جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: راس مک‌دونالد

بیوگرافی: راس مک‌دونالد

 

راس ‌مک‌دونالد نام مستعار نویسنده‌ی امریکایی_کانادایی داستان‌های جنایی، کنت میلار (13 دسامبر 1915_11 ژوئیه 1983) است. او بیشتر به‌خاطر مجموعه رمان‌هایش با حضور کارآگاه خصوصی لو آرچر شناخته می‌شود. از دهه 1970، آثار مک‌دونالد به دلیل عمق روان‌شناختی، حس مکان، استفاده از زبان، تصاویر پیچیده و ادغام فلسفه در ژانر داستانی در محافل دانشگاهی مورد توجه قرار گرفته‌اند.

میلار در لوس گاتوس کالیفرنیا به دنیا آمد و در زادگاه والدین کانادایی‌اش بزرگ شد. هنگامی‌که چهار ساله بود، پدرش به‌طور نامنتظره‌ای خانواده را ترک کرد؛ درنتیجه او و مادرش هر روز در منزل یکی از خویشان زندگی گذراندند، چنان‌که تا شانزده‌سالگی چندین‌بار نقل ‌مکان کردند. میلار در سنین جوانی به کانادا بازگشت و در آنجا در دانشگاه وسترن انتاریو در رشته‌ی تاریخ و زبان انگلیسی فارغ‌التحصیل شد. در همین زمان او شغلی به عنوان معلم دبیرستان پیدا کرد. چند سال بعد به دانشگاه میشیگان رفت و در سال 1952، مدرک دکترای خود را دریافت کرد. در سال 1938، با مارگارت استورم که پیش‌تر در دبیرستان با هم آشنا شده بودند ازدواج کرد. آن‌ها در سال 1939، صاحب یک دختر، به نام لیندا، شدند که در سال 1970 درگذشت. خانواده در سال 1946 از کیچنر به سانتا باربارا نقل مکان کردند.

میلار کار خود را با نوشتن داستان برای مجلات عامه‌پسند آغاز کرد و از نام واقعی خود برای چهار رمان اولی که نوشت استفاده کرد. او پس از خدمت در نیروی دریایی، به‌عنوان افسر ارتباطات از سال 1944 تا 1946، به میشیگان بازگشت. میلار برای مقطع دکترای خود از راهنمایی‌های شاعری با نام دبلیو اچ. آدن استفاده کرد؛ کسی که شیفته‌ی داستان‌های پلیسی و رمزآلود بود و توانست علاقه‌ی میلار را به این ژانر تشویق کند.

او برای پنجمین رمان خود، در سال 1949، از نام جان مک‌دونالد (نام کوچک و میانی پدرش) استفاده کرد و از اواسط دهه 50 به بعد نام مستعار «راس مک‌دونالد» بر روی جلد تمام آثار این نویسنده درج شد.

وقایع بیشترِ آثار او عمدتاً در زادگاهش سانتا باربارا و اطراف آن اتفاق می‌افتد. در این آثار، شهری که لو آرچر در آن مستقر است، با نام خیالی سانتا ترزا معرفی می‌شود.

در سال 1983، مک‌دونالد در پیِ بیماری آلزایمر درگذشت.

قسمتی از رمان مطرود نوشته‌ی راس مک‌دونالد:

به‌آرامی نزدیک خط ساحلی رانندگی کردم اما مه قبل از رسیدنم به فرودگاه بالا رفته و آنچه به جا مانده بود، هوایی کاملاً گرگ‌ومیش بود. ماشینم را در ساختمان یونایتد پارک کردم. طبق بلیتی که دختری در پارکینگ بهم داد، دقیقاً ساعت شش و بیست‌وپنج دقیقه بود. از خیابان به سوی ساختمان عظیم بسیار روشنی رفتم و گردونه‌ی حمل چمدان را که با مسافران محاصره شده بود، پیدا کردم.

زنی که نسخه‌ی چروکیده و پیرتر هلن بود، کنار چمدانش در میان جمعیت ایستاده بود. لباس سیاهی زیر کتی مشکی با یقه‌ی خزدار و کلاه و دستکشی سیاه پوشیده بود.

فقط موهای قرمز پر زرق‌وبرقش مناسب با اوضاع نبود. چشمانش متورم و نگاهش مبهوت بود، گویی بخشی از ذهنش هنوز در ایلینوی جا مانده بود.

«خانم هافمن؟»

«بله. خانم اِرل هافمن هستم.»

«اسم من آرچر است. رئیس بخش اداری محل کار دخترتان، دکتر گایسمِن، ازم خواست تا دنبالتان بیایم و ببرمتان.»

با لبخندی مبهم گفت: «لطفشان را می‌رساند. شما هم لطف کردید.»

چمدانش را که کوچک و سبک بود، برداشتم. «چیزی برای خوردن یا نوشیدن می‌خواهید؟ اینجا رستوران خیلی خوبی دارد.»

«اوه، نه، متشکرم. در هواپیما شام خوردم. استیک سوییسی. پرواز بسیار دلچسبی بود. واقعاً با جت پرواز نکرده بودم. حتی ذره‌ای هم نترسیدم.»

نمی‌دانست در چه موقعیتی است. به اطراف، به چراغ‌های روشن و مردم خیره شد. ماهیچه‌های صورتش رو به بالا داشتند منقبض می‌شدند، انگار آماده می‌شد تا اشک بیشتری بریزد. قسمت بالایی بازوی لاغرش را گرفتم و تکانش دادم تا از آنجا بیرون ببرمش و از خیابان به سمت ماشینم راهنماییی‌اش کردم. محوطه‌ی پارکینگ را دور زدیم و وارد اتوبان شدیم.

«قبلاً وقتی اینجا بودم، شهر به این شکل نبود. خوشحالم که تصمیم گرفتید دنبالم بیایید.» با صدای محوی گفت: «گم می‌شدم.»

«چند وقت از آخرین‌باری که اینجا بودید می‌گذرد؟»

«نزدیک به بیست سال. زمانی‌که هافمن در نیروی دریایی در شُر پِترول افسر ارشد بود. به سن دیگو منتقلش کردند. هلن تازه از خانه فرار کرده بود، خانه را ترک کرده بود، فکر کردم شاید می‌توانم از مزایای سفر هم بهره ببرم. بیش از یک سال در سن‌دیگو زندگی کردیم و خیلی خوب بود.» می‌توانستم صدای نفس‌هایش را بشنوم، گویی داشت تا رسیدن به مرز زمان حال تقلا می‌کرد. بادقت گفت: «پسیفیک پوینت کاملاً نزدیک سن‌دیگوست، این‌طور نیست؟»

«حدود هشتاد کیلومتر.»

«درست است.» بعد از مکثی دیگر گفت: «شما با دانشگاه همکاری می‌کنید؟»

«ازقضا کارگاهم.»

«شوهر من هم همین‌طور، جالب نیست؟ سی‌وچهار سال در نیروی بریجتون بوده. قرار است سال آینده بازنشسته شود. در مورد گذراندن باقی عمرمان بعد از بازنشستگی در کالیفرنیا صحبت کرده‌ایم؛ اما احتمالاً مخالفت خواهد کرد. وانمود می‌کند که اهمیتی نمی‌دهد، اما اهمیت می‌دهد. فکر می‌کنم همان‌قدر که من اهمیت می‌دهم، او نیز اهمیت می‌دهد.» صدایش در امتداد سروصداهای بزرگراه مانند روحی بی‌جسم که با خودش صحبت می‌کند، شناور بود.

مشاهده آثار راس مک‌دونالد

   

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.