تا ماه اوت / یک رمان گمشده
رمان «تا ماه اوت» نوشتهی گابریل گارسیا مارکز به همت نشر آریابان به چاپ رسیده است. «تا ماه اوت» رمانی از نویسندهی کلمبیایی گابریل گارسیا مارکز است که پس از مرگش در ماه مارس سال 2024 منتشر شد. انتشار این کتاب در نود و هفتمین سالگرد تولد او، در 6 مارس به وقوع پیوست.
«تا ماه اوت» در ابتدا قرار بود مجموعهای از چهار داستان را در برگیرد. گارسیا مارکز از سال 1997، بر روی این اثر کار کرده بود. در سپتامبر همان سال او بخشهایی از «تا ماه اوت» را با صدای بلند در دانشگاه جورج تاون خواند. بااینحال، وی کار روی این اثر را کنار گذاشت تا روی رمان «خاطرات دلبرکان غمگین من» کار کند. در سال 2004، مارکز اظهار داشت که از پیشرفت شخصیت اصلی احساس رضایت میکند اما از کلیت کار راضی نبود. مارکز هرگز این رمان را کامل نکرد تا آنکه در اواخر عمرش دچار زوال عقل شد و بهدلیل مشکلات حافظهاش دیگر نمیتوانست روایتِ رمان را دنبال کند و به همین دلیل نتوانست آن را کامل کند.
نسخهی خطی این رمان پس از مرگ گارسیا مارکز در آرشیو رَنسام سنتر قرار گرفت. در اصل خانوادهی مارکز تصمیم گرفتند که این رمان ناقص را منتشر نکنند. بااینحال، در سال 2022، پسرانِ مارکز پیشنویسهای رمان را بازخوانی کردند. اگرچه این نویسنده از پسرانش درخواست کرده بود که از نابودی رمان اطمینان حاصل کنند، اما علیرغم آن، آنها بهدلیلِ ارزش ادبی رمان تصمیم گرفتند آن را ویرایش و منتشر کنند.
بنا به گفتهی اعضای خانوادهی نویسنده، این آخرین اثر منتشرشدهی گارسیا مارکز خواهد بود؛ زیرا چیز دیگری در آرشیو باقی نمانده است. البته که انتخابِ پسران این نویسنده برای انتشارِ رمان برخلاف میل پدرشان، با انتقاداتی هم همراه بود.
این رمان نقدهای متفاوتی دریافت کرد. یک ریویو منفی در نیویورک تایمز، «تا ماه اوت» را «یک خداحافظی ناخوشایند» نامید. لوسی هیوز هالت در گاردین نقدی منفی از رمان ارائه کرد و از سبک نثر، ساختار و ناهماهنگیهای متن روایت انتقاد کرد. برخلاف این دیدگاه، آنتونی کامینز در گاردین نقد مثبتی بر روی این رمان نوشت. همچنین در یادداشتی در اِل پاس اشاره شده که این رمان «فضیلتهایی دارد» اما نمیتواند با بهترین آثار مارکز رقابتی تنگاتنگ داشته باشد.

قسمتی از رمان تا ماه اوت اثر گابریل گارسیا مارکز:
آنا ماگدالنا باخ مرد سال آینده را، هنگام رفتن به جزیره، در کشتی پیدا کرد. ابرها تهدید به بارندگی میکردند، دریا بیشتر شبیه ماه اکتبر بود و او اصلاً روی عرشه احساس راحتی نمیکرد.
به محض آنکه کشتی راه افتاد، یک گروه موسیقی کارابیایی نواختن موسیقی را آغاز کرد و تعدادی از گردشگران آلمانی بدون وقفه پایکوبی میکردند تا آن که سرانجام در ساعت یازده صبح به جزیره رسیدند.
دنبال مکانی آرام در یک غذاخوری متروک میگشت تا با تمرکز بیشتری کتاب «تاریخ مریخی»، اثر ری برادبری، را بخواند و تقریباً هم موفق شده بود که صدایی فریادگونه به گوشش خورد:
ـ امروز، روز شانس من است.
دکتر آگویلس کورونارد، وکیل عالی مقام، دوست دوران دروسه و پدرخواندهی دخترش بود که با زحمت فراوان از گذرگاه نزدیک میشد. راه رفتنش مانند پستانداران بزرگ و دستانش کاملاً بزرگ بود. وقتی به او رسید، آنقدر خود را صمیمی نشان میداد که آنا ماگدالنا بیاختیار احساس کرد که محبت بیشازحد او ساختگی و نمایشی است؛ اما هرچه بود، او دعوت کرد که کنارش بنشیند.
دکتر گفت:
ـ باور نکردنی است. جز در مراسم عروسی و عزا، ما هرگز یکدیگر را نمیبینیم. درواقع سه سال بود که آنها همدیگر را ندیده بودند و آنا ماگدالنا از این ایده که ممکن است دکتر نیز به همان حیرت به او نگاه کند که او به دکتر مینگریست، به وحشت افتاد. آگویلس هنوز هم همان شور و حرارت گلادیاتور گونهی خود را داشت. پوستش زبر و چانهاش دوتایی بود و چند تار موی زرد داشت که باد دریا نخستین دیدار آنها در دبیرستان به چیزی بیشتر از رفتن به یک سینما ختم نشد. درهرحال او که استاد اغواگری بود، ازدواجی سودمندانه کرد که نتیجهی آن برای به دست آوردن پول و نام و رسمی بیشتر از یک عمر اختصاص داده شده به قانون مدنی بود.
هنگامیکه هر دو صاحب خانواده بودند، آگویلس توهین گستاخانهی خود را برای بودن در کنار او بدون هیچگونه تظاهر احساسی تکرار کرد و آنا ماگدالنا را در معرض تکنیک مرگبار جدی نگرفتن او قرار داد. خانهی او را پُر از گل کرد و برایش دو نامهی پُر شور فرستاد که بینتیجه بود. درهرحال آنا ماگدالنا مصمم بود که به هر شکل ممکن این دوستی قدیمی را پایدار نگه دارد.
هنگامیکه آنها دوباره در کشتی یکدیگر را ملاقات کردند، او رفتاری غیرقابل ملامت داشت و هیچکس دیگری به اندازهی او خوشاخلاق نبود. آن دو در اسکله از یکدیگر جدا شدند؛ زیرا او کاری مهم داشت که باید هرچه زودتر آن را انجام میداد و با کشتی ساعت چهار برمیگشت. آنا ماگدالنا نفسی کشید. او ساعتبهساعت رؤیای ماه اوت آینده را در سر میپروراند و این او را در تردید و دودلی قرار نمیداد که یک سال تمام انتظار کشیدن برای رسیدن آن ماه بیهوده است که بقیهی زندگیاش را در اختیار یک شب بگذارد. به این نتیجه رسید نخستین ماجرای ماه اوت، تصادفی از سرِ خوششانسی بود که در آن لحظه به او روی آورد، درحالیکه ماجرای دوم، انتخاب شده بود.