بیوگرافی: ایدیت ایگر

2 سال پیش زمان مطالعه 8 دقیقه

 

ایدیت ایگر (متولد 29 سپتامبر 1927) روان‌شناس امریکاییِ مجارستانی‌الاصل و یکی از بازماندگان هولوکاست است که متخصص در درمان اختلال استرس پس از سانحه است. خاطرات او با عنوانِ «انتخاب: در آغوش‌ گرفتنِ امکان‌ها» که در سال 2017 منتشر شد، به پرفروش‌ترین کتاب بین‌المللی تبدیل شد. کتاب دوم او با عنوان «هدیه: 12 درس برای نجات زندگی شما» در سپتامبر 2020 منتشر شد.

ایدیت ایگر کوچک‌ترین دختر لائوس و ایلونا الفانت است که در کوشیتسه چکسلواکی به دنیا آمد. ایگر دروس باله را طی کرده و در رشته‌ی ورزشی ژیمناستیک فعالیت می‌کرد. او عضو تیم ژیمناستیک المپیک مجارستان بود. در سال 1942 دولت مجارستان قوانین جدید ضدیهودی‌ای وضع کرد که براساس این قوانین، ایگر از تیم ژیمناستیک حذف شد.

در مارس 1944، پس از اشغال مجارستان توسط آلمان، ایگر مجبور شد در محله‌ی یهودی‌نشین کاسا با والدینش زندگی کند. در ماه آوریل آن‌ها مجبور شدند به‌مدت یک‌ماه در کارخانه آجرپزی با 12 هزار یهودی دیگر بمانند. در ماه مه همان سال آن‌ها را به آشویتس تبعید کردند. در آنجا بود که او به‌دست جوزف منگله از مادرش جدا شد. مادرش در اتاق گاز به قتل رسید، ایگر در خاطرات خود نقل می‌کند که در همان شب منگله او را وادار به رقصیدن برای او در سربازخانه‌اش کرد!

براساس خاطراتش، ایگر در اردوگاه‌های مختلفی از جمله ماتهاوزن اقامت داشت. با نزدیک شدن امریکایی‌ها و ارتش سرخ، نازی‌ها ماتهاوزن و دیگر اردوگاه‌های کار اجباری را تخلیه کردند. ایگر به همراه خواهرش ماگدا به اردوگاه کار اجباری گونسکرچن به راهپیمایی مرگ فرستاده شد. هنگامی‌که به‌دلیل خستگی نتوانست بیشتر راه برود، دختری با مگدا او را به جلو پیش می‌برد. شرایط در گونسکرچن به‌قدری بد بود که ایگر برای زنده‌ ماندن مجبور به خوردن علف شد! این در حالی بود که سایر زندانیان به آدمخواری روی آوردند. هنگامی‌که ارتش ایالات متحده در ماه مه 1945 اردوگاه را آزاد کرد، او در میان تعدادی اجساد مرده رها شد؛ گفته می‌شود که یک سرباز پس از دیدن حرکت دست او را نجات داد. این سرباز به‌سرعت درخواست مراقبت‌های پزشکی داد و جان او را نجات داد. او در آن زمان 32 کیلوگرم وزن داشت و کمر شکسته، تب حصبه، ذات‌الریه و پلوریت داشت.

در اردوگاه که بود، نزدیکانش را راهنمایی می‌کرد تا از درون به زندگی نگاه کنند، به گونه‌ای که بازتابی از دنیای درونی خود باشند. اعتقاد او این است که هرگز منتظر کسی نباشید که شما را خوشحال کند، بلکه باید به درون خود بروید و خوشبختی را در درون خود جست‌وجو کنید؛ زیرا این امر باعث تغییر نحوه‌ی درک دنیای اطراف شما می‌شود.

واقع‌گرا بودن و آرمان‌گرا نبودن نیز یکی از اعمال ایگر است. ایمان عمیق او، سبب می‌شد تا حتی برای نگهبانانی که او را در اردوگاه نگه می‌داشتند دعا کند و درک کند که آن‌ها شست‌وشوی مغزی شده‌اند. او می‌گوید: «مردم می‌گفتند خدا کجا بود اما من همیشه می‌گویم خدا با من بود.»

او می‌گوید: «نگهبانان نازی خودشان هم به نوعی زندانی بودند. من برای آن‌ها هم دعا می‌کردم و انگار نفرت را به مهربانی تبدیل می‌کردم. هرگز به کسی نمی‌گفتم که کارِ روزانه‌ی آن‌ها کشتن مردم است! این چه زندگی‌ای بود؟ آن‌ها شست‌وشوی مغزی شده بودند و گویی جوانی‌شان از آن‌ها گرفته شده بود.»

ادیت و ماگدا در بیمارستان‌های صحرایی امریکا بهبود یافتند و به کاسا بازگشتند و در آنجا خواهر خود کلارا را پیدا کردند. والدین آن‌ها و نامزد ادیت، اریک، از آشویتس جان سالم به در نبردند. او با آلبرت ازدواج کرد که در بیمارستان با او آشنا شده بود. در سال 1949، پس از تهدیدهای کمونیست‌ها، آن‌ها به همراه دخترشان ماریان به تگزاس گریختند. او در آنجا از آسیب‌های جنگی و احساس گناه رنج می‌برد و نمی‌خواست با سه فرزندش درباره‌ی جنگ صحبت کند.

آشنایی با ویکتور فرانکل سبب شد تا او وارد فرآیند درمانی خود شود و پس از آن، دکترای خود را در رشته‌ی روان‌شناسی بالینی از دانشگاه تگزاس در ال پاسو در سال 1978 دریافت کرد. پس از دریافت مجوز حرفه‌ای روان‌شناسی، کلینیک‌درمانی خود را در لاجولا کالیفرنیا افتتاح کرد و به عضویت هیئت علمی دانشگاه کالیفرنیا، سن‌دیگو منصوب شد.

ایگر در کارِ خود به‌عنوان یک روان‌شناس به مراجعانش کمک می‌کند تا خود را از بند افکارِ خود رها کنند تا بتوانند در نهایت آزادی دست به انتخاب بزنند. او می‌گوید: «آنچه در زندگی برای ما اتفاق می‌افتد درنهایت مهم‌ترین چیز نیست، بلکه مهم‌ترین چیز این است که با زندگیِ خود چه می‌کنیم.»

قسمتی از کتاب هدیه نوشته‌ی ایدیت ایگر:

من اغلب می‌گویم که عشق کلمه‌ای سه حرفی است که در این بحث ارتباط تنگاتنگی با زمان دارد. برخلاف توانایی ما که نامحدود است، زمان و انرژی ما محدود بوده و تمام می‌شود. اگر کار می‌کنید یا مدرسه می‌روید؛ اگر بچه دارید، در رابطه و دوستی هستید؛ اگر داوطلبانه کار می‌کنید، ورزش می‌کنید یا عضو گروه کتاب‌خوانی، گروه حمایتی یا گروه مذهبی هستید؛ اگر از پدر و مادری پیر، از یک بیمار یا از فردی با نیازهای ویژه مراقبت می‌کنید، چگونه زمانتان را مدیریت می‌کنید تا از خودتان غافل نشوید؟ کی استراحت یا تجدید قوا می‌کنید؟ چطور بین کار کردن، لذت بردن و تفریح کردن تعادل به وجود می‌آورید؟ در اینجاست که به‌علت محدود بودن، تعریف این دو یعنی عشق و زمان هم‌سو می‌شوند.

گاهی درخواست کمک سخت‌ترین کاری است که می‌توانیم برای دوست داشتن خود انجام دهیم. من چند سالی است که با آقای محترمی به اسم جین دوست هستم که درعین‌حال هم‌پای رقص سوینگ من نیز هست. جین برای چند هفته در بیمارستان بستری شد و من هر روز به ملاقاتش می‌رفتم و از اینکه به من اجازه می‌داد تا مثل یک کودک با او رفتار کنم، دستانش را بگیرم و با قاشق به او غذا بدهم خوشحال بودم. این حس فوق‌العاده‌ای است که فردی بخشندگی را به شما هدیه دهد. یک روز بعدازظهر که در کنارش نشسته بودم، متوجه شدم که بدنش می‌لرزد. وقتی علتش را پرسیدم گفت که کمی سردش شده است، اما چون فکر می‌کرد اگر درخواست پتوی گرم‌تری بکند به نظر پرتوقع می‌آید ترجیح داده بود که این کار را نکند تا باری برای دیگران نباشد و درعوض خودش را نادیده بگیرد.

من هم تجربه‌ای مشابه داشتم. در روزهای اول مهاجرت به امریکا، من و بِلا به همراه ماریان در یک آپارتمان کوچک مخصوص خدمتکاران در قسمت پشتی یک خانه در محله‌ی پارک هایتز در شهر بالتیمور زندگی می‌کریم. ما بدون اینکه آهی در بساط داشته باشیم وارد امریکا شدیم حتی برای خرید بلیت قایق مجبور شدیم ده دلار قرض بگیریم. به‌سختی خانواده را سیر می‌کردیم. در این شرایط سخت، به خود می‌بالیدم که اول غذای بِلا و ماریان را می‌دادم و اگر چیزی اضافه می‌ماند خود می‌خوردم. درست است که بخشش و دلسوزی برای رشد لازم است، اما ازخودگذشتگی و لطف به دیگران نباید باعث محرومیت خود ما گردد.

متکی به خود بودن به این معنی نیست که حمایت و عشق دیگران را نپذیریم.

آودری دوران دانشجویی خود در دانشگاه تگزاس واقع در شهر اوستین که کانون فعالیت‌های کنش‌گری و سیاست‌های مترقی بود می‌گذراند. یک‌بار که برای تعطیلات به خانه برگشته بود در صبح روز شنبه، درِ اتاق‌خواب مرا باز کرد و از اینکه من را هنوز در لباس خواب طرح‌دار روی تختم می‌دید درحالی‌که بِلا تکه‌های انبه‌ی تازه به دهان من می‌گذاشت خیلی جا خورد.

فریاد زد: «مادر!» در آن لحظه من برایش چندش‌آور شده بودم که به تعریفی که او از یک زن قدرتمند داشت اهانت کرده بودم.

چیزی که او می‌دید یک زن تجملاتی و وابسته بود که اجازه داده بود همسرش به او خدمت کند. چیزی که او نمی‌دید این بود که با این کار من در واقع به خواسته‌ی همسرم در اهمیت‌ دادن به من احترام می‌گذاشتم.

تمام دلخوشی بِلا این بود که شنبه‌‌ها صبح زود از خواب بیدار شود، تا نزدیکی‌های مرز رانندگی کند و از بازار تره‌بار شهر خوارس برای من انبه‌ی قرمز رسیده که خیلی دوست داشتم را بخرد. این موضوع باعث خوشحالی همسرم می‌شد و من فقط می‌خواستم که در این حس همسرم شریک باشم.

وقتی آزاد هستید، می‌توانید مسئولیت خود واقعی‌تان را به عهده بگیرید، روش‌های مقابله یا الگوهای رفتاری را که در گذشته برای برآوردن نیازهای خود به کار می‌بردید تشخیص دهید، مجدداً با قسمت‌هایی از خود که نمی‌شناختید ارتباط برقرار کنید، شخصیت کاملی که نمی‌توانستید باشید را پس بگیرید و نادیده ‌گرفتن خود را ترک کنید.

مشاهده آثار ایدیت ایگر

0
نظرات کاربران
افزودن نظر
نظری وجود ندارد، اولین نظر را شما ثبت کنید