
بیوگرافی: ریموند کارور
«همهی ما خوب میدانیم که زندگی چیست، اما وقتی پای نوشتنش میرسد، تازه میفهمیم چقدر سخت است.»
ریموند کارور
ریموند کارور یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان داستانهای کوتاه قرن بیستم امریکا بود. او با سبک مینیمالیستی و نگاه عمیق به زندگی طبقهی کارگر و افراد معمولی، ادبیات معاصر را تحت تأثیر قرار داد. کارور با زبانی ساده و بیپیرایه، عمیقترین ترسها، امیدها و تنهاییهای انسان مدرن را به تصویر کشیده است.
ریموند کلیوی کارور جونیور، در 25 مه 1938، در شهر کلاسکانی، اورگن به دنیا آمد. پدرش، ریموند کاروند سینیور، کارگر کارخانهی چوببری بود و مردی الکلی و مادرش، اللی بتی کارور، گاهی بهعنوان پیشخدمت کار میکرد. خانوادهی او از نظر اقتصادی در تنگنا بودند و این فقر تأثیر عمیقی بر نگاه کارور به زندگی گذاشت.
کارور در نوجوانی به ادبیات علاقهمند شد، اما محیط خانوادگی و مشکلات مالی باعث شد نتواند بهراحتی به تحصیل ادامه دهد. او در 1956، در 18 سالگی، با ماریان بورک ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. فشار مسئولیتهای خانوادگی او را مجبور کرد تا در مشاغل مختلفی مثل کارگری، نگهبانی و فروشندگی کار کند.
با وجود مشکلات، کارور تحصیل در رشتهی ادبیات را در کالج چیکو استیت آغاز کرد. در آنجا با جان گاردنر، نویسندهی مشهور آشنا شد که به استاد و راهنمای ادبی او تبدیل شد. گاردنر به کارور آموخت که نوشتن نیاز به انضباط و صداقت دارد.
در دههی 1960، کارور چندین داستان کوتاه و شعر منتشر کرد؛ اما موفقیت چندانی به دست نیاورد. در همین دوران، اعتیاد به الکل زندگی او را نابود میکرد. باوجوداین، در سال 1967، اولین داستان مهم خود، «خواهشهای کوچک، کجا میروی؟» را در مجلهی هارپرز منتشر کرد.
در دههی 1970، اعتیاد کارور به الکل به حدی رسید که چندینبار بستری شد. سرانجام در 1977، با کمک انجمن الکلیهای گمنام، توانست اعتیاد را ترک کند. این دورهی پاکسازی، تأثیر شگرفی بر نوشتههای بعدی او گذاشت.
اوج موفقیت ادبی کارور در این سالها اتفاق افتاد:
«بگذارید دربارهی راز صحبت کنیم» (1981) ـ جایزهی کتاب ملی امریکا را برد.
«کلیسای جامع» (1983) ـ تحسین منتقدان را برانگیخت و سبک جدیدی از مینیمالیسم را معرفی کرد.
«از اینجا تا آنجا» (1988) ـ آخرین مجموعهداستان او که پس از مرگش منتشر شد.
کارور با گوردون لیش، ویراستار مجلهی اسکوایر همکاری نزدیکی داشت. لیش با ویرایشهای سنگین خود، سبک مینیمالیستی کارور را تقویت کرد، اما برخی معتقدند این ویرایشها از لحن اصلی داستانهای کارور کاست. بعدها نسخههای اصلی برخی داستانها با عنوان «مبتدیها» (2009) منتشر شدند.
کارور علاوهبر داستان، شعر هم مینوشت. مجموعههای «آب تازه» (1985) و «هر صبح که از خواب بیدار میشوم» (1989) از آثار شعری او هستند.
کارور در 1982، از همسر اولش جدا شد و با تس گالاگر، شاعر و نویسنده، ازدواج کرد. گالاگر نقش مهمی در تشویق او به نوشتن داشت. در سال 1987، کارور متوجه شد به سرطان ریه مبتلاست. با وجود شیمیدرمانی، بیماری پیشرفت کرد و او در 2 آگوست 1988، در 50 سالگی، درگذشت.
سبک کارور کوتاه، گویا و بدون توصیفات اضافه بود. او با جملات ساده، احساسات عمیق شخصیتهایش را نشان میداد. منتقدان او را چخوف امریکایی مینامیدند.
کارور الهامبخش نویسندگانی مثل ریچارد فورد، توبیاس وولف و استیون کینگ بود. فیلم «برشهای کوتاه» (1993) به کارگردانی رابرت آلتمن براساس داستانهای او ساخته شده است.
قسمتی از کتاب وقتی از عشق حرف میزنیم:
دوستم مل مکگینیز داشت حرف میزد. مل مکگینیز متخصص قلب است و گاهی حرفهاش این حق را به او میدهد.
ما چهار نفر دور میز آشپزخانهی او نشسته، داشتیم جین مینوشیدیم. آفتاب از پنجرهی بزرگ پشت ظرفشویی، همهی آشپزخانه را گرفته بود. من بودم و مل و زن دومش ترزا ـ که تری صدایش میکردیم ـ و خانم من، لورا. آنوقت در آلبوکرک زندگی میکردیم، اما هیچکدام اهل آنجا نبودیم.
ظرف یخ روی میز بود. نوشیدنی و سودا هم دستبهدست میگشت و یک جورهایی رسیدیم به موضوع عشق. به عقیدهی مل عشق واقعی چیزی بود در مایههای عشق معنوی. میگفت قبل از رفتن به دانشکدهی پزشکی، پنج سال در یک مدرسهی دینی بوده. میگفت هنوز هم آن سالها را مهمترین سالهای زندگیاش میداند.
تری گفت مردی که قبل از مل با او زندگی میکرده از بس عاشقش بوده میخواسته او را بکشد. بعد گفت: «یک شب افتاد به جانم. مچ پایم را گرفته بود و دور اتاق نشیمن روی زمین میکشید. هی میگفت دوستت دارم. همینطور مرا دور اتاق میکشید. سرم هی میخورد به اثاثیه.» دورتادور میز را نگاهی کرد و گفت: «آدم نمیداند با یک همچین عشقی چه کار کند.»
تری زنی بود ریزنقش و خوشگل، با چشمهای سیاه و موهای قهوهای بلند که پشتش ریخته بود. او به گردنبند فیروزه و گوشوارههای بلند علاقه داشت.
مل گفت: «چرند نگو تو رو خدا، اینکه نشد عشق. خودت هم میدانی. نمیدانم اسمش را چی میگذارند؛ اما هرچه باشد، عشق نیست.»
تری گفت: «تو هرچی میخواهی بگو. اما من مطمئنم که عشق بود. شاید به نظر تو دیوانگی باشد، اما همین بود که گفتم. آدمها جورواجورند، مل. بله، گاهی خلبازی درمیآورد. این درست؛ اما عاشق من بود. لابد روشش این بوده، اما بههرحال دوستم داشت. هرچی که بود پای عشق وسط بود دیگه، مل. نگو که نبود.»
مل نفسش را بیرون داد. لیوانش را به دست گرفت و رو به من و لورا گفت: «یارو من را هم تهدید به مرگ میکرد.»