عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: گرترود استاین
گرترود استاین، رماننویس، شاعر، نمایشنامهنویس و مجموعهدار امریکایی در سوم فوریهی 1874، در یک خانوادهی یهودی آلمانیتبار در الیگنیِ پنسیلوانیا (اکنون بخشی از پیتسبرگ) به دنیا آمد. در سه سالگی خانوادهاش به وین و سپس به پاریس سفر کردند و در پنج سالگیِ او به امریکا بازگشتند و در اوکلند کالیفرنیا اقامت گزیدند و گرترود در آنجا بالید و بزرگ شد. در هفدهسالگی، ابتدا مادر و سپس پدرش را از دست داد و به بالتیمور نزد عمویش رفت. در 1893، وارد کالج رادکلیف شد و نزد ویلیام جیمز به تحصیل روانشناسی و فلسفه پرداخت؛ اما به سبب رد شدن در آزمون زبان لاتین، فارغالتحصیل نشد؛ سپس به کالج پزشکی جان هاپکینز در بالتیمور رفت و پزشکی خواند اما آن را هم ناتمام رها کرد.
در سال 1903، همراه با برادرش لئو به پاریس نقلمکان کرد و تا پایان عمر در آنجا ماند. گرترود و برادرش به پشتوانهی سود سهام خانوادگیشان شروع کردند به خرید و گردآوری تابلوهای نقاشی چهرههای برجستهی هنر مدرن، از جمله پابلو پیکاسو، پل سزان، آنری ماتیس، پیر اوگوست رنوار، پیر بونار، خوآن گریس و...
آن دو در آپارتمانشان در خیابان روُ دُ فلور جلساتی هفتگی نیز به راه انداختند؛ پیکاسو، ماتیس، ژرژ براک، آندره دُرَن، ماکس ژاکوب، آنری روسو، ژان کوکتو، گیوم آپولینر، ارنست همینگوی، اف. اسکات فیتسجرالد، سینکلر لوئیس، ازرا پاوند، شروود اندرسون و بسیاری دیگر از نقاشان، مجسمهسازان، شاعران و نویسندگان میهمانان این جلسات بودند. گرترود استاین که نوشتن به قصد انتشار آثارش را آغاز کرده بود، مدلِ پرترهی مشهوری برای پیکاسو هم شد؛ از جمله نخستین آثار منتشرشدهاش هم مقالاتی دربارهی پیکاسو و ماتیس است. گرترود در 1907، با آلیس ب. تُکلاس آشنا شد، وی به گروه آنان پیوست و تا آخر عمرِ استاین تبدیل به یارِ وفادار و همدم همیشگی او شد. در 1914، برادرش لئو او را ترک کرد و به جایی در نزدیکی فلورانس رفت و کلکسیون استاینها بین گرترود و لئو تقسیم شد.
گرترود استاین سرانجام در 27 ژوئیهی 1946، بر اثر ابتلا به سرطان معده درگذشت و در گورستان پرلاشز پاریس به خاک سپرده شد. برخی از آثار مهم او از این قرار است: سه زندگی (1909)، دکمههای نرم (1914)، ساختهشدن امریکاییها (1924)، دانش مفید (1929)، چگونه باید نوشت (1931)، اتوبیوگرافی آلیس ب. تکلاس (1933)، اپرای چهار قدیس در سه پرده (نخستین اجرا در 1934)، پیکاسو (1938)، پاریس فرانسه (1940)، آیدا (1941)، جنگهایی که دیدهام (1945)، مادر همهی ما (1946). آثار فراوان استاین (بیش از هفتاد اثر) آنقدر متنوعاند که دستهبندیشان در قالب ژانر دشوار است. بسیاری از آثار استاین پس از مرگ او منتشر شدند.
هیچیک از نوشتههای استاین در قالب داستان، نمایشنامه، اپرا و شعر در آغاز برای او موفقیتی به بار نیاورد اما رفتهرفته نگاه منتقدان موافق و مخالف را به خود جلب کرد. علت این امر را باید در شیوهی نامأنوس استاین در نگارش جستوجو کرد. شیوهای که با نگارش رمان «سه زندگی» آغاز شد و استاین با این اثر سبک ادبی خود را پی ریخت.
قسمتی از کتاب سه زندگی نوشتهی گرترود استاین:
رُز جانسون بچهاش را خیلی سخت زایید.
ملانکتا هربرت که دوست رُز جانسون بود، بهعنوان یک زن هر کاری که از دستش برمیآمد انجام داد. او صبورانه، مطیع، آرامشبخش و خستگیناپذیر از رُز مراقبت میکرد، درحالیکه رُز زنی سیاهپوست، عبوس ناپخته، ترسو و غرغرو بود و همهاش داد و بیداد راه میانداخت و زوزه میکشید و خود را همچون جانوری بیتجربه و منفور جلوه میداد.
با اینکه نوزاد سالم به دنیا آمد، اما عمری نکرد. رُز جانسون بیخیال و سهلانگار و خودخواه بود و وقتی ملانکتا مجبور شد چند روزی او را ترک کند، نوزاد هم مُرد. رُز جانسون خیلی بچه را دوست داشت و شاید فقط برای مدتی فراموشش کرده بود، بههرحال نوزاد مُرد و رُز و شوهرش سَم بسیار متأسف بودند، اما از این حوادث آنقدر در دنیای سیاهپوستها در بریجپوینت اتفاق میافتاد که هیچ کدامشان فرصت زیادی برای فکر کردن به آنها نمییافتند.
رُز جانسون و ملانکتا هربرت چند سالی بود که با هم دوست بودند. رُز تازگیها با دوستپسرش سم جانسون مهربان و صادق و نجیب ازدواج کرده بود.
ملانکتا هربرت هنوز مجرد بود.
رُز جانسون سیاهپوستی بلندبالا، خوشاندام، اخمو، گیج و منگ، صافوساده و خوشقیافه بود. وقتی خوشحال بود میخندید و وقتی از همهچیز ناراحت بود غرولند میکرد.
رُز جانسون سیاهپوستی واقعی بود، اما او هم مثل فرزندان سیاهپوستها کاملاً نزد سفیدپوستها بزرگ شده بود.
رُز وقتی خوشحال بود میخندید، ولی خندههای رهاشده از ته دلش، گستردگی و درخششِ آفتاب سوزان سیاهان را نداشت. رز هرگز از شادی بیحدوحصر سیاهان در کره خاکی شادمان نبود. خندههایش معمولی بود، از آن نوع خندههای عادی زنانه.
رُز جانسون بیخیال بود و تنبل، ولی او را سفیدپوستها بزرگ کرده بودند و به آرامش و راحتیِ مناسب آنها نیاز داشت. آموزشهایی که از مردمان سفیدپوست دیده بود فقط عاداتش را ساخته بود، نه سرشت و ذاتش را. رُز، بیقیدوبندی و بیبندوباری سادهلوحانهی سیاهپوستان را هم داشت.
رُز جانسون و ملانکتا هربرت، مثل خیلی از زنهای عین آنها، کنجکاو بودند که با هم دوست شوند.
ملانکتا هربرت سیاهپوستی زیبا، رنگپریده، باهوش و جذاب بود. او را مثل رُز سفیدپوستها بزرگ نکرده بود، اما واقعاً نیمی از خون سفیدها را در رگ داشت.
او و رُز جانسون هر دو از بهترین سیاهپوستانِ بریجپوینت بودند.
رز جانسون میگفت: «نه، من یه سیاهپوست معمولی نیستم، چون منو سفیدپوستا بزرگ کردن، ملانکتا هم خیلی باهوشه و توی مدرسه چیزای زیادی یاد گرفته، اونم یه سیاهپوست معمولی نیست، هرچند کسی رو مثل من نداره که باهاش ازدواج کنه، مثل من که با سَم جانسون عروسی کردم.»