شوهرم داستایفسکی/ زندگی در کنار نابغه‌ی روس

9 ماه پیش زمان مطالعه 6 دقیقه

 

کتابِ «شوهرم داستایفسکی» نوشته‌ی آنا گریگوریونا داستایفسکایا به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. آنا گریگوریونا داستایفسکایا 25سال از داستایفسکی کوچک‌تر بود که با او ازدواج کرد. زنی که حضورش در زندگی نابغه‌ی روس نور بود. آنا به‌عنوان تُندنویس برای آماده ساختن رمانِ قمارباز به نویسنده‌ی پریشان‌احوال معرفی شد و بعد چند ماه در 1867 با او ازدواج کرد.

کتابِ «شوهرم داستایفسکی» که سال‌ها بعد از مرگ داستایفسکی نوشته شد، بی‌تردید صادقانه‌ترین، دقیق‌ترین و شخصی‌ترین روایت از پانزده سال پایانی زندگی نویسنده‌ی روس است. کتابی که منبع اصلی زندگی‌نامه‌نویسان داستایفسکی محسوب می‌شود. آنا چهار کودک به دنیا آورد که دو تای آن‌ها از دنیا رفتند و پدر نویسنده‌شان را برای همیشه داغ‌دار کردند. او شاهد قرض‌ها، آلام و حمله‌های متعدد صرع همسرش بود. شاهدِ سودجویی نزدیکان از درآمدِ او. او با داستایفسکی به اروپا رفت تا از طلبکاران بگریزند و «ابله» را بنویسد. آنا که داستایفسکی «کبوترکِ من» می‌نامیدش، او را حمایت کرد تا خود ناشر آثاری باشد که چاپ‌چی‌های طماع به رقم پایین از شوهرش می‌خریدند و روزاروز از قبالِ آن‌ها ثروتمندتر و وقیح‌تر می‌شدند. آنا خود را وقف مرد تبعیدی کرد و تا آخرین لحظه‌ی حیاتش کنار او بود. آنا معجزه‌ی زندگی نویسنده بود. تقدیر چنین بود که او نزدیک به سی سال بعد از داستایفسکی زنده بماند و تمام جزییاتِ زندگی‌شان را روایت کند. این کتاب که از روسی، با انبوهی از جزئیات ترجمه شده، شرحی دقیق از بسیاری جزئیات رمان‌های داستایفسکی را در خود دارد و چرایی برخی رخدادهای این روایت‌ها را.

بی‌تردید هیچ کتابی، درباره‌ی مردی که به قول آنا فشاری خردکننده را برای رستگار کردن خود تحمل کرد، چنین دقیق و هیجان‌آور نیست. آنا کمی پیش از استقرار بلشویک‌ها، همان بلایی که داستایفسکی در رمان «شیاطین» برای روسیه پیش‌بینی‌اش کرده بود، از دنیا رفت و ممنوع ‌شدن کتاب‌های همسرش را به دستور لنین و بعد استالین ندید. حالا لنین و استالین مرده‌اند و داستایفسکی زنده است و آنا راوی این زنده‌ی ابدی‌ است.

نویسنده می‌گوید: در 1910، وقتی که به‌دلیل ضعف سلامتی و قوا ناگزیر شدم کار نشر آثار شوهرم را، کاری که بسیار به آن علاقه‌مند بودم، به دیگران واگذار کنم و وقتی به اصرار پزشکان ناچار به زندگی دور از پایتخت شدم، خلائی بزرگ در زندگی‌ام احساس کردم که لازم آمد با کاری سرگرم‌کننده پُرش کنم، وگرنه حس می‌کردم که آن فعالیت برای مدتی طولانی ارضایم نخواهد کرد. زندگی‌ کردن در انزوای مطلق و عدم حضور یا کم‌رنگ ‌بودن حضورم در امر روزمره، باعث شد اندک‌اندک با روح و افکارم غرق در گذشته شوم، گذشته‌ای که به‌غایت برایم سعادتمندانه بود. این موضوع به من کمک کرد تا پوچی و بیهودگی زندگی کنونی‌ام را به دست فراموشی بسپارم. موقع مرور دفترچه‌ی یادداشت‌های شخصی خود و شوهرم، آن‌قدر جزئیات جالب در آن‌ها یافتم که بی‌اختیار تمایل پیدا کردم که این‌بار آن‌ها را نه به روش تندنویسی، بلکه به زبان عامه‌فهم بنویسم، به‌ویژه که اطمینان داشتم فرزندانم، نوه‌هایم و چه‌بسا برخی از دوستداران نبوغ زنده‌یاد شوهرم که تمایل دارند از احوالات میخایلویچ داستایفسکی در زندگی خانوادگی‌اش آگاه شوند، مجذوب دست‌نوشته‌هایم خواهند شد.

هرچند ضمانتی نمی‌کنم که خاطراتم جذاب و سرگرم‌کننده باشند، اما می‌توانم صحتشان و بی‌غرضی کاملم را در ترسیم عملکردها و رفتارهای بعضی افراد و چهره‌ها تضمین کنم؛ این خاطرات عمدتاً مبتنی بر دستنوشته‌هاست و اعتبارشان با اشاراتی به نامه‌ها و مقاله‌های مجله و روزنامه‌ها مورد تأیید و پشتیبانی قرار گرفته است.

فاش می‌گویم که در خاطراتم لغزش‌ها و خطاهای ادبی بسیاری نهفته است؛ اطناب حکایات و روایات، بی‌تناسبی سرفصل‌ها، استفاده از اسلوب‌های قدیمی و غیره. هرچه هست، آموختن مهارتی جدید در هفتادسالگی دشوار است و ازاین‌رو امیدوارم به‌خاطر تمایل قلبی و خالصانه‌ام برای معرفی فئودور میخایلویچ داستایفسکی به خوانندگان، با تمام شایستگی‌ها و کاستی‌هایی که در زندگی خانوادگی و خصوصی‌اش داشته، این اشتباه‌ها را بر من ببخشایند.

 

شوهرم داستایفسکی

شوهرم داستایفسکی

ثالث
افزودن به سبد خرید 880,000 تومان

قسمتی از کتاب شوهرم داستایفسکی:

هشتم نوامبر 1866، یکی از مهم‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. در این روز فئودور میخایلویچ به من گفت دوستم دارد و خواست همسرش شوم. از آن زمان نیم قرن گذشته، بااین‌حال همه‌ی جزئیات آن روز چنان واضح و روشن در ذهنم حفظ شده است که انگار ماه پیش رخ داده باشد.

روزی سرد و نورانی بود. من پیاده نزد فیودر میخایلویچ رفتم و به همین خاطر نیم‌ساعت دیرتر از زمان مقرر رسیدم. ظاهراً فیودر میخایلویچ مدت‌ها بود انتظارم را می‌کشید؛ همین که صدایم را شنید بی‌درنگ در پیشگاه خانه ظاهر شد.

شادمانه گفت: «عاقبت آمدید!»

سپس کمک کرد باشلیقم را باز کنم و پالتویم را در آورم. با هم وارد دفتر شدیم. این‌بار دفتر روشن و نورانی بود و من متعجبانه می‌دیدم که فیودور میخایلویچ از چیزی نگران است. حالت صورتش برانگیخته و تا حدی هیجان‌زده می‌نمود و این موضوع به چهره‌اش جوانی می‌بخشید.

فیودور میخایلویچ گفت: «چقدر خوشحالم که آمدید. چقدر بیم داشتم که قولتان را فراموش کنید.»

«آخر چرا چنین فکری کردید؟ من اگر قولی بدهم همیشه به آن عمل می‌کنم.»

«عذر می‌خواهم. می‌دانم که شما همیشه به سخن خویش وفادار می‌مانید. چقدر از دیدار دوباره با شما خوشحالم!»

«من هم از دیدارتان خوشحالم فیودور میخایلویچ، مخصوصاً که می‌بینم چنین شاد و سرزنده‌اید. حتماً پیشامدی خوشایند برایتان رخ داده است؟»

«بله، رخ داده! دیشب رؤیایی فوق‌العاده دیدم!»

«فقط همین؟!»

این را گفتم و خندیدم.

«خواهش می‌کنم، نخندید. من به رؤیاها اهمیت فراوانی می‌دهم. رؤیاهای من همیشه راستین‌اند. هنگامی‌که در خواب برادر مرحومم، میشا را می‌بینم، خاصه وقتی پدرم به خوابم می‌آید، درمی‌یابم که مصیبتی تهدیدم می‌کند.»

«خب، از خوابتان بگویید!»

«این جعبه‌ی چوبی قهوه‌ای‌رنگ را می‌بینید؟ این هدیه‌ی دوست سیبریایی‌ام چکان والیخانف است و برایم بسیار عزیز. من در آن دستنوشته‌ها، نامه‌ها و اشیایی را که خاطرشان برایم عزیز است نگهداری می‌کنم. خب، در خواب دیدم که روبه‌روی این جعبه نشسته‌ام و کاغذها را بررسی می‌کنم. ناگهان چیزی در میان آن‌ها درخشیدن گرفت. ستاره‌ای کوچک و نورانی بود. کاغذها را وارسی کردم، این ستاره‌ی کوچک دایم غیب می‌شد و از نو پدیدار می‌شد. این موضوع توجهم را جلب کرد. هنگامی‌که داشتم کاغذها را به‌آرامی تورق می‌کردم و روی هم می‌گذاشتم در میان آن‌ها برلیانی کوچک ولی بسیار شفاف و براق یافتم.»

  

        

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط