در دوران بلوغ جذابیتهای زیادی دارد و پسزمینهی تاریخی جذابی را در جزیرهی آلکاتراز در پسزمینه ارائه میدهد.
در سال 2011، از این کتاب برای یک اجرای صحنهای در تئاتر کودکان وسترن اسپرینگز اقتباس شد. همچنین اقتباس دیگری در سال 2019، برای اجرایی در مرکز فرهنگی Mission توسط تئاتر جوانان سانفرانسیسکو به انجام رسید.
قسمتی از کتاب آل کاپون هوایم را دارد:
دوشنبه، هفتم ژانویهی 1935
توی خانه، ساعت را چک میکنم. یک ربع به پنج است. هنوز وقت بیدار کردن پدرم نیست.
توی تختخوابم، دو تا ساندویچ همبرگر دوبل، یک کاسه سیبزمینی و تهماندهی یک ساندویچ سالامی را پهن کرده و با شادی کتابم را باز میکنم. تازه فصل یازده را تمام کردهام که در میزنند. یک جایی پشت سرم، صدای در زدن ادامه مییابد. میدوم و از اتاق نشیمن رد میشوم. قبل از باز کردن در هم، میدانم چه کسی است که پر سروصدا و وزوزکنان نفس میکشد.
میگویم: «خانوم کاکنی.» به زن درشتهیکلی که در قاب منظرهی دریای سبز و زمین خاکستری دلگیر توی چارچوب در ورودی جای گرفته بود، نگاه کردم.
«قدرت شنواییت رو از دست دادی مووز؟» خانم کاکنی بین نفسهایش هیسهیسکنان میگوید: «تلفن دارین.»
خانم کاکنی کسی است که جواب تلفنها را میدهد چون تلفن درست بیرون در خانهاش است. باتوجه به ابعاد هیکلش و مشکلاتش با پلهها، آدم مناسبی برای سکونت در آپارتمان کنار تلفن نیست، اما کسی نظر من را نمیپرسد.
«راه بیفت.» هیکل بزرگش را به دیوار میچسباند تا بتوانم رد شوم.
به اینکه پدرم را بیدار کنم فکر میکنم، ولی او خیلی خسته است. دلم نمیآید بلندش کنم. احتمالاً فرصت نیست تا مادرم را بیاورم و او هم نمیخواهد با بیگودیهای چسبناک روی سرش از خانه بیرون برود.
پایین راهپله، گوشی آویزان تلفن را میبینم. میگویم: «سلام. من ماتئو فلنگان هستم.»
صدای مردانهای مردد میگوید: «ماتئو؟ شما...»
«مووز قربان. لطفاً من رو مووز فلنگان صدا کنین.»
«خب، بله، مووز. دیروز با هم آشنا شدیم. من آقای پردی هستم. مدیر مدرسهی استر پی. مارینآف، همونجایی که خواهرت ناتالی ثبتنام شده. مامان یا بابات در دسترس نیستن؟»
«الان نه، قربان.»
آقای پردی آهی میکشد: «باشه پس، لازمه بهشون یه پیغامی بدی. اونطور که امیدوار بودیم، ناتالی جاگیر نمیشه. بهشون بگو واقعاً متأسفم، ولی همونطور که به مادرت توضیح دادم اون رو بهطور آزمایشی قبول کردیم. باید امروز بیان و ببرنش... یعنی امشب بیان.»
میپرسم: «امشب؟ حالش خوبه؟»
میگوید: «آره، آره، حالش خوبه پسرم، کاملاً خوبه. فقط اینکه برای برنامهای که ما اینجا داریم، آمادگی نداره. فقط آماده نیست. به مامان و بابات بگو باید امشب از اینجا ببرنش. میتونی این کار رو برام انجام بدی پسرم؟»
میپرسم: «ناتالی آماده نیست؟ ولی فقط یه روزه اونجاست.»
«سیوشیش ساعته. آره، آره میدونم. این مسائل خیلی سریع مشخص میشن، متأسفم. اگر والدینت سؤال داشتن، میتونن بهم تلفن بزنن. در غیر این صورت، امروز عصر منتظرشونم.»