عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: هدر گودنکاف
هدر گودنکاف نامزد دریافت جایزهی ادگار و نویسندهی پرفروش نیویورک تایمز و یواسای تودی است. اولین رمان او با نام «وزن سکوت» در فهرست پرفروشترینهای نیویورک قرار گرفت و بهمدت 22 هفته در این فهرست باقی ماند. رمانهای تحسینشدهی گودنکاف در بیش از 20 کشور منتشر شدهاند و در بسیاری از فهرستهای بهترینها در لیست نشریاتی چون نیویورک تایمز، واشینگتن پست، گود ریدز و... قرار گرفتهاند.
هدر در واگنر داکوتای جنوبی متولد شد و کوچکترین فرزند از شش فرزند خانواده بود. در یک ماهگی، خانوادهاش به رُزباد در داکوتای جنوبی بازگشتند؛ جایی که پدرش بهعنوان مشاور راهنما و مادرش بهعنوان پرستار مدرسه مشغول به کار شدند. در سه سالگی خانوادهاش به آیووا نقلمکان کردند و او در آنجا بزرگ شد.
هدر با کمشنوایی شدید در یکی از گوشهایش به دنیا آمد و تمایل داشت از کتابها بهعنوان خلوتگاه خود استفاده کند. او از دنیای اطرافش فرار میکرد و مشتاقانه به مطالعه میپرداخت؛ در اینجا بود که بذر نویسنده شدن در او کاشته شد.
آثار این نویسنده اکثراً در ژانر معمایی و دلهرهآور طبقهبندی میشوند. گودنکاف همراه خانوادهاش در آیووا زندگی میکند و در اوقات فراغتش از مطالعه، شنا و پیادهروی لذت میبرد.
قسمتی از کتاب مهمان شبانه نوشتهی هدر گودنکاف:
متیو اِلیس ساعت هفتونیم صبح در حال عبور از مزرعهی دختر و دامادش در یک مایلی مزرعهی خودشان در مِدو رو بود. داشت به شهر میرفت تا در یک فروشگاه خوراک دام برای صرف قهوه با چند پیرمرد کارکشتهی دیگر دیدار کند.
متیو از حدود یکصد یارد دورتر چیزی را دید که در جاده به چپ و راست تاب میخورد. در نگاه اول از پشت درخشش گرمایی که از جادهی آسفالت بلند میشد، فکر کرد آهویی است که با ماشینی تصادف کرده.
وقتی نزدیکتر شد، متوجه شد این هیبت خونین و درهمشکسته حیوان نبود، یک آدم بود که از شدت درد قوز کرده بود و از یک سمت جاده به سمت دیگر میرفت.
متیو بعداً به بازپرسها گفت، انگار به یکی از اون زامبیهای فیلمهای قدیمی برخورده بودم. چشمهایش مات بود و تلوتلو میخورد و وقتی فهمیدم کیه، کم مونده بود قلبم وایسته.
اگر جوسی از نزدیکشدن وانت آگاه بود، نشانهای بروز نداد. پدربزرگش ماشین را کنار جاده پارک کرد و از وانتش پایین پرید.
پرسید: «جوسی؟ چی شده؟ چی کار میکنی؟» جوسی طوری رفتار کرد که انگار صدایش را نشنیده و فقط به راه رفتن ادامه داد. متیو که نمیدانست چه کار کند، سرانجام شانههای جوسی را گرفت و مجبورش کرد به او نگاه کند.
به چشمهای سرخ و مات او زل زد و گفت: «جوسی، چی شده؟ کجا میری؟»
جوسی با صدای گرفتهای گفت: «خونهی شما.» متیو با خود فکر کرد که جواب عجیبی بود، چون جوسی داشت خلاف جهت خانهشان حرکت میکرد. بازویش باد کرده و خون کشیده به آن چسبیده بود و دست و پاهایش پر از خراشهایی بودند که تعدادشان قابل شمارش نبود. متیو جوسی را به سمت وانتش هدایت کرد و کمک کرد سوار شود.
پرسید: «چی شده، شو؟» لقبی را به کار گرفت که وقتی جوسی خردسال بود و همهجا دنبالش میرفت، روی او گذاشته بود. به شوخی میگفت: «شو، برو، چخ» و جوسی نخودی میخندید و دنبالش میدوید. با نگرانی پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
متیو به افسری که به صحنه آمده بود، گفت: «فکر کردم حتماً توی خونه حادثهای پیش اومده. تنها چیزی بود که تو اون لحظه منطقی به نظر میرسید. قرار بود صبح زود برن نمایشگاه. باید تا اون موقع راه میافتادن. تصمیم گرفتم جوسی رو برگردونم خونه. هیچوقت فکر نمیکردم با همچین چیزی مواجه شم.» متیو و جوسی در انتهای جاده پیچیدند و پشت دو خودرویی که در مسیر ماشینرو بودند _شِورلت وانت دامادش و مینیونی که لین میراند_ پارک کردند. تنها خودرویی که سر جایش نبود، وانت ایتان بود.
اینجا بود که متیو نگاه دیگری به نوهاش انداخت. دانههای قرمز براقی روی گونههایش را پوشانده بود، موهایش ژولیده و شانهنشده بود، چشمهایش بادکرده و سرخشده بودند، انگار گریه کرده بود. پابرهنه و کثیف بود و به نظر میرسید یک نفر با ترکه به جان پاهایش افتاده. نگاهی دقیقتر به بازوی جوسی برد که باعث شد گلوی متیو قفل کند. چنین جراحتی را قبلاً دیده بود. پرسید: «جوسی، بازوت چی شده؟»
جوسی که کنارش در وانت نشسته بود، چشمهایش را بهزور باز و به پایین نگاه کرد. بازویش خونین و ورمکرده بود و نقطهای که ساچمه در پوستش فرو رفته بود، مانند توپ گلف شده بود.
جوسی با وجود هوای داغ صبحگاهی شروع کرد به لرزیدن.
متیو پرسید: «بقیه کجان؟»
جوسی از پنجره به طبقهی دوم خانه نگاه کرد.