
بیوگرافی: سِیشی یوکومیزو
سِیشی یوکومیزو (زادهی 24 می 1902) رماننویس ژاپنی در سبک معمایی بود که بهخاطر خلق «کارآگاه کوسوکه کیندایچی» شهرت داشت. یوکومیزو در شهر کوبه واقع در استان هیوگو به دنیا آمد. او در کودکی داستانهای پلیسی میخواند و در سال 1921، و درحالیکه در بانک دایچی کار میکرد، اولین داستان خود را در مجلهی محبوب شین سِینن منتشر کرد. او از کالج داروسازی اوزاکا و در رشتهی داروسازی فارغالتحصیل شد و در ابتدا قصد داشت در داروخانهی خانوادگیشان مشغول به کار شود. بااینحال، بهدلیل علاقهاش به ادبیات و تشویقهای ادوگاوا رامپو، به توکیو رفت. در آنجا، در سال 1926، در شرکت انتشاراتی هاکوبونکان استخدام شد و پس از خدمت در سِمت سردبیر چندین مجله، در سال 1932 استعفا داد تا تمامِ وقت خود را به نوشتن اختصاص دهد.
یوکومیزو بعدها جذبِ ژانر پلیسی ـ تاریخی شد. در ژوئیه 1934، درحالیکه در کوههای ناگانو برای بهبودی از بیماری سل استراحت میکرد، اولین رمان خود را، به نام «اونیبی»، به پایان رساند که در سال 1935 منتشر شد، اگرچه بلافاصله بخشهایی از آن از سوی مقاماتِ وقت سانسور شد.
او در طول جنگ جهانی دوم، برای انتشار آثارش با مشکلاتی روبهرو شد که مشکلات مالی شدید از آن جمله بود. فقدان استرپتومایسین و سایر آنتیبیوتیکها به این معنی بود که سل او بهدرستی قابل درمان نیست و او به دوستانش به شوخی میگفت که مسابقهای است که ببیند آیا او از بیماری خواهد مُرد یا از گرسنگی!
پس از پایان جنگ جهانی دوم، آثارِ این نویسنده طرفداران زیادی پیدا کرد. او آثار زیادی را به شکل سریالی در مجلهی هفتگی کودانشا منتشر کرد و فقط بر رمانهای معمایی مبتنی بر قالب داستانهای پلیسی وسترن متمرکز بود. آثار او الگوی بسیاری از نویسندگان جوان ژاپنی پس از جنگ شد. او همچنین اغلب به نام نویسندهای که همیشه او را ستایش میکرد، «جان دیکسون کار ژاپنی»، نامیده میشد.
یوکومیزو در سال 1981، براثر سرطان روده بزرگ درگذشت. آرامگاهِ او در گورستان شانجن در کاوازاکی، کاناگاوا قرار دارد.
قسمتی از کتاب مرگ در جزیرهی گوکومون نوشتهی سِیشی یوکومیزو:
سیکوی آرایشگر یکبار این حرف را زده بود:
«نظر من اینه: اهالی این جزیره ذاتاً جانیان. همهشون نوادگان دزدهای دریایی و زندانیهای تبعیدیان. اما غیر از این، فکر میکنم خون سربازهای فراری خاندان تایرا هم توی رگهاشون هست. دارم راجعبه اون اوشیهوسان حرف میزنم. نگاهش کنی میفهمی که خون منطقهی چوگوکو توی رگهاش نیست. به نظرم ژنتیک به این معنیه که برحسب اتفاق گهگاه همچین آدمهای غیراصیلی پیدا میشن. اوشیهو نمیتونه با خونی که توی رگهاشه بجنگه. بدون شک از نوادگان خاندان اشرافی صدها سال پیش خاندان تایرائه و الان خصلت اونها یهویی داره خودش رو توی نسل اون نشون میده. سانائهسان هم همینطور. اون در مقایسه با اوشیهو خیلی بیشتر به یکی از اهالی جزیره شباهت داره، ولی یه جور غرور و یه قدرت ترسناکی داره که برای اینجا خیلی غیرعادیه. از گفتن این حرف حس بدی دارم، ولی سانائهسان هم اصیل نیست.»
سیکو بهدلیل گشتوگذارهایش در سراسر ژاپن دربارهی بعضی موضوعها معلومات زیادی داشت. ظاهراً در مورد قواعد ژنتیک خیلی اطلاعات داشت. کوسکه کیندائیچی همیشه خیلی به فرضیههای سیکو علاقهمند بود، اما امروز احترام خیلی بیشتری برای این مرد قائل بود.
رفتار سانائه وقتی مردها جنازهی هاناکو را به خانه آوردند تحسینبرانگیز بود. البته با دیدن جنازه رنگش پرید و چشمانش مملو از وحشت شد؛ اما یک لحظه هم خونسردیاش را از دست نداد. کاملاً برعکس، اوکاتسو را بهخاطر به پا کردن قشقرقی که شایستهی زنی به سن و سال او نبود سرزنش کرد و تمام مدتی هم که داشت به تسوکیو و یوکیهی نالان و لرزان دلداری میداد، توانست تاکزو را مفصل راهنمایی کند. کوسکه با تماشای او به یاد حرفهای سیکو افتاد. در آن لحظه، سانائه مثل سامورایی شجاعی بود که جنازهی خویشاوندی را که در نبرد کشته شده دریافت میکند؛ حتی در چنین موقعیتی هم قادر به ادارهی قلعهاش بود. توانایی عجیبی در حفظ خونسردیاش از خود نشان داد.
«خب؟...»
وقتی بالاخره جنازهی هاناکو را در نیایشگاه بودایی خانوادگی گذاشتند و همه در اتاق نشیمن رسمی جمع شدند، سانائه رویش را به راهب کرد. تلخی و انزجار بیحدوحصری در چشمانش بود. راهب با حالتی معذب سرفهای کرد.
«ام... خب... اتفاق خیلی غیرمنتظرهای بود. خیلی متأسفم.»
با کف یکی از دستهای بزرگش پیشانیاش را مالید.
دهیار آراکی ناشیانه اضافه کرد: «بعد از همچین اتفاقی، ظاهراً باید مراسم ختم چیماتاسان رو عقب بندازیم.»
سانائه رویش را به او کرد.
«نه، این هیچ اهمیتی نداره. من بیشتر میخوام بدونم همچین کاری از کی برمیآد. کی ـ کی همچین بلای بیرحمانه و ظالمانهای سر هاناچان آورده؟»
هیچکس جوابی برای این سؤال نداشت. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. سکوت معذبکنندهای بود و کوسکه ناخودآگاه احساس کرد یک جور انگیزهی پنهان در دل یک نفر از افراد حاضر در آنجا نهفته است. بالاخره دکتر کوآن صحبت کرد و ریش بزیاش به لرزش درآمد:
«اگه میدونستیم که الان توی این وضعیت بد نبودیم.»
شانههای باریکش را به حالت شکست پایین انداخت.
سانائه رو به دکتر کرد و گفت: «نه، باید یه راهی برای فهمیدنش باشه. اینجا شهر بزرگی مثل توکیو یا اوساکا نیست. جمعیت زیادی نداره. دورتادورمون هم دریاست. مردم همینجوری راحت آمدورفت نمیکنن. بنابراین اگه کسی هاناچان رو کشته باشه، باید از اهالی جزیره باشه. یا اینکه»