
سوسکها/ روایت تلخ نسلکشی در رواندا
کتاب «سوسکها» نوشتهی اسکولاستیک موکاسونگا به همت نشر وزن دنیا به چاپ رسیده است. این کتاب که در سال 2006 منتشر شده، داستانی تکاندهنده و عمیقاً انسانی را روایت میکند که براساس تجربیات واقعی نویسنده و دیگر بازماندگان نسلکشی رواندا در سال 1994 نوشته شده است. موکاسونگا در این کتاب، با نگاهی انتقادی و صادقانه، به بررسی تاثیرات جنگ و خشونت بر زندگی افراد و جوامع میپردازد.
داستانِ کتاب، حول محور شخصیت اصلی به نام والریا میچرخد، زنی جوان که در جریان نسلکشی رواندا خانوادهاش را از دست میدهد و مجبور به فرار از کشور میشود. والریا پس از مهاجرت به فرانسه، با چالشهای جدیدی روبرو میشود: غربت، تبعیض نژادی و تلاش برای بازسازی هویت ازدسترفتهاش. عنوانِ کتاب، «سوسکها»، به شکلی نمادین به وضعیت پناهندگان و مهاجران اشاره دارد که مانند سوسکها در جامعهی جدید دیده میشوند؛ موجوداتی ناخواسته و تحقیرشده.
نویسنده نشان میدهد که چگونه جنگ نهتنها جان انسانها را میگیرد، بلکه روح و هویت آنها را نیز نابود میکند. کتاب به بررسی چالشهای مهاجران در جوامع جدید میپردازد. والریا در فرانسه با تبعیض و نژادپرستی مواجه میشود و تلاش میکند تا در جامعهای که او را نمیپذیرد، جایگاهی برای خود پیدا کند. یکی از درونمایههای اصلی کتاب، تلاش برای بازسازی هویت پس از تجربهی خشونت و از دست دادن عزیزان است. والریا باید با گذشتهی دردناک خود کنار بیاید و معنای جدیدی برای زندگیاش پیدا کند. موکاسونگا در این کتاب به نقش زنان در جنگ و پس از آن توجه ویژهای دارد. والریا به عنوان یک زن، نه تنها با خشونت جنگ، بلکه با نابرابریهای جنسیتی نیز روبرو میشود. بااینحال، او نمادی از مقاومت و قدرت زنان است.
کتاب سوسکها به دلیل پرداختن به موضوعات مهمی مانند جنگ، مهاجرت و هویت، مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. موکاسونگا توانسته است با روایتی صادقانه و انسانی، درد و رنج بازماندگان نسلکشی را به تصویر بکشد. این کتاب نهتنها به عنوان یک اثر ادبی، بلکه به عنوان سندی تاریخی و اجتماعی نیز ارزشمند است.
قسمتی از کتاب سوسکها نوشتهی اسکولاستیک موکاسونگا:
در جادهی گیتاگاتا، مردم روستا گریان به سمتم دویدند و همه یک نام را به زبان میآوردند: «رژی! رژی!» رژی نام پسر کاگانگو، یکی از همسایههای ما بود که مجسمههای زیبایی از سر زنها روی عصا برای مردم میتراشید. من و رژی در دبستان در یک کلاس درس خوانده بودیم و او به یکی از مدارس کوچک کابگایی رفته بود تا روحانی شود. قبل از اینکه به خانه برسم، جزئیات مرگ وحشتناک او را از اینوآن شنیدم. در شهری که او درس میخواند، دانشآموزان هوتو در مقابل چشمان مبلغانی که به آنها درس میدادند، به همکلاسهای توتسی خود حمله کرده بودند. رژی موفق شده بود از آنجا فرار کند، اما در کمال بیاحتیاطی، از جادهی اصلی راهی کیگالی شده بود. هوتوها او را پیدا کردند و به کابگایی برگرداندند. موهای سرش را با تکههای شیشه تراشیدند و بعد سنگسارش کردند. همراهانم در تمام راه نوحهای سر داده بودند و نام او را میخواندند: «رژی! رژی!»
بهمحض اینکه به خانه رسیدم، پدر و مادرم گفتند، به هیچوجه نباید از خانه بیرون برویم. از قبل هم ساکتتر شده بودند. انگار از چشم و گوش دیوارها میترسیدند. حتی با نزدیکترین همسایههای خودمان هم که همه چیز را به ما میگفتند، صحبت نمیکردیم. مادرم بارها میگفت با کسی دیدار نکنید و جلسه برگزار نکنید. قبل از اینکه شب بشود، ورق فلزی بزرگی را که به جای درِ خانه استفاده میکردیم، میبستیم و با صدای آهسته با هم صحبت میکردیم.
آندره در دبیرستان شیوگوِه درس میداد. او نیز توانست به نحوی خود را به خانه برساند و چند روز بعد، الکسیا نیز به دنبالش آمد. همهی اعضای خانواده سالم و سلامت بودند. والدینمان برنامهای را که برای ما داشتند، توضیح دادند. من و الکسیا و آندره اشتباه کرده بودیم نباید در مدرسه ثبتنام میکردیم. باید به هر نحوی شده، خودمان را به بوروندی میرساندیم. رواندا برای ما خطرناک شده بود. این بار قسر در رفته بودیم، ولی ممکن بود دفعهی بعد کشته شویم؛ شاید همین فردا.
آندره بههیچوجه نمیتوانست در نیاماتا بماند. چون وقتی در زازا درس میخواند، با فیدل روامبوکا دوست شده بود که اهل قوم اوموگسرا بود و بعدها شهردار نیاماتا شد. آنها هر روز مسیر طولانی شهر زازا در گیساکا، در نزدیکی مرز تانزانیا را با هم طی میکردند. فیدل بزرگتر از آندره بود و به همین جهت ، او را زیر پروبال خود گرفت و حتی چمدان کوچکش را از دستش گرفت و بر پشت خود حمل کرد. وقتی زمان تعطیلات فرا میرسید، حتی به خانهی ما میآمد تا آندره را ببیند. مادرم از تکرار اسم فیدل و ستودن او خسته نمیشد: فیدل فیدل چه پسر خوبی است، فیدل چه پسر بافکری است! اما فیدل بعد از مدتی، شهردار کانزنزه شد و نباید از دوست دوران کودکی خود که توتسی بود، نامی میبرد.
چارهای جز رفتن نداشتیم. در بوروندی شاید میتوانستیم به تحصیل و کار ادامه بدهیم. مهمتر از همه این بود که والدین من نمیدانستند چطور باید بگویند، ولی میخواستند حداقل بعضی از ما زنده بمانیم، تا یاد بقیه را زنده نگه داریم و نسل خانواده در جای دیگری ادامه پیدا کند.
باید انتخاب میکردیم چه کسی زنده بماند.