تومای ظلمانی/ وجودِ معنایافته با غیاب
کتاب «تومای ظلمانی» نوشتهی موریس بلانشو به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. قبل از سارتر، قبل از بکت و قبل از روب گریه، موریس بلانشو رمانی خلق کرده است که حد اعلای پست مدرنیسم است. این نخستین رمان بلانشو است که بین سالهای 1932 و 1940 نوشته شده. این اثر پارادوکسیکال، وجود را در «غیابِ وجود» و راز را در «غیابِ راز» کشف میکند و این جستوجو بیپایان است و بلانشو در این جستوجوی بیپایان، با روش استادانهی خود، امکانات رمان را دگرگون میسازد.
موریس بلانشو یک اگزیستانسیالیست است؛ اما نهیلیسمِ او با مدل هایدگر یا کامو به کل متفاوت است. بلانشو معتقد است که چون هیچیک از ما نمیتوانیم مرگ را در حیات تجربه کنیم، پس بنابراین این پدیده نمیتواند عاملی محرک برای زندگی باشد. مرگ شایعهای است که نمیتوان آن را جدی گرفت. برای او، خودِ زندگی و تجربهی هستی، تنها انگیزهی لازم برای پر کردن آن از معنا، هدف و دلیل است. تجربهی وجود در میان فشارها، تعهدات و حواسپرتیهای روزانه ممکن است آسان یا حتی «طبیعی» نباشد، اما مطمئناً ممکن است.
در همان آغاز «تومای ظلمانی»، توماس تجربهای از غرق شدن را از سر میگذراند که به نظر میرسد عامدانه باشد. هنگامیکه همهچیز در دنیای او، حتی بدن خودش، در حال فروپاشی و حل شدن در نوعی خلسه است، او با نوعی «مکان مقدس» مواجه میشود، جایی که کاملاً با او سازگار است؛ بهطوریکه تنها حضورداشتن در آنجا، فقط بودن برایش کافی است. بودن و نه مردن، هدف و تجربهی اوست و این تجربه برای او جذاب است و نه ترسناک. او به مرگ نزدیک میشود و آن را به سخره میگیرد؛ زیرا وجود خود را بهوضوح، مستقل از احساسات بدنی یا افکارش درک میکند.
بلانشو از همان ژن فکریِ فلوبر و کافکاست. او همان مارک اگزیستانسیالیسم کافکایی را نمایندگی میکند. همانطور که توماس در شب دوم داستان متوجه میشود که «او واقعاً مرده بود و درعینحال از واقعیت مرگ طرد شده بود. مرگ نه دشمن او بود و نه الهامبخش او.»
موریس بلانشو (متولد 22 سپتامبر 1907 ـ درگذشته 20 فوریه 2003) فیلسوف، نظریهپرداز ادبی و داستاننویس بود. بلانشو نویسندهای کاملاً مدرن بود که مرزهای عمومی، بهویژه مرزهای میان ادبیات و فلسفه را شکست. او کار خود را از جناح راست سیاسی آغاز کرد، اما تجربهی فاشیسم تفکر او را تا حدی تغییر داد که از اعتراضات دانشجویی مه 1968 حمایت کرد. بلانشو مانند بسیاری از همنسلان خود، تحت تأثیر تفسیر اومانیستی الکساندر کوژو از هگل و ظهور اگزیستانسیالیسم مدرن تحت تأثیر هایدگر و سارتر قرار گرفت. عناصر ادبی موجود در آثار او، نشاندهندهی تأثیری است که هایدگر بر یک نسل کامل از روشنفکران فرانسوی گذاشته است.
قسمتی از کتاب تومای ظلمانی:
وقتی به خود آمد، اینبار زبانش بند آمده و روی زمین دراز کشیده بود. حسی در چشمها و لبهایش نبود. زن انگار با سکوتی که دیوانهوار آن را دربرگرفته بود کاملاً یکی شده و این سکوت همچون خلقوخوی دیگرش شده و زیادی با او عجین گشته بود که او را غرق تنفر کرده بود. به نظر میرسید در اثنای این شب، زن چیزی موهوم را درک کرده که برایش خاری سوزان شده بود و مجبورش میکرد وجودش را همچون مدفوعی مشمئز به بیرون پس زند. بیحرکت در برابر دیوار، بدنش با تهی محض ممزوج شده بود، رانها و شکم با یک نیستی، که نه جنسیت داشتند و نه اندامهای جنسی بودند، یکی شده بودند، دستها بیاختیار غیاب دستها را میفشردند، صورتی که نه نفسی داشت و نه دهانی برای نوشیدن، به بدن دیگری تغییر شکل داده بود که حیاتش ـ درنهایت فقر و مسکنت ـ او را بهتدریج واداشته بود بهتمامی آن چیزی بدل شود که نمیتوانست بشود. آنجا که تنش بود، سرِ خوابآلودش، تن بیسر هم بود، سر بیتن، تن بینوا. بیتردید چیزی در ظاهرش تغییر نکرده بود، مگر با یک نظر به او نشان میداد مثل هرکس دیگری (که کلاً مهم نبود) ممکن است باشد و دقیقاً به این دلیل شناساییاش ممکن نبود، شباهت کاملی در جزئیات چهره به او داشت، در آن حالت طبیعی و صمیمیتی که در برق نگاهش در شب نهفته بود، بهرغم آن ظاهرش که به نظر ثابت مانده بود، وحشت دیدنش ناشی از آن قطعیتی بود که حس میکردی او دچار تغییر عمیقی شده، اما فراتر از دیدن و امر دیداری است. منظرهای ناروا. وقتی تاب دیدن یک چهره ترسناک باشد، هرقدر آدم خونسرد باشد نمیتواند در برابر احساس ناشی از دیدن این چهره مقاومت کند؛ چهرهای که چشم با ساعتها بررسی روی آن برای تشخیص نشانهای از غرابت به هیچ نتیجهای نمیرسید. آنچه دیده میشد ـ با آن حالت طبیعی آشنایش، با این حقیقت ساده که بهوضوح چیزی نبوده که آدم باید دیده باشد ـ معمایی میشد که درنهایت نهفقط چشم را کور میکرد که سبب میشد آدم تصویر یک تهوع حقیقی را تجربه کند، دفع هر آن چیزی که نگاه، خود را مجبور میکند در این ابژه ببیند غیر از آن چیزی که میتوانست باشد. در حقیقت، اگر همهچیز در همان بدن تغییر داده شده ـ حس تنفر بر همهی حسها غالب میشد و آنها را از کار میانداخت.
تومای ظلمانی را شهرام رستمی ترجمه کرده و کتاب حاضر در 94 صفحهی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.