صبحانه مسموم / ایدههای فلسفی غریب
کتاب «صبحانهی مسموم»، نوشتهی لمونی اسنیکت، به همت انتشارات مروارید به چاپ رسیده است. لمونی اسنیکت، که نام واقعیاش دنیل هندلر است، در فوریهی سال 1970، در سانفرانسیسکو از ایالت کالیفرنیای امریکا به دنیا آمد و از دههی 1990 بهعنوان داستاننویس، فیلمنامهنویس و آکاردئوننواز شناخته شده است. البته شهرت اساسی او در قلمرو نویسندگی، به سبب آثاری است که برای کودکان و نوجوانان نوشته است.
در میان آثار اسنیکت، مجموعهی «ماجراهای ناگوار» بسیار شناخته شد و مورد توجه بسیاری از خوانندگان کودک و نوجوان در سراسر جهان قرار گرفت. این مجموعه، که طی سالهای 2006-1999 در سیزده جلد عرضه شد، دربارهی بچههای خانوادهای پولدار است که پدر و مادرشان را در یک حادثه از دست میدهند و با ماجراهای مختلفی روبهرو میشوند. نویسنده در این مجموعه کتابها با نگاهی بسیار متفاوت به جهان کودکان و نوجوانان مینگرد.
نوجوانهای بسیار زیادی در کشورهای انگلیسیزبان و نیز در سراسر جهان هستند که عاشق پرسشهای گیجکننده و ماجراهای ناگوار و شگفتآور داستانهای این نویسندهاند. او در اثر اخیر خود، با برداشتن مرزبندی مخاطبان، هم به نوجوانان و هم به بزرگسالان توجه دارد.
اسنیکت در این اثر، که سَم برای صبحانه یا صبحانهی مسموم نام دارد، مانند دیگر کتابهایش با اشارههایی در آغاز گیجکننده، خط سیرهای مبهم اما جذابی را پیش روی خواننده قرار میدهد و بهتدریج، ذهن ما را با مقولهای با نام بودن یا نبودن آشنا میکند. به نظر میآید آگاهیها و دریافتهای مختلف ذهنی در کتاب وی، نه بهصورت اندیشههای فلسفیِ صرف که به شکل روایتهایی آمیخته با طنز و مراقبه و اندوه و شادی انسجام یافته باشد.
نویسنده میگوید: این کتاب با کتابهای دیگری که نوشتهام تفاوت دارد. اینجا با یک داستان سروکار دارید -یک داستان واقعی دربارهی صبحانهای که خورده بودم و آلوده به سم بود. در ضمن این کتاب، یک کتاب فلسفه است، منظور از فلسفه در اینجا یعنی اندیشیدن به چیزها و درک آنها. همچنین کتابی است دربارهی نحوهی نوشتن کتابهایی که گویا نوشتهام و بعضی چیزهای دیگر مانند ترانهای طولانی و فیلمی که سالها پیش دیدهام. این کتاب دربارهی حیرت و مرگ است.

قسمتی از کتاب صبحانهی مسموم:
یک ایدهی فلسفی وجود دارد که من همواره خوش داشتهام آن را زیمزم بنامم که بیان کردنش با صدای بلند به همان اندازه دشوار است که فکر کردن به آن. ایدهی زیمزم مبتنی بر این است که جهان هستی از هیچ بهوجود آمده است و این هیچ خودش بهوسیلهی چیزی خلق شده بود. بنابراین چیزی به منظور بهوجودآوردن چیزی از هیچ، هیچ را به وجود آورد و شاید به همین خاطر است که ما بیشتر عمر خود را میان یک هیچ و یک چیز سپری میکنیم. شاید این موضوع برای شما گیجکننده باشد و ممکن است لازم باشد یک ثانیه مکث کنید تا دوباره آن جمله را بخوانید و این نیز بخش مهمی از زیمزم است. برای اندیشیدن به موضوعی اغلب لازم است ابتدا مکث کنید -فقط برای یک ثانیه هیچی به ذهنتان راه ندهید، بهاینترتیب جا باز میشود تا به موضوعی که توجهتان را به خود معطوف کرده است فکر کنید. باید بدانید هیچ چیست تا بتوانید به وجود یک چیز بیندیشید، درست شبیه کسی یا چیزی که جهان را خلق کرده است یا به قول یکی از نویسندگان محبوب من که یکبار گفت: «خدا همهچیز را از هیچ آفرید تا نیستی را از این طریق نشان دهد.»
این خود نوعی سردرگمی عمیق بود اما من میان آب عمیق بودم و آن همه افکار شگفتانگیز در مورد همهچیز یا هیچ، کسی یا هیچکس، در ذهن من شناور بود، همانطور که حجم آب بدن من در حجمی از آب شناور بود. آن افکار چیزی نبودند جز فکرهای قطعهقطعه، چیزی شبیه قطعه کاغذِ حامل پیام صبحانهی مسموم من که هنوز توی جیب کتم بود، کتی که تمیز و مرتب تا شده بود و روی ساحل سنگلاخ قرار داشت و من میدانستم بعد از اینجا کجا بروم، درواقع به مکانی که پرده از راز مسمومیت من برمیداشت.
عجیب آنکه فکری چنین واضح و روشن از دل چیزی تار و گنگ هویدا شده بود، اما مگر داستان آفرینش جهان هستی غیر از این است؟ یکبار کتابی خواندم که خیلی از آن خوشم آمد، به قدری به دلم نشست که چند نکته در حاشیهی تعدادی از صفحات آن یادداشت کردم، این کار را زمانی انجام میدهم که مطمئنم کتاب را برای همیشه نگه خواهم داشت. یادداشتهایی از این قبیل «از این خوشم آمد.» و «بله، این درست است.» و «دوباره یک نگاهی به این بینداز.»، این نکات را برای خودم نوشتم تا بعداً که دوباره خواستم کتاب را بخوانم، جلوی چشمم باشند، درست مانند لیوان آبی که هرازگاهی برای خودم روی میزم میگذارم. خلاصه سالها گذشت و چه ماجراها که از سر نگذراندم. بس که از مکانی به مکانی دیگر نقلمکان میکردم، ناچار بودم بخشی از کتابخانهام را توی کارتنهایی بگذارم که در گنجهها و اتاقهای زیرشیروانی رفقای جورواجور و دوستان صبور نگهداری میشدند.
باری، پس از گذشت چند سال، فکر کردم دیگر وقتش است آن کتاب موردنظر را بازخوانی کنم اما هرچه گشتم، نسخهی من پیدا نشد که نشد -احتمالاً توی جعبهای محبوس شده بود، یک جای دیگر. ازقضا از آن کتابهایی نبود که اکثر کتابفروشیها روی قفسههای خود دارند، ازاینرو مجبور شدم کمی به دنبال نسخهی جدیدی از آن کتاب بگردم و سرانجام یافتم، توی کتابخانهای در گوشهای از جهان که هرگز گذارم به آنجا نیفتاده بود و آنها داشتند تعدادی از کتابهای خود را میفروختند تا برای کتابهای جدید جا باز کنند. اتفاقاً یک نسخه از کتابی که دنبالش میگشتم موجود بود و آن را در یک پاکت قهوهای پفدار برایم ارسال کردند. ابتدا پاکت و بعد کتاب را باز کردم که یکدفعه چشمم افتاد به یک رشته یادداشت در حاشیهی صفحهی آن. چند دقیقه طول کشید تا توانستم دستخط خودم را از روی یادداشتهایی بر صفحات کتابِ خودم که یکجورهایی دوباره مرا پیدا کرده بود، تشخیص بدهم. صرفنظر از حال پریشانم به خاطر گم شدن کتابم و دوباره در پی آن گشتن، یک چیز مثل روز برایم روشن بود، یادداشتهایی که خودم برای خودم نوشته بودم.
این ایده هم مثل یکی از ایدههای بسیاری بود که هنگام شنا کردن به سراغم میآمد و من به محض بیرونآمدن از آب و رسیدن به خشکی، آن را روی هر تکه کاغذی که گیرم میآمد، یادداشت میکردم تا فراموشش نکنم. هر ایدهی جدیدی یک شگفتی تازه است، درست مانند دوباره یافتن کتاب خودم پس از سالها و عنصر غافلگیری، اولین قانون از سه قانون نوشتن یک کتاب است. قانون دوم حذفکردن چیزهای مشخص است، برای همین من قضیهی پیدا کردن کتابم را به داستان خودم اضافه نکردم و همچنین حرف بسیار عجیبی که نویسنده، پس از آنکه ردش را زدم و برایش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده است، به من گفت. هرچند درحالیکه خودم را از صخره بالا میکشیدم و روی ساحل به خودم میلرزیدم و شنای حیرتانگیزم را پشتسر گذاشته بودم، به آن فکر کردم.
هیچکس نمیداند قانون سوم چیست.