بیوگرافی: کورمک مک‌کارتی

3 ماه پیش زمان مطالعه 6 دقیقه


کورمک مک‌کارتی یکی از شاخص‌ترین و مرموزترین نویسندگان ادبیات امریکا در قرن بیستم و بیست‌ویکم به شمار می‌رود. آثار او با زبان خاص، نثر موجز، خشونت آشکار و نگاه فلسفی به زندگی و مرگ، مرزهای سنتی رمان‌نویسی امریکایی را جابه‌جا کرده‌اند. شهرت او با رمان‌هایی چون «جایی برای پیرمردها نیست»، «جاده و بعدازظهر خونین» به اوج رسید، اما زندگی خصوصی و شخصیت او به اندازه آثارش، رازآلود باقی ماند. 
کورمک مک‌کارتی، با نام کامل چارلز جوزه مک‌کارتی، در 20 ژوئیه 1933 در پراویدنس، ایالت رود آیلند به دنیا آمد. او سومین فرزند از شش فرزند خانواده بود. خانواده‌اش در سال 1937 به ناکسویل، تنسی نقل مکان کردند؛ جایی که کورمک بخش بزرگی از کودکی و نوجوانی‌اش را در آن سپری کرد. پدرش، چارلز جوزف مک‌کارتی، یک وکیل موفق بود که برای شرکت برق تنسی کار می‌کرد. خانواده مک‌کارتی، کاتولیک‌هایی متعهد بودند و این زمینه مذهبی در برخی آثار کورمک مشهود است.
کورمک از همان کودکی به طبیعت و حیات‌وحش علاقه‌مند بود و بیشتر وقت خود را در جنگل‌ها و دشت‌های اطراف ناکسویل می‌گذراند. او به گفته‌ی خودش دوران تحصیل در مدرسه را چندان دوست نداشت و بیشتر به مطالعه‌ی آزاد علاقه‌مند بود.
او در سال 1951، وارد دانشگاه تنسی شد و ابتدا در رشته‌ی مهندسی تحصیل کرد، اما پس از دو سال تحصیل را رها کرد و به نیروی هوایی ایالات متحده پیوست. او چهار سال در نیروی هوایی خدمت کرد که دو سال از آن را در آلاسکا گذراند؛ جایی که به گفته‌ی خودش به مطالعه‌ی ادبیات علاقه‌مند شد و به‌طور جدی شروع به نوشتن کرد.
پس از پایان خدمت نظامی، در سال 1957، دوباره به دانشگاه تنسی بازگشت و این‌بار رشته‌ی ادبیات انگلیسی را انتخاب کرد، اما هرگز مدرک خود را نگرفت. در این دوران بود که نوشتن را به‌صورت جدی ادامه داد و اولین داستان‌های کوتاهش در نشریات دانشگاهی منتشر شد. در این زمان، نام خود را از چارلز به کورمک تغییر داد تا با پدرش اشتباه نشود و همچنین به افتخار اجداد ایرلندی‌اش که نام کورمک را داشتند.
اولین رمان کورمک مک‌کارتی، The Orchard Keeper در سال 1965 منتشر شد. این رمان که داستان آن در تپه‌های تنسی می‌گذرد، تحسین منتقدان را برانگیخت و جایزه ویلیام فاکنر برای نویسندگان اول را از آن خود کرد. با وجود شباهت‌هایی به سبک ویلیام فاکنر در این رمان، مک‌کارتی از همان ابتدا صدای خاص خود را داشت: نثری فشرده، دیالوگ‌هایی بدون علامت نقل‌قول، توصیف‌های شاعرانه و جهانی آکنده از خشونت و جست‌وجوی معنا.

 

 

او پس از انتشار این رمان، از مؤسسه‌ی مک‌آرتور کمک‌هزینه دریافت کرد و این امکان را به دست آورد تا به سفر بپردازد و به نوشتن آثار بعدی‌اش بپردازد. در سال 1966، با لی گولت ازدواج کرد که حاصل آن یک پسر به نام کولین بود؛ اما این ازدواج چند سال بعد به طلاق انجامید.
نثر مک‌کارتی اغلب بدون علائم نگارشی معمول (نقل قول، ویرگول زیاد) است و این سبک خاص باعث نزدیکی بیشتری به زبان گفتار و شعر می‌شود. او تأثیر زیادی از نویسندگانی چون ویلیام فاکنر، داستایفسکی، ملویل و کتاب مقدس گرفته است.
درون‌مایه‌های اصلی آثار او شامل خشونت، مرگ، فقدان، جست‌وجوی معنا، تباهی، عشق پدرانه و طبیعت بی‌رحم جهان هستند. شخصیت‌های او اغلب مردانی تنها و در مرز فروپاشی اخلاقی‌اند. نگاه او به جهان، غالباً تراژیک و بدبینانه است.
مک‌کارتی فردی گوشه‌گیر و منزوی بود. او هیچ‌گاه علاقه‌ای به شهرت نداشت و به‌ندرت مصاحبه می‌کرد. در سال 2007، او در مصاحبه‌ای نادر با برنامه اپرا وینفری حاضر شد که به یکی از معدود مصاحبه‌های تصویری‌اش تبدیل شد.
او چندین بار ازدواج کرد. همسر دومش آنی دیک مک‌گرو بود که با او یک پسر به نام جان مک‌کارتی داشت. کورمک رابطه‌ی نزدیکی با پسرش داشت و حتی رمان «جاده» را به او تقدیم کرد.
مک‌کارتی سال‌ها در ال‌پاسو، تگزاس زندگی کرد و بعدها به سانتافه، نیومکزیکو رفت. او همچنین ارتباط نزدیکی با مؤسسه Santa Fe Institute داشت که پژوهش‌هایی در زمینه‌های علمی میان‌رشته‌ای انجام می‌دهد. مک‌کارتی به علم، فیزیک و ساختار زبان علاقه‌مند بود.
در سال 2022، در واپسین سال‌های زندگی، مک‌کارتی دو رمان جدید منتشر کرد: «مسافر» و «استلا ماریس» که به‌نوعی مکمل یکدیگر بودند. این دو کتاب تأملی عمیق بر علم، روان‌شناسی، فلسفه، گناه و معنای هستی بودند. هر دو رمان، سبک متفاوتی نسبت به آثار پیشین داشتند و بیشتر دیالوگ‌محور بودند.
کورمک مک‌کارتی در 13 ژوئن 2023، در 89 سالگی در خانه‌اش در سانتافه درگذشت. مرگ او پایانی بود بر دوره‌ای در ادبیات امریکایی که در آن مرز میان نثر شاعرانه، خشونت و فلسفه به شکل خیره‌کننده‌ای برداشته شده بود.
از نظر بسیاری از منتقدان، او یکی از آخرین نویسندگان بزرگ ادبیات سنگین امریکایی بود؛ نویسنده‌ای که هیچ‌گاه تسلیم بازار نشد، با رسانه‌ها سازش نکرد و ادبیات را به‌مثابه رسالتی جدی در نظر گرفت.

بعدازظهر خونین یا سرخی غروب در غرب

بعدازظهر خونین یا سرخی غروب در غرب

کوله پشتی
افزودن به سبد خرید 409,000 تومان

قسمتی از کتاب بعدازظهر خونین اثر کورمک مک‌کارتی:
روزهای بعد رد وحشی‌ها کمتر و کمتر شد و آن‌ها بیشتر در دل کوه‌ها فرو رفتند. با چوب‌هایی که آب بر کرانه‌ی رود آورده و چون استخوان رنگ باخته بود، در کوهپایه آتشی برپا کردند و در سکوت دور آتش چمباتمه زدند. حال آنکه زبانه‌های آتش میان تازیانه‌های بی‌رحم و قدرتمند بادهای شبانگاهی از این‌سو به آن‌سو پرتاب می‌شد. بچه چهار زانو نشسته و با درفشی که از کشیش سابق، توبین، قرض گرفته بود، در حال تعمیر بند تفنگی بود. مرد پرهیزکار او را که مشغول کار بود، تماشا می‌کرد.
توبین گفت: «قبلاً هم این کار رو کرده بودی؟»
بچه بینی‌اش را با لبه‌ی چرک آستینش پاک کرد و مهره را روی رانش گذاشت. گفت: «خودم نه.»
«عالیه، قلقش دستته، از من واردتری، سرمایه‌ی کوچیکیه که پروردگار بهت اعطا کرده.»
بچه سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد و سپس دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول کارش شد. 
کشیش سابق گفت: «حقیقت همینه. اطرافت را ببین. قاضی رو بادقت نگاه کن.»
«نمی‌خوام نگاش کنم.»

 

 

«شاید ازش خوشت نیاد، ایرادی نداره، اما اون مردیه که توی همه‌چی تخصص داره. هیچ‌وقت ندیدم دست به کاری بزنه و نتونه راست‌وریستش کنه.»
بچه نوار چرب و روغن‌کاری‌شده‌ای را از درون سوراخ‌های روی چرم عبور داد و بعد در خلاف جهت، آن را کشید.
کشیش سابق گفت: «آلمانی هم بلده.»
«آلمانی؟»
«آره.» 
بچه به کشیش سابق نگاهی کرد و دوباره مشغول تعمیرش شد.
«یه بار که حرف می‌زد خودم شنیدم. وقتی توی لانو بسته‌های مسافرهای دیوونه رو باز می‌کردیم، پیرمردی که سرکرده‌ی مسافرها بود، انگاری ما توی آلمانیم، به زبون آلمان‌ها شروع به صحبت کرد و قاضی هم به آلمانی جوابش رو داد. گلانتون نزدیک بود از اسبش بیفته. هیچ کدوممون نمی‌دونستیم اون آلمانی بلده. ازش پرسیدیم کجا یاد گرفته، می‌دونی چه جوابی بهمون داد؟»
«چی گفت؟»
«گفت از یه آلمانی.» 

مشاهده آثار کورمک مک‌کارتی
         

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید
کالاهای مرتبط