جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

ریمل / محکم و وهم‌انگیز

ریمل / محکم و وهم‌انگیز

 

رمان «ریمل» نوشته‌ی آریل دورفمن به همت نشر برج به چاپ رسیده است. آریل دورفمن در «ریمل»، هزارتویی از هویت‌های حقیقی و جعلی و جهانی که حتی برای لحظه‌ای نمی‌توان به آن اطمینان کرد را خلق کرده است. سه قهرمان اصلی رمان که هریک از دیگری غیرقابل‌اعتمادترند در تقاطعی مرگبار از سرنوشت به هم می‌رسند.

عکاسی که چهره‌اش یاد کسی نمی‌ماند، آرشیوی از رازهای سربه‌مهر مردم شهر دارد، آرشیوی که برای بی‌آبرویی هر کسی کافی است. زنی فتان و زیبا با شخصیتی دوپاره که حافظه‌اش همچون کودکی معصوم است. ضلع سوم این مثلث یک جراح متخصص زیبایی است، مردی تشنه‌ی قدرت که تبحری حیرت‌انگیز در تغییر چهره‌ی مردم شهر دارد؛ هرکس بسته به منافعش سراغ این پزشک چیره‌دست بیاید، بازی را برده است. دورفمن در رمان کوبنده و کوتاه «ریمل»، جوهر وجود انسان تشنه‌ی قدرت را به نمایش می‌گذارد.

آریل دورفمن رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، روزنامه‌نگار و فعال حقوق بشر آرژانتینی ـ شیلیایی ـ امریکایی در 6 مه 1942 در بوئنوس آیرس به دنیا آمد. پدرش اقتصاددانی متولد اوکراین و مادرش زاده‌ی کیشیناو در مولداوی است. خانواده‌ی او کمی بعد از تولدش به امریکا رفتند و در دوازده سالگی‌اش به شیلی نقل‌ مکان کردند. او سیزده سال بعد، شهروند شیلی شد و در فاصله‌ی 1970 تا 1973 مشاور فرهنگی سالوادور آلنده بود. در همین سال‌ها بود که همراه با آرماند ماتلارت، جامعه‌شناس بلژیکی، کتاب چطور دانلد داک را بخوانیم را نوشت؛ نقدی مارکسیستی بر امپریالیسم فرهنگی با نگاهی به کارتون‌های دیزنی. با کودتای پینوشه در 11 سپتامبر 1973، مجبور به ترک شیلی و اقامت در پاریس و آمستردام و واشینگتن شد. او از 1985، در دانشگاه دوک، در ایالت کارولینای شمالی ادبیات تدریس می‌کند و نوشته‌های سیاسی و ادبی‌اش همواره توجه بسیاری را به خود جلب کرده است. دورفمن در ایران بیشتر با این آثار شناخته می‌شود: «مرگ و دوشیزه»، «شکستن طلسم وحشت»، «بیوه‌ها»، «اعتماد و شورش خرگوش‌ها».

قسمتی از رمان «ریمل» نوشته‌ی آریل دورفمن:

می‌خواهم چشم‌هایت را از این عکس فوری برنداری. کسی را می‌شناسی؟ آنی را که دارد جراحی می‌کند می‌شناسی؟ شبیه توست، دکتر، نه؟ یا می‌خواهی منکر شوی، جرئت داری منکر شوی، که دست‌هایت دارند چه کار می‌کنند؟ نه؟ پس، یک سؤال دیگر. دلت می‌خواهد آن مریض، زنی که آن روز جراحی کردی، یک کپی از این عکس بگیرد؟ یا بفرستم برای شوهرش، کلنل زاگاستو؟ یا ترجیح می‌دهی که عکس برود پیش یکی از هزارهزار شهروند دیگری که همه‌ی این سال‌ها در نبود دوربین فضول‌باشی‌ام پاک‌سازی کرده‌ای؟ بله، دکتر. فهرست مریض‌هایت را هم دارم.

چطور این کارها را می‌کنم؟

هشدار می‌دهم: دست‌تنها هم می‌توانستم. درست است که دیگر پرونده‌هایم را ندارم. رابط‌هایم را تارومار کرده‌ای، درست. پسر پادویم، تریستان، نوکر موذی یکی دیگر است، درست؛ ولی باز هم مالاویرو، دژِت دست‌نیافتنی نیست. هرکی پاپی می‌شد و حاضر بود نفسش را حبس کند تا نامرئی بشود، می‌توانست با چک‌وچانه وارد بیمارستانی شود که معمولاً جراحی می‌کنی و از هشت‌تا نگهبانی بعدی هم رد شود و از راه‌پله‌هایی که به سوئیت خصوصی‌ات منتهی می‌شود بیاید بالا و آژیر اشعه‌ی مادون قرمز را خنثی کند. هرکسی می‌توانست از یکی از آن دیوارهای تیره، مناسکی را که من آن روز شاهد بودم از نزدیک ببیند. فقط محض اطلاعت: اگر فردا اوریانا سُرومروگنده پیشم نباشد، فردا اگر عشقم بکشد، فردا می‌توانم باز قاچاقی، این دفعه بدون کمک کسی، خودم را برسانم اتاق عملت.

تا اینکه خودم آن کمک را خواسته بودم برایت سوءتفاهم نشود، تا باور کنی آن یک‌شنبه که از دفترم آمدم بیرون، حتی فکرش را هم نکرده بودم، تا بدانی آتشی که توی چشمم شعله می‌کشید پرونده‌ی اوریانا بود و لاغیر. ترس نبود که وادارم کرد بروم سراغ کسی که توی فهرستی که تریستان پارخا داد دستت نبود، تنها کسی که نمی‌توانستی علیه من به کار بگیری، آخرین رابط مخفی‌ام که هیچ‌وقت به کسی بروز ندادم: بازرس سابق، فدریکو ژارویک. اسمش که این نیست ولی بیشتر اسم‌هایی که اینجا می‌آورم واقعی نیست، جز اسمی که تو به ارث بردی، ماوارلو، که مدام هم قاتی‌اش می‌کنم.

چرا باید کارت را راحت کنم؟ توی مصاحبه‌هایت نگفته‌ای که اسم‌ها فقط «ترکیب درهم‌برهم عاریه‌ای چند هجا» هستند ولی صورت جاویدان است؟ این حرف تو نیست؟ نگفته‌ای که حتی صورت کسی که با غیر متمایزترین اجزای دنیا متولد شده، حتی صورت او را هم می‌توانی به یک چیز اعجاب‌انگیز تبدیل کنی؟ اگر حرفت راست باشد، پس تو هم مثل من باید بتوانی هر آدمی را بدون دانستن صداهای رقت‌آمیز و بی‌رمقی که پدر و مادرش رویش گذاشته‌اند در جا بشناسی، مثل داغ احشام ،دکتر موقع تولد.

چون همین استعداد بود که یک روز دقیقاً این آدم خشک با چشم‌های مرموز را سر هم انداخت که اسمش را گذاشتم فدریکو ژارویک. نیامد با تو حرف بزند، دکتر. آمد با من حرف زد.

صاف آمد توی دفتر کوچکی که کنار سوئیت بزرگ پومپئو گارسوس داشتم و جلوی رویم نشست. چند ثانیه‌ای بدون یک کلمه حرف آنجا ماند و به‌دقت نگاهم کرد، انگار می‌خواست توی حافظه‌اش تثبیتم کند و این هم مکافاتی بود.  

بالاخره گفت: «ژارویک. دایره‌ی تحقیقات» و بعد تقریباً بلافاصله: «چرا باید کارت نشونت بدم؟ تو بلدی بفهمی راست می‌گم یا نه. کافی‌شاپ گوشه‌ی خیابون می‌بینمت. نمی‌خوام اینجا حرف بزنم.»

نمی‌دانستم دعوتش را قبول کنم یا نه. نه که ترسیده باشم شاید پلیس به ماجراجویی‌های عکاسی‌ام گیر داده، هر چند به تشویش مختصرش اعتراف می‌کنم.

ریمل را حسام امامی ترجمه کرده و کتاب حاضر در 148 صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

خرید کتاب ریمل  

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.