شورش تک نفره / در درون یک زندگی تکراری و پوچ
کتاب «شورش تکنفره» نوشتهی میروسلاو کرلژا به همت نشر خوب به چاپ رسیده است. میروسلاو کرلژا، نویسندهی کروات و چهرهی برجستهی فرهنگی کشور یوگسلاوی است که از او بهعنوان مهمترین و بهترین نویسندهی کروات قرن بیستم یاد میشود. کرلژا یک نویسندهی چپگرا و با عقاید مارکسیستی بود، اما عضویت او در حزب هرگز جلودار عقاید آزادیخواهانه و اعتراضش علیه سانسور و سرکوب نشد و درنهایت منجر به اخراجش از حزب کمونیست در سال 1939 شد. از این نویسنده آثار شاخصی در زمینهی شعر، رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه و نقد ادبی منتشر شده است.
«شورش تکنفره» کتابی در سبک سیاسی ـ اجتماعی است و بهصورت اولشخص روایت میشود که کلیت آن بهصورت یک مونولوگ طولانی است و نویسنده از طریق راوی داستان، عقاید تندش نسبت به وضعیت جامعه، آداب و سنتها و زندگی تکراری و پوچ افراد را بیان میکند.
«شورش تکنفره» در زاگرب میگذرد. نمایندهی بلاهت عمومی «مرد کلاه سیلندر بر سر» است که به او میگویند «انسان اندیشهورز» نمایندهی دکترها، کشیشها، رؤسای دانشگاهها، سخنرانان، جراحهای دامپزشک، متخصص زنان و زایمان، مدیران کل و...؛ دنیای رسمی و حرفهای دولت یوگسلاوی که میراثدار امپراتوری هابسبورگ است. زوال و سقوط راوی براثرِ بیان کمابیش تصادفی حقیقت سادهای روی میدهد که دربارهی رفتار مدیرکل دوماچینسکی در 1918 به زبان میآورد. این مرد صاحبمقام به چند تن دهقان که به ملکش هجوم آوردهاند تیراندازی کرده و راوی او را به جنون و جنایت متهم میکند. در حوادثی که بهدنبال میآید، راوی کمابیش منفعل است، حال آنکه عرف جامعه، با سلاحهای شایعه و یک کلاغ چهل کلاغ، پند دوستانهی تحریکآمیز و سرانجام طی محاکمهای که دادستان و قاضی و مردم علیهش فریاد میکشند، به او هجوم میآورد. شخصیتهای بیطرفِ ماجرا نمایندهی سلامت عقلاند: معشوقهی موقتش، یادویگا یسِنسکا و همبندیِ راوی، والنِت پولِنتا، هر دو بهرهمند از مکری غریزی، توانا در کشف فرستندهی نامههای گمنام، یا استفاده از قوطی ساردین برای ساختن لامپی کامل ـ یا آن غریزهی مصفا برای ارزیابی شایستگیهای اخلاقی درونی افسر مافوق.
«شورش تکنفره» در بین دیگر آثار کرلژا، فریادی است برآمده از عقلانیت فرد، زیر شکنجههای روانپریشانهی سلطهی عموم؛ حتی گرایش مارکسیستی او نتوانست تعهد پرشورش به رهایی درونی فرد از بند استبداد جامعه را تضعیف کند.
هرچند میروسلاو کرلژا، در اواخر عمر، پیشکسوت ادبیات یوگسلاوی، رئیس اتحادیهی نویسندگان یوگسلاو و مدیر مؤسسهی فرهنگنویسی شد، آثارش مملو از مخالفت سرسختانه با هیئت حاکمهی مستقر بود. او که مارکسیست وفاداری بود، اخلاصش در اساس جنبهای یوگسلاو و فردگرایانه داشت و ازاینلحاظ، هم از اتحادیهی سازشکار نویسندگان شوروی فاصله میگرفت و هم از میثاقهای بورژواییِ وینِ فرانتس یوزف. در آثارش ـ بیش از چهل رمان، نمایشنامه و چند مجموعه شعر ـ درونمایهی حماقت بشر برجسته است؛ درونمایهای که در خاک فرهنگی کروات ریشه دارد.

قسمتی از کتاب شورش تکنفره نوشتهی میروسلاو کرلژا:
در اتاق 242 هتل اروپا جا گرفتم، اما باید بگویم که چندان جالب نبود. آن روزها کتابهایی که سالها با خود اینور و آنور میکشیدم، چندان به دردم نخورد. نه اراسموس میتواند بهطور کامل ملامت افلاطونی را متوجه زناکاریِ ناشی از هوس آنیِ کند، نه بودا، نه حتی سنت آگوستین؛ و در آن زمان که خود را در وضع پیچیدهای میدیدم، دنبال کتاب خاصی بودم که یادم بدهد بعد از آن چه کنم.
در بوتهی آهنگری به اصطلاح لیبرالیسم ولایتی ما، انتقال خلاف انتظارم به هتل، پنهان نکردن جدایی از همسرم که تقصیر خودم بود، سبب تشدید نارضایتی عمومی از شخصیتم شد که شایان چنین توجه اغراقآمیزی نبود و وقتی در گفتوگو با یکی از آشناهای قدیمی، به نام دکتر ورنر، سردبیری پرآوازه، آزاداندیش و فراماسون که یکراست و شدید به من حملهور شد و گفت «به صلاح خودم است که مرا ببرند تیمارستان، چون خلاف مصلحت خودم به کارهای آشکارا ابلهانه دست میزنم»، جواب دادم آدم بیفرهنگ کجسلیقهای است و او هم بنا کرد به بلغور کردن چیزهایی دربارهی اروپا، شیوهی تفکر اروپایی و وظایف شهروندان اروپایی در قبال یکدیگر. بااینحال وقتی ازش پرسیدم، نتوانست حتی یک دلیل بیاورد که چرا رفتارم غیرعادی و از لحاظ آسیبشناسی احمقانه است و با معیارهای اروپایی همخوان نیست.
مردهشورش را ببرند! آخر کجای رفتارم اروپایی نبود؟ مگر من مقیم اروپا نبودم؟ بالاتر از آن، مگر در هتلی به سر نمیبردم که نامش اروپاست؟ از این گذشته، مگر چه کردهام؟ به یک راهزن گفته بودم راهزن است، همین و بس. چرا این حرف را به آن آدم هفت خط زده بودم؟ چون گفته بود میخواهد مرا مثل سگ با تیر بزند. چرا پیشتر به او نگفته بودم؟ نمیدانم. بهعلاوه، چرا جز من کس دیگری به او نگفته بود؟ چیزی که من گفته بودم، نظر همهی شهر بود، لازم نبود برای ورنر چیزی را اثبات کنم، چون نظر او هم بههیچوجه با نظر من فرق نداشت. تنها موضوع این بود که کسی نمیخواست آن را در حضور جمع بگوید. چرا؟ به هزار و یک دلیل. اگر حرف دلم را نمیزدم، آب از آب تکان نمیخورد. چون حرفم را به زبان آوردم، از شغلم برکنار شدم و داشتند مرا به دادگاه میکشاندند؛ بار گناهی را که مرتکب نشده بودم به گردن گرفتم؛ در هتلی اتاق گرفته بودم، چون بههرحال باید زندگی میکردم.