عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: لوییز اردریک
کارن لوییز اردریک (زاده 7 ژوئن 1954) نویسندهی امریکایی رمانها، شعرها و کتابهای کودکان با شخصیتها و محیطهای بومی امریکایی است. او عضو ثبتنامشدهی گروه کوهستانی لاکپشت سرخپوستان چیپوا ـ قبیلهای از مردم اوجیبوه ـ است که بهطور فدرال به رسمیت شناخته شده است.
اردریک بهعنوان یکی از مهمترین نویسندگان موج دوم رنسانس بومیان امریکا تحسین شده است. او در مجموع 28 کتاب از جمله داستانی، غیرداستانی، شعر و کتاب کودک نوشته است. در سال 2009، رمان او «طاعون کبوترها» نامزد نهایی جایزهی پولیتزر در بخش داستان بود. در نوامبر 2012، او جایزهی ملی کتاب داستانی را برای رمان «خانهگرد» دریافت کرد. اردریک چندین جایزهی ادبی دیگر نیز در سالهای گوناگون کسب کرد تا آنکه در سال 2021 و برای رمان «ناطور شب» مهمترین جایزهی ادبی زندگی ادبیاش را دریافت کرد: جایزهی پولیتزر.
اردریک همچنین مالک بریکبارک بوکز، یک کتابفروشی مستقل کوچک در میناپولیس است که بر ادبیات بومیان امریکا و جامعهی بومی تمرکز دارد. این کتابفروشی میزبان مراسم کتابخوانی و ایونتهای گوناگون دیگر نیز هست. آثار جدید این نویسنده در اینجا بازخوانی میشود و جشنهای ادبی گوناگونی در آن برگزار میشود. اردریک و کارکنانش کتابفروشی بریکبارک را یک «کتابفروشی آموزشی» میدانند. این فروشگاه علاوهبر کتاب، هنرهای بومی، داروهای سنتی و جواهرات بومی امریکا را میفروشد. همچنین این نویسنده به همراه خواهرش یک انتشارات کوچک غیرانتفاعی به نام انتشارات ویگواس را تأسیس کردهاند که آثار چاپیاش به شکل ویژهای در کتابفروشی بریکبارک عرضه میشوند.
قسمتی از کتاب «ناطور شب» نوشتهی لوییز اردریک و برندهی جایزه پولیتزر داستانی در سال 2021:
بارنز در هتل پاورز واقع در مرکز شهر فارگو منتظر وود مانتین بود تا وارد رستوران شود. شیشههای سیاه مثل قیر. آینهها. صبحانهی پرمایه. یک مدیر هتل پرافاده با لهجهی شهرستانی که بعید بود یک بوکسور سرخپوست را به سمت میز او هدایت کند. او نگران بود، اما وود مانتین بلافاصله موهای پرپشت بارنز را از دور دید و به سمتش رفت. مدیر هتل حتی به خودش زحمت نداد پشت سرش بیاید بارنز تکتک اقلام داخل منو را دو بار خوانده بود. او عاشق صبحانهی پرمایه بود. وود مانتین کنارش در آن غرفه با سقف کوتاه نشست.
بارنز گفت: «بیا استیک و تخممرغ بخوریم. به حساب من.»
وود مانتین نمیدانست چرا بارنز میخواست صبحانهی گرانقیمتی برایش بخرد، چون مبارزه کنسل شده بود. وود مانتین انگشتهایش را به هم فشرد و سعی کرد ناامیدیاش را پنهان کند.
«بیخودی این همه راه رو تا اینجا اومدیم.»
«خب، تقریباً روی کاغذ انجامش دادی. ما تو رو به بچهها معرفی میکنیم. حالا، حداقل میتونی صبحونهت رو بخوری.»
وود مانتین نصف خامهی داخل پارچ کوچک را در قهوهاش خالی کرد. او دیوانهوار تمرین کرده بود، وزنش را ثابت نگه داشته بود، موهایش را کوتاه کرده بود و درنهایت مبارزهای نصیبش نشده بود. اما در راه آنجا پیکسی را دیده بود.
«اون دختره، پیکسی رو میشناسی؟»
بارنز بُراق شد: «چی شده؟»
«وقتی اینجا میاومدم، تو قطار کنارش نشسته بودم.»
«یعنی الان اینجاست؟» بارنز سعی میکرد بیتفاوت به نظر برسد، اما وود مانتین گول نمیخورد. برای جواب دادن کمی مکث کرد. بعد گفت: «نه. از اینجا رد میشد. داشت دنبال خواهرش، ورا، به سیتیز میرفت. شوهرش تعادل روانی نداره. هیچکس از ورا خبری نداره.
«پیکسی اونجا جایی برای موندن داره؟»
«نگران نباش. اون میتونه از خودش مراقبت کنه.»
بارنز نگاه سرزنشآمیزی به شاگردش انداخت. وود مانتین داشت سربهسرش میگذاشت. او فکر میکرد همه میدانستند که او، یعنی بارنز، عاشق پیکسی بود. خب، کی بود که نداند؟ چرا وانمود کند؟
«مطمئنی؟ چون برادرم اونجا زندگی میکنه.»
«اوه، بعید میدونم اون بره و تو خونهی برادر تو بمونه!»
«بالاخره اگه توی دردسر افتاد، یکی باید باشه که به ما خبر بده.»
«از اونجایی که مبارزهم لغو شده، شاید یه سر برم و خودم هواش رو داشته باشم.»
وود مانتین خیلی خوب میدانست چی دارد میگوید، اما مراقب نبود. او داشت از لِکولِک بارنز دوروبر پیکسی پارانتو خسته میشد و از پوکی هم شنیده بود که پیکسی هم از این وضعیت خسته شده بود. بارنز هم نتوانسته بود برایش یک مبارزه جور کند و وود مانتین احساس میکرد که کلک خورده بود. بله، او بیشتر تلاش میکرد، او به این راحتی کنار نمیکشید، اما حالا که کمی وقت آزاد داشت و پول کار در مزرعه هم در جیبش بود، چرا با قطار راهش را ادامه ندهد؟ چرا نرود، پیکسی و از آن بهتر خواهرش، ورا را پیدا نکند و به آن قهرمانی که قرار بود در رینگ مبارزه با جو وبل تبدیل میشد، مبدل نشود؟